انجام، پایان، عاقبت، آخر کار، در علم حقوق تجدیدنظر در رای دادگاه که توسط دیوان عالی کشور صورت می گیرد فرجام خواستن: در علم حقوق تقاضای تجدیدنظر در دعوایی که حکم آن از دادگاه استان صادر شده
انجام، پایان، عاقبت، آخر کار، در علم حقوق تجدیدنظر در رای دادگاه که توسط دیوان عالی کشور صورت می گیرد فرجام خواستن: در علم حقوق تقاضای تجدیدنظر در دعوایی که حکم آن از دادگاه استان صادر شده
بر وزن و معنی انجام است که به معنی انتها و آخر باشد. (برهان). عاقبت. (غیاث). خاتمه. ختام. (یادداشت به خط مؤلف). در زبان پهلوی فرژام و فرجام و فرجامینیتن، از پارسی باستان ظاهراً فرجامه از ریشه گم به معنی رفتن. (از حاشیۀ برهان چ معین) : ابله و فرزانه را فرجام خاک جایگاه هر دو اندر یک مغاک. رودکی. که چون باشد انجام و فرجام جنگ که را بیش خواهد بد اینجا درنگ. دقیقی. چنین است فرجام آوردگاه یکی خاک یابد یکی فر و جاه. فردوسی. شما هیچ دل را مدارید تنگ چنین است آغاز و فرجام جنگ. فردوسی. چرا به هم نکنی زر و سیم خویش به جهد چرا نگه نکنی کارخویش را فرجام. فرخی. زمستان رابود فرجام نوروز چنان چون تیره شب را عاقبت روز. فخرالدین اسعد. همین است و یک رزم مانده ست سخت بکوشیم تا چیست فرجام بخت. اسدی. فرجام کار خویش نگه کن چو عاقلان فرجامجوی روی ندارد به رود و جام. ناصرخسرو. همه فردای تو به از امروز همه فرجام تو به از آغاز. مسعودسعد. با خود گفت غفلت کردم و فرجام کار غافلان چنین باشد. (کلیله و دمنه). خاقانیا منال که غم را چو تو بسی است کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست. خاقانی. که شیرین انگبینی بود در جام شهنشه روغن او شد به فرجام. نظامی. پیر میخانه همی خواند معمایی دوش از خط جام که فرجام چه خواهد بودن. حافظ. - بدفرجام، بدعاقبت: گدایی نیک سرانجام به از پادشاهی بدفرجام. (گلستان). - بدفرجامی، بدعاقبتی: وفاداری کن و نعمت شناسی که بدفرجامی آرد ناسپاسی. سعدی (صاحبیه). - خوب فرجام، آنکه عاقبت کارش نیک باشد. خوش فرجام. خوشبخت: برش تنگدستی دو حرفی نوشت که ای خوب فرجام نیکوسرشت. سعدی (بوستان). - فرخنده فرجام، خوب فرجام. خوشبخت: هم از بخت فرخنده فرجام تست که تاریخ سعدی در ایام تست. سعدی (بوستان). - نافرجام، بدعاقبت. (غیاث) : هیچ دانی که چیست دخل حرام یا کدام است خرج نافرجام ؟ سعدی (صاحبیه). - نیک فرجام، خوب فرجام. عاقبت به خیر: بخواند هوشمند نیک فرجام نشاید کرد ضایع خیره، ایام. سعدی
بر وزن و معنی انجام است که به معنی انتها و آخر باشد. (برهان). عاقبت. (غیاث). خاتمه. ختام. (یادداشت به خط مؤلف). در زبان پهلوی فرژام و فرجام و فرجامینیتن، از پارسی باستان ظاهراً فرجامه از ریشه گم به معنی رفتن. (از حاشیۀ برهان چ معین) : ابله و فرزانه را فرجام خاک جایگاه هر دو اندر یک مغاک. رودکی. که چون باشد انجام و فرجام جنگ که را بیش خواهد بد اینجا درنگ. دقیقی. چنین است فرجام آوردگاه یکی خاک یابد یکی فر و جاه. فردوسی. شما هیچ دل را مدارید تنگ چنین است آغاز و فرجام جنگ. فردوسی. چرا به هم نکنی زر و سیم خویش به جهد چرا نگه نکنی کارخویش را فرجام. فرخی. زمستان رابود فرجام نوروز چنان چون تیره شب را عاقبت روز. فخرالدین اسعد. همین است و یک رزم مانده ست سخت بکوشیم تا چیست فرجام بخت. اسدی. فرجام کار خویش نگه کن چو عاقلان فرجامجوی روی ندارد به رود و جام. ناصرخسرو. همه فردای تو به از امروز همه فرجام تو به از آغاز. مسعودسعد. با خود گفت غفلت کردم و فرجام کار غافلان چنین باشد. (کلیله و دمنه). خاقانیا منال که غم را چو تو بسی است کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست. خاقانی. که شیرین انگبینی بود در جام شهنشه روغن او شد به فرجام. نظامی. پیر میخانه همی خواند معمایی دوش از خط جام که فرجام چه خواهد بودن. حافظ. - بدفرجام، بدعاقبت: گدایی نیک سرانجام به از پادشاهی بدفرجام. (گلستان). - بدفرجامی، بدعاقبتی: وفاداری کن و نعمت شناسی که بدفرجامی آرد ناسپاسی. سعدی (صاحبیه). - خوب فرجام، آنکه عاقبت کارش نیک باشد. خوش فرجام. خوشبخت: برش تنگدستی دو حرفی نوشت که ای خوب فرجام نیکوسرشت. سعدی (بوستان). - فرخنده فرجام، خوب فرجام. خوشبخت: هم از بخت فرخنده فرجام تست که تاریخ سعدی در ایام تست. سعدی (بوستان). - نافرجام، بدعاقبت. (غیاث) : هیچ دانی که چیست دخل حرام یا کدام است خرج نافرجام ؟ سعدی (صاحبیه). - نیک فرجام، خوب فرجام. عاقبت به خیر: بخواند هوشمند نیک فرجام نشاید کرد ضایع خیره، ایام. سعدی
دارویی که شرم زن را تنگ سازد. (منتهی الارب). دارویی که زنان فرج خود را بدان تنگ کنند. (ناظم الاطباء). دوایی است که زنان برای تضییق فرج مستعمل دارند. (فهرست مخزن الادویه) ، لته ای است که زنان حمول سازندآن را یا در ایام حیض فرج را بدان آکنند. (منتهی الارب). لتۀ حیض. (ناظم الاطباء). رجوع به فرامه شود
دارویی که شرم زن را تنگ سازد. (منتهی الارب). دارویی که زنان فرج خود را بدان تنگ کنند. (ناظم الاطباء). دوایی است که زنان برای تضییق فرج مستعمل دارند. (فهرست مخزن الادویه) ، لته ای است که زنان حمول سازندآن را یا در ایام حیض فرج را بدان آکنند. (منتهی الارب). لتۀ حیض. (ناظم الاطباء). رجوع به فرامه شود
شتری که دراز کشد گردن خود را در رفتار یا سخت سیر. (منتهی الارب). که گردنش را وقت رفتن دراز کند یا شدیدالسیر. (ازمتن اللغه) ، شتری که در رفتن با سم خودسنگریزه ها انگیزد. (از منتهی الارب) (از متن اللغه)
شتری که دراز کشد گردن خود را در رفتار یا سخت سیر. (منتهی الارب). که گردنش را وقت رفتن دراز کند یا شدیدالسیر. (ازمتن اللغه) ، شتری که در رفتن با سم خودسنگریزه ها انگیزد. (از منتهی الارب) (از متن اللغه)
مؤنث افرج و آن کسی است که دو سرین وی از بزرگی به هم نپیوندد. (از اقرب الموارد). کسی است که به هم نمیرسد دو طرف نشستنگاه او به واسطۀ بزرگی. (شرح قاموس) ، آنکه شرم جای او پیوسته منکشف باشد. (منتهی الارب). کسی است که همیشه در نشستن عورت او گشاده است. (شرح قاموس). و رجوع به افرج شود
مؤنث اَفْرَج و آن کسی است که دو سرین وی از بزرگی به هم نپیوندد. (از اقرب الموارد). کسی است که به هم نمیرسد دو طرف نشستنگاه او به واسطۀ بزرگی. (شرح قاموس) ، آنکه شرم جای او پیوسته منکشف باشد. (منتهی الارب). کسی است که همیشه در نشستن عورت او گشاده است. (شرح قاموس). و رجوع به افرج شود
لایق. سزاوار. درخور. (برهان). جدیر. (یادداشت به خطمؤلف). فرزان. (حاشیۀ برهان چ معین) : مکن ای روی نکو زشتی با عاشق خویش کز نکورویان زشتی نبود فرزاما. دقیقی. رجوع به فرزان شود
لایق. سزاوار. درخور. (برهان). جدیر. (یادداشت به خطمؤلف). فرزان. (حاشیۀ برهان چ معین) : مکن ای روی نکو زشتی با عاشق خویش کز نکورویان زشتی نبود فرزاما. دقیقی. رجوع به فرزان شود
سنگی که به ریسمان بندند و در چاه آب اندازند تا آب را معلوم نمایند. (آنندراج) (منتهی الارب). مرجاس یا سنگی که به ریسمان بندند و در چاه آب اندازند یا سنگی که در چاه اندازند تا از صدای آواز میزان آب را معلوم سازند و یا بدانند که آیا در آن چاه آب هست یا نه. (از اقرب الموارد) ، سنگی که بر طرف دلو بندند تا زود فروشود. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، آنچه بر چاه بنا کنند تا در عرض آن چوب گذارند برای دلو. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ رجمه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ رجم. (اقرب الموارد). رجوع به کلمه های مذکور شود، یکی از ایام عرب است. (از معجم البلدان)
سنگی که به ریسمان بندند و در چاه آب اندازند تا آب را معلوم نمایند. (آنندراج) (منتهی الارب). مرجاس یا سنگی که به ریسمان بندند و در چاه آب اندازند یا سنگی که در چاه اندازند تا از صدای آواز میزان آب را معلوم سازند و یا بدانند که آیا در آن چاه آب هست یا نه. (از اقرب الموارد) ، سنگی که بر طرف دلو بندند تا زود فروشود. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، آنچه بر چاه بنا کنند تا در عرض آن چوب گذارند برای دلو. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جَمعِ واژۀ رُجْمه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، جَمعِ واژۀ رَجْم. (اقرب الموارد). رجوع به کلمه های مذکور شود، یکی از ایام عرب است. (از معجم البلدان)
دهی از بلوکات ولایت مشهدخراسان. عده قراء 130. مساحت 45 هزار گز. مرکز شریف آباد. حد شمالی پائین ولایت، شرقی پائین جام پائین پیوه ژن و غربی تبادکان. (از جغرافیای طبیعی کیهان)
دهی از بلوکات ولایت مشهدخراسان. عده قراء 130. مساحت 45 هزار گز. مرکز شریف آباد. حد شمالی پائین ولایت، شرقی پائین جام پائین پیوه ژن و غربی تبادکان. (از جغرافیای طبیعی کیهان)