نوعی اسباب بازی کاغذی سبک و پره دار که بر اثر جریان باد دور خود می چرخد، مازالاق، پرپره، فرفروک، یرمع، بادفر، بادفره برای مثال با بی قرار دهر مجوی ای پسر قرار / عمرت مده به باد به افسون و فرفره (ناصرخسرو۱ - ۴۳۰)
نوعی اسباب بازی کاغذی سبک و پره دار که بر اثر جریان باد دور خود می چرخد، مازالاق، پِرپِرِه، فَرفَروک، یَرمَع، بادفَر، بادفِرِه برای مِثال با بی قرار دهر مجوی ای پسر قرار / عمرت مده به باد به افسون و فرفره (ناصرخسرو۱ - ۴۳۰)
فردر. به معنی فداوند که چوب پس در و اصل آن پی دربند بوده، فدوند شده و آن را فردرد گفته اند. (آنندراج) (انجمن آرا). در مورد اصل و ترکیب اجزاءآن به گفتۀ مؤلف انجمن آرا نمیتوان اعتماد کرد
فردر. به معنی فداوند که چوب پس در و اصل آن پی دربند بوده، فدوند شده و آن را فردرد گفته اند. (آنندراج) (انجمن آرا). در مورد اصل و ترکیب اجزاءآن به گفتۀ مؤلف انجمن آرا نمیتوان اعتماد کرد
مؤنث فرد. ج، فردات. (از اقرب الموارد). - صاحب العمامه الفرده، ابوبکر است، چه گاهی که سوار میشد هیچکس به احترام او عمامه نمیپوشید و تنها وی عمامه داشت. (از اقرب الموارد)
مؤنث فرد. ج، فَردات. (از اقرب الموارد). - صاحب العمامه الفرده، ابوبکر است، چه گاهی که سوار میشد هیچکس به احترام او عمامه نمیپوشید و تنها وی عمامه داشت. (از اقرب الموارد)
پاره ای از گوشت پخته، پاره ای از شب، پاره ای از کوه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). قطعه ای از کوه و یا آنچه را در بالای کوه مشرف باشد فدره گویند. (اقرب الموارد از الاساس و التاج)
پاره ای از گوشت پخته، پاره ای از شب، پاره ای از کوه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). قطعه ای از کوه و یا آنچه را در بالای کوه مشرف باشد فدره گویند. (اقرب الموارد از الاساس و التاج)
دهی است از دهستان طیبی گرمسیری بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان، در 11هزارگزی جنوب غربی لنده مرکز دهستان و 78هزارگزی شمال راه بهبهان، در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و 200 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و پشم و لبنیات، شغل اهالی زراعت و حشم داری و بافتن قالیچه و جوال و گلیم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان طیبی گرمسیری بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان، در 11هزارگزی جنوب غربی لنده مرکز دهستان و 78هزارگزی شمال راه بهبهان، در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و 200 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و پشم و لبنیات، شغل اهالی زراعت و حشم داری و بافتن قالیچه و جوال و گلیم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان بهمئی سرحدی بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان. دارای 300 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، پشم، لبنیات، انار، انگور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6) چهار فرسخ کمتر میانۀ شمال و مغرب شمیل. (فارسنامۀ ناصری)
دهی از دهستان بهمئی سرحدی بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان. دارای 300 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، پشم، لبنیات، انار، انگور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6) چهار فرسخ کمتر میانۀ شمال و مغرب شمیل. (فارسنامۀ ناصری)
فرفر که زود و تعجیل و شتاب در کارها و گفته ها و نوشته ها باشد، چرمی مدور که اطفال ریسمانی در آن گذارند و درکشاکش آورند. (برهان). هر بازیچه که با کشیدن یا به کمک باد بچرخد. (یادداشت به خط مؤلف) : با بی قرار دهر مجوی ای پسر قرار عمرت مده به باد به افسون و فرفره. ناصرخسرو. رجوع به فرفر و فرفروک شود، بادزن را نیز گویند، کاغذپاره ای را هم گفته اند که طفلان بر چوبی تعبیه کنند و به دست گیرند و رو به باد بایستند تا باد آن را به گردش درآورد. (برهان)
فرفر که زود و تعجیل و شتاب در کارها و گفته ها و نوشته ها باشد، چرمی مدور که اطفال ریسمانی در آن گذارند و درکشاکش آورند. (برهان). هر بازیچه که با کشیدن یا به کمک باد بچرخد. (یادداشت به خط مؤلف) : با بی قرار دهر مجوی ای پسر قرار عمرت مده به باد به افسون و فرفره. ناصرخسرو. رجوع به فرفر و فرفروک شود، بادزن را نیز گویند، کاغذپاره ای را هم گفته اند که طفلان بر چوبی تعبیه کنند و به دست گیرند و رو به باد بایستند تا باد آن را به گردش درآورد. (برهان)
بانگ و فریاد کردن کسی. (منتهی الارب) ، دریدن گرگ گوسپند را. (اقرب الموارد) ، آمیختن سخن را و فزودن، شکستن چیزی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، بریدن. (منتهی الارب) ، جنبانیدن چیزی را، فشاندن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، دررسیدن ناموس کسی را و دریدن. (منتهی الارب). فرفر زید عمراً، نال منه و خرق عرضه. (اقرب الموارد) ، افشاندن شتر اندام را، گام نزدیک نهادن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، سبک گشتن، چست گردیدن، به کام لگام دندان زدن اسب و سر جنبانیدن، جنبانیدن اسب لگام را تا سر خود از آن به درآورد. (اقرب الموارد) ، مرکب فرفار ساختن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
بانگ و فریاد کردن کسی. (منتهی الارب) ، دریدن گرگ گوسپند را. (اقرب الموارد) ، آمیختن سخن را و فزودن، شکستن چیزی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، بریدن. (منتهی الارب) ، جنبانیدن چیزی را، فشاندن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، دررسیدن ناموس کسی را و دریدن. (منتهی الارب). فرفر زید عَمْراً، نال منه و خرق عرضه. (اقرب الموارد) ، افشاندن شتر اندام را، گام نزدیک نهادن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، سبک گشتن، چست گردیدن، به کام لگام دندان زدن اسب و سر جنبانیدن، جنبانیدن اسب لگام را تا سر خود از آن به درآورد. (اقرب الموارد) ، مرکب فرفار ساختن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
کسی که تنها رود و محتاج بدرقه نباشد. (آنندراج از بهار عجم). مجرد. که به توکل و اعتماد به حق رود: دامن فردروان گیر اگر حق طلبی به صدای جرس قافله از راه مرو. صائب
کسی که تنها رود و محتاج بدرقه نباشد. (آنندراج از بهار عجم). مجرد. که به توکل و اعتماد به حق رود: دامن فردروان گیر اگر حق طلبی به صدای جرس قافله از راه مرو. صائب
ولایتی است در مملکت دهمه سودان بحری در افریقا و نهر لاغوس آنرا مشروب سازد و آن در بین 46 دقیقه طول شرقی و 6 درجه و 6 دقیقۀ عرض شمالی واقع است و خاک آن حاصلخیز است ولی هوای آن ناسازگار است خصوصاً برای فرنگیان. و اردهالضار کرسی مملکت مذکور دربین 6 درجه و 39 دقیقه عرض شمالی و 3 درجه و 42 دقیقه طول شرقی در ساحل دریاچه ای که قریب 20میل از دریامسافت دارد، واقع است. سکنۀ آن ده هزار تن و تجارت غالب آن زیت نخل (؟) است. (ضمیمۀ معجم البلدان)
ولایتی است در مملکت دهمه سودان بحری در افریقا و نهر لاغوس آنرا مشروب سازد و آن در بین 46 دقیقه طول شرقی و 6 درجه و 6 دقیقۀ عرض شمالی واقع است و خاک آن حاصلخیز است ولی هوای آن ناسازگار است خصوصاً برای فرنگیان. و اردهالضار کرسی مملکت مذکور دربین 6 درجه و 39 دقیقه عرض شمالی و 3 درجه و 42 دقیقه طول شرقی در ساحل دریاچه ای که قریب 20میل از دریامسافت دارد، واقع است. سکنۀ آن ده هزار تن و تجارت غالب آن زیت نخل (؟) است. (ضمیمۀ معجم البلدان)
چوب بزرگ گنده ای باشد که در پس در کوچه نهند تا در گشوده نگردد. (برهان). فرادر. فردره. (حاشیۀ برهان چ معین). فرادر. فروند. فداوند. فردروند. فردرد. فردره. فدوند. رجوع به فدوند و فدرنگ شود
چوب بزرگ گنده ای باشد که در پس در کوچه نهند تا در گشوده نگردد. (برهان). فرادر. فردره. (حاشیۀ برهان چ معین). فرادر. فروند. فداوند. فردروند. فردرد. فردره. فدوند. رجوع به فدوند و فدرنگ شود