جدول جو
جدول جو

معنی فرجام - جستجوی لغت در جدول جو

فرجام
انجام، پایان، عاقبت، آخر کار، در علم حقوق تجدیدنظر در رای دادگاه که توسط دیوان عالی کشور صورت می گیرد
فرجام خواستن: در علم حقوق تقاضای تجدیدنظر در دعوایی که حکم آن از دادگاه استان صادر شده
تصویری از فرجام
تصویر فرجام
فرهنگ فارسی عمید
فرجام(فَ)
بر وزن و معنی انجام است که به معنی انتها و آخر باشد. (برهان). عاقبت. (غیاث). خاتمه. ختام. (یادداشت به خط مؤلف). در زبان پهلوی فرژام و فرجام و فرجامینیتن، از پارسی باستان ظاهراً فرجامه از ریشه گم به معنی رفتن. (از حاشیۀ برهان چ معین) :
ابله و فرزانه را فرجام خاک
جایگاه هر دو اندر یک مغاک.
رودکی.
که چون باشد انجام و فرجام جنگ
که را بیش خواهد بد اینجا درنگ.
دقیقی.
چنین است فرجام آوردگاه
یکی خاک یابد یکی فر و جاه.
فردوسی.
شما هیچ دل را مدارید تنگ
چنین است آغاز و فرجام جنگ.
فردوسی.
چرا به هم نکنی زر و سیم خویش به جهد
چرا نگه نکنی کارخویش را فرجام.
فرخی.
زمستان رابود فرجام نوروز
چنان چون تیره شب را عاقبت روز.
فخرالدین اسعد.
همین است و یک رزم مانده ست سخت
بکوشیم تا چیست فرجام بخت.
اسدی.
فرجام کار خویش نگه کن چو عاقلان
فرجامجوی روی ندارد به رود و جام.
ناصرخسرو.
همه فردای تو به از امروز
همه فرجام تو به از آغاز.
مسعودسعد.
با خود گفت غفلت کردم و فرجام کار غافلان چنین باشد. (کلیله و دمنه).
خاقانیا منال که غم را چو تو بسی است
کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست.
خاقانی.
که شیرین انگبینی بود در جام
شهنشه روغن او شد به فرجام.
نظامی.
پیر میخانه همی خواند معمایی دوش
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن.
حافظ.
- بدفرجام، بدعاقبت: گدایی نیک سرانجام به از پادشاهی بدفرجام. (گلستان).
- بدفرجامی، بدعاقبتی:
وفاداری کن و نعمت شناسی
که بدفرجامی آرد ناسپاسی.
سعدی (صاحبیه).
- خوب فرجام، آنکه عاقبت کارش نیک باشد. خوش فرجام. خوشبخت:
برش تنگدستی دو حرفی نوشت
که ای خوب فرجام نیکوسرشت.
سعدی (بوستان).
- فرخنده فرجام، خوب فرجام. خوشبخت:
هم از بخت فرخنده فرجام تست
که تاریخ سعدی در ایام تست.
سعدی (بوستان).
- نافرجام، بدعاقبت. (غیاث) :
هیچ دانی که چیست دخل حرام
یا کدام است خرج نافرجام ؟
سعدی (صاحبیه).
- نیک فرجام، خوب فرجام. عاقبت به خیر:
بخواند هوشمند نیک فرجام
نشاید کرد ضایع خیره، ایام.
سعدی
لغت نامه دهخدا
فرجام
خاتمه، آخر، ختام، انتها
تصویری از فرجام
تصویر فرجام
فرهنگ لغت هوشیار
فرجام((فَ رْ))
پایان، انجام، نتیجه
تصویری از فرجام
تصویر فرجام
فرهنگ فارسی معین
فرجام
اتمام، پایان، سرانجام، عاقبت
تصویری از فرجام
تصویر فرجام
فرهنگ واژه فارسی سره
فرجام
آخر، آخرالامر، اختتام، انتها، انجام، پایان، پسین، خاتمه، ختم، سرانجام، عاقبت الامر، عاقبت، غایت، نهایت، واپسین
متضاد: آغاز، ابتدا، اول، بدایت، شروع
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرزام
تصویر فرزام
(پسرانه)
شایسته و لایق، لایق، درخور، شایسته
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرام
تصویر فرام
(پسرانه)
معرب از عبری، تندرو
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرسام
تصویر فرسام
(پسرانه)
دارای شکوه و عظمتی چون سام
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرنام
تصویر فرنام
(پسرانه)
دارای نام باشکوه و زیبا، نام یکی از سرداران شاپور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرزام
تصویر فرزام
درخور، شایسته، سزاوار، لایق، ارزانی، محقوق، صالح، سازوار، باب، مناسب، خورند، بابت، اندرخور، شایان، شایگان، خورا، فراخور، مستحقّ برای مثال مکن ای روی نکو، زشتی با عاشق خویش / کز نکورویان زشتی نبود فرزاما (دقیقی - ۹۵)
فرهنگ فارسی عمید
(فِ)
دارویی که شرم زن را تنگ سازد. (منتهی الارب). دارویی که زنان فرج خود را بدان تنگ کنند. (ناظم الاطباء). دوایی است که زنان برای تضییق فرج مستعمل دارند. (فهرست مخزن الادویه) ، لته ای است که زنان حمول سازندآن را یا در ایام حیض فرج را بدان آکنند. (منتهی الارب). لتۀ حیض. (ناظم الاطباء). رجوع به فرامه شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
تندرو. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
یکی از مشاهیر اموریان زمان یوشع. (قاموس کتاب مقدس)
شهریار یرموت. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
شتری که دراز کشد گردن خود را در رفتار یا سخت سیر. (منتهی الارب). که گردنش را وقت رفتن دراز کند یا شدیدالسیر. (ازمتن اللغه) ، شتری که در رفتن با سم خودسنگریزه ها انگیزد. (از منتهی الارب) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
مؤنث افرج و آن کسی است که دو سرین وی از بزرگی به هم نپیوندد. (از اقرب الموارد). کسی است که به هم نمیرسد دو طرف نشستنگاه او به واسطۀ بزرگی. (شرح قاموس) ، آنکه شرم جای او پیوسته منکشف باشد. (منتهی الارب). کسی است که همیشه در نشستن عورت او گشاده است. (شرح قاموس). و رجوع به افرج شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
فاضل و دانشمند. (برهان). ظاهراً برساختۀ فرقۀ آذرکیوان است. (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
معرب پرگار و آن آلتی باشد که بدان دائره کشند. (برهان). برکار. بیکار. معرب پرگار فارسی. (از اقرب الموارد). رجوع به پرگار شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نامی است که به خراسان و سیستان اطلاق میشده است. (از معجم البلدان). خراسان و سیستان یا خراسان و سند. (دستوراللغه) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
لایق. سزاوار. درخور. (برهان). جدیر. (یادداشت به خطمؤلف). فرزان. (حاشیۀ برهان چ معین) :
مکن ای روی نکو زشتی با عاشق خویش
کز نکورویان زشتی نبود فرزاما.
دقیقی.
رجوع به فرزان شود
لغت نامه دهخدا
باقیماندۀ خرما و انگور که بر درخت مانده باشد، (برهان) (رشیدی)، فوق و بالا، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
سنگی که به ریسمان بندند و در چاه آب اندازند تا آب را معلوم نمایند. (آنندراج) (منتهی الارب). مرجاس یا سنگی که به ریسمان بندند و در چاه آب اندازند یا سنگی که در چاه اندازند تا از صدای آواز میزان آب را معلوم سازند و یا بدانند که آیا در آن چاه آب هست یا نه. (از اقرب الموارد) ، سنگی که بر طرف دلو بندند تا زود فروشود. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، آنچه بر چاه بنا کنند تا در عرض آن چوب گذارند برای دلو. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ رجمه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ رجم. (اقرب الموارد). رجوع به کلمه های مذکور شود، یکی از ایام عرب است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
کوهی است. جبیهاء الاشجعی راست:
ان ّ المدینه لامدینه فالزمی
ارض الستار و قنّهالأرجام.
(معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی از بلوکات ولایت مشهدخراسان. عده قراء 130. مساحت 45 هزار گز. مرکز شریف آباد. حد شمالی پائین ولایت، شرقی پائین جام پائین پیوه ژن و غربی تبادکان. (از جغرافیای طبیعی کیهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرجا
تصویر فرجا
چوز نما، گشاده سرین: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرجام
تصویر مرجام
سنگ پران فلاخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرجار
تصویر فرجار
پارسی تازی گشته پرگار پرگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرزام
تصویر فرزام
لایق، سزاوار، درخور
فرهنگ لغت هوشیار
چوب چاه، سنگی که به ریسمان بندند و در چاه بیاویزند تا اندازه آب را بدانند چاه سنج، سنگ دهوه (دهوه دلو) سنگ دولک سنگی که بر دهوه بندند تا زودتر فرو شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرام
تصویر فرام
لته دشتان لته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرزام
تصویر فرزام
((فَ))
شایسته، سزاوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرجار
تصویر فرجار
((فَ))
معرب پرگار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرجاد
تصویر فرجاد
وجدان، فاضل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرنام
تصویر فرنام
عنوان، لقب
فرهنگ واژه فارسی سره
حکیم، دانا، دانشمند، عالم، فاضل
فرهنگ واژه مترادف متضاد