جدول جو
جدول جو

معنی فرخاگ - جستجوی لغت در جدول جو

فرخاگ
خوراکی که از گوشت قلیه کرده و سرخ کرده و تخم مرغ تهیه می کردند
تصویری از فرخاگ
تصویر فرخاگ
فرهنگ فارسی عمید
فرخاگ(فَ)
گوشتابه و قلیه ای است که بر بالای آن تخم مرغ ریزند، چه فر به معنی بالا و خاگ تخم مرغ را گویند. (برهان). فرخواگ. (حاشیۀ برهان چ معین) :
روز عید است دو قربانی فربه فرما
درخور قلیۀفرخاگ و کبابه ی مرقه !
سوزنی.
رجوع به فرخواگ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرخان
تصویر فرخان
(پسرانه)
خان مقتدر، خان با فراست، نام پسر اردوان آخرین پادشاه اشکانی، نام یکی از سرداران خسروپرویز پادشاه ساسانی، موبدی در شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرخواگ
تصویر فرخواگ
فرخاگ، خوراکی که از گوشت قلیه کرده و سرخ کرده و تخم مرغ تهیه می کردند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرخار
تصویر فرخار
دیر، معبد، بتخانه، برای مثال کافور خواه و بید تر، در خیش خانه باده خور / با ساقی فرخنده فر زاو خانه فرخار آمده (خاقانی - ۳۹۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرخاش
تصویر فرخاش
پرخاش، درشتی و تندی از روی خشم، عتاب، جنگ وجدال، کارزار، پیکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرخال
تصویر فرخال
موی فروهشته که چین و شکن نداشته باشد، برای مثال سرو سیمین تو را در مشک تر / زلف فرخالت ز سر تا پا گرفت (فیروز مشرقی - شاعران بی دیوان - ۸)
فرهنگ فارسی عمید
(فَ)
فراخی و گشادگی. (برهان). مخفف فراخا. (حاشیۀ برهان چ معین) ، محنت و المی که بر کسی واقع شده. (برهان). سختی و رنج باشد که به کسی رسد. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
همان فرخاک است. (آنندراج). به معنی فرخاک که مویی باشدبی حرکت و بی شکن و فروهشته. (از برهان). سبط. خلاف جعد. فرخار. خوار. (یادداشت به خط مؤلف) :
سرو سیمین تو را در مشک تر
زلف فرخالت ز سر تا پا گرفت.
فیروز مشرقی.
موی سر ما، نه جعد زنگیانه و نه فرخال ترکانه. (تاریخ طبرستان، نامۀ تنسر). رجوع به فرخار و فرخاک شود
لغت نامه دهخدا
(فَرْ رُ)
نیکا. مبارکا. خوشا. ای بس فرخ. زهی فرخی. (یادداشت به خط مؤلف) :
کار اگر رنگ و بوی دارد و بس
حبذا چین وفرخا فرخار.
سنایی
لغت نامه دهخدا
(فَ)
به معنی غالب باشد که مقابل مغلوب است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دیرو معبد (بتخانه). از کلمه سغدی ’برغر’ مأخوذ است و آن خود از ’ویهارا’ سانسکریت گرفته شده و ’ویهارا’ خود در فارسی به صورت ’بهار’ درآمده است. مینورسکی به استناد قول بنونیست نویسد: از لحاظ فقه اللغه، کلمه سغدی فرخار یا برغار با ’ویهارا’ مرتبط نیست، بلکه کلمه ای است ایرانی از ریشه ’پروخواثر’ به معنی پر از شادی. (از حاشیۀ برهان چ معین) :
این عاشق دلسوز بدین جای سپنجی
همچون صنمی چینی بر صورت فرخار.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نام شهری است منسوب به خوبان و صاحب حسنان. (برهان). شهری در ترکستان. (یادداشت به خط مؤلف). کرسانک شهری است از تبت و اندر وی بتخانه های بزرگ است و آن را فرخار بزرگ خوانند. (حدود العالم) :
فرخار بزرگ نیک جایی است
گر معدن آن بت نوایی است.
(منسوب به رودکی).
صاحب که بپرورد مر او را و بدو داد
بست خرم خوب چو بت خانه فرخار.
فرخی.
چگونه جایی ؟ جایی چو بوستان ارم
چگونه شهری ؟ شهری چو بتکده ی فرخار.
فرخی.
هنگام بهار است و جهان چون بت فرخار
خیز ای بت فرخار و بیار آن گل بیخار.
منوچهری.
بوستان گویی بت خانه فرخار شده ست
مرغکان چون شمن و گلبنکان چون وثنا.
منوچهری.
کار اگر رنگ و بوی دارد و بس
حبذا چین و فرخا فرخار.
سنایی.
کافور خواه و مشک تر در خیشخانه باده خور
با ساقی فرخنده فر زو خانه فرخار آمده.
خاقانی.
ملک را هست مشکویی چو فرخار
در آن مشکو کنیزانند بسیار.
نظامی.
به شه گفتند آن خوبان فرخار
که شیرین است این خورشیدرخسار.
نظامی.
مغان که خدمت بت می کنند درفرخار
ندیده اند مگر دلبران بت رو را؟
سعدی
لغت نامه دهخدا
(فَ)
فرخال. فروهشته که مجعد نیست. نامجعد. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فرخال شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
بر وزن و معنی پرخاش است که جنگ و جدال و خصومت و ناورد باشد. (برهان). آورد. کارزار. پیکار. رزم. نبرد. هیجا. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به پرخاش شود
لغت نامه دهخدا
(فَ نِ)
ده کوچکی است از دهستان سورمق بخش مرکزی شهرستان آباده، واقع در 34هزارگزی جنوب خاوری آباده و دارای 13 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
موی بی خم وچم و فروهشته وبی حرکت باشد، یعنی مویی که درهم پیچیده و مجعد نباشدهمچو زلفهای عملی زنان. (برهان). مصحف فرخال است. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به فرخال و فرخار شود
لغت نامه دهخدا
(فَرْ رُ)
یکی از سرداران خسروپرویزاست. وی ملقب به شهروراز (گراز کشور) بود. او را رومزان هم می گفتند. این سردار بلاد عظیم شام و بیت المقدس را گرفت و به محاصرۀ قسطنطنیه همت گماشت، اما چون برای عبور از بغاز بسفر وسیله ای نداشت از هراکلیوس شکست خورد. (از ایران در زمان ساسانیان کریستن سن ترجمه رشیدیاسمی صص 468-469). رجوع به شهروراز شود
لغت نامه دهخدا
(فِ)
جمع واژۀ فرخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جوجه ها. جوجگان. رجوع به فرخ شود
لغت نامه دهخدا
(فَ خوا / خا)
یادآور کلمه سغدی فرخوک است که از فرخوای به معنی تکه تکه کردن و به قطعات بریدن آمده. معنی اصلی کلمه سغدی فرخواک و پارسی میانۀ اشکنگ، چنین بوده: چیزی بریده یا شکسته به قطعات کوچک و در آش یا آبگوشت گذاشته. (از حاشیۀبرهان چ معین از لغات هنینگ). قلیه و گوشتابه را گویند که بر بالای آن تخم مرغ بریزند و بخورند، چه فر به معنی بالا و خواگ تخم مرغ را گویند. (برهان). فرخاگ. گوشتابه. آبگوشت. (یادداشت به خط مؤلف) :
خاک مالیده به کف می گذرد مست و ملنگ
خورده یزدادی چغز و زده فرخواگ جعل.
مشفقی بخاری (از یادداشتهای مؤلف).
رجوع به فرخاگ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرخال
تصویر فرخال
موی بی چین و شکن و فروهشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرخواگ
تصویر فرخواگ
قلیه و گوشتابه که بر بالای آن تخم مرغ بریزند و بخورند
فرهنگ لغت هوشیار
بتکده بتخانه: کرسانک از تبت است و اندر وی بتخانه های بزرگ است و آن را فرخار بزرگ خوانند، هر شهر حسن خیز جایی که مردم آن زیبا باشند، جمع فرخارها: ز روی سوری بباغ هر جا فرخارهاست ز بوی سنبل براغ هر سو تاتارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراگ
تصویر فراگ
داروک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرخاش
تصویر فرخاش
پرخاش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرخان
تصویر فرخان
جمع فرخ، چوزگان جوجه ها ریزه گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرخار
تصویر فرخار
((فَ))
بتکده، بتخانه، شهری در تبت که بتخانه های آن معروف بوده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرخاش
تصویر فرخاش
((فَ))
ستیزه، پیکار، با سخنان درشت با هم ستیزه کردن، پرخاش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرخال
تصویر فرخال
((فَ))
موی فروهشته که چین و شکن نداشته باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرخواگ
تصویر فرخواگ
((فَ خا))
قلیه و گوشتابه که بر بالای آن تخم مرغ بریزند و بخورند
فرهنگ فارسی معین
خنده ی ناگهانی کردن
فرهنگ گویش مازندرانی