جدول جو
جدول جو

معنی فربهی - جستجوی لغت در جدول جو

فربهی
چاقی، اضافه وزن داشتن
تصویری از فربهی
تصویر فربهی
فرهنگ فارسی عمید
فربهی
(فَ بِ)
مقابل لاغری. (آنندراج) :
تنت یافت آماس و تو ز ابلهی
همی گیری آماس را فربهی.
اسدی.
لیکن از راه عقل، هشیاران
بشناسند فربهی ز آماس.
ناصرخسرو.
چرب زبان گشتم از آن فربهی
طبع ز شادی پر و از غم تهی.
نظامی.
چوگاو ار همی بایدت فربهی
چو خر تن به جور کسان دردهی.
سعدی.
مکن صبر بر عامل ظلم دوست
که از فربهی بایدش کند پوست.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
فربهی
چاقی سمن مقابل لاغری
تصویری از فربهی
تصویر فربهی
فرهنگ لغت هوشیار
فربهی
((فَ بِ))
چاقی، مقابل لاغری
تصویری از فربهی
تصویر فربهی
فرهنگ فارسی معین
فربهی
پرواری، تنومندی، چاقی، سمن
متضاد: لاغری
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فربه
تصویر فربه
پرگوشت، چاق
فربه شدن: چاق شدن
فربه کردن: چاق کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرهی
تصویر فرهی
دارای فره بودن، فر و شکوه، شوکت و جلال، برای مثال به مردی و دانایی و فرّهی / بزرگی و آیین شاهنشهی (فردوسی - ۷/۲۳۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فربی
تصویر فربی
فربه، پرگوشت، چاق
فرهنگ فارسی عمید
(فَ)
از رستاق انارطسوج است. (تاریخ قم ص 121)
لغت نامه دهخدا
(فَ بِهْ)
چاق. سمین. شحیم. فربی. (یادداشت به خط مؤلف). مقابل لاغر. (آنندراج). پروار. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). پرگوشت:
نشست اندر آن پاک فربه بره
که تیر اندر آن غرق شد یکسره.
فردوسی.
بسی گوسفندان فربه بکشت
بیامد یکی جام زرین به مشت.
فردوسی.
تو چنین فربه و آکنده چرایی، پدرت
هندوی بود، یکی لاغر و خشکانج و نحیف.
لبیبی.
چریدۀ دیولاخ، آگنده پهلو
به تن فربه، میان چون موی لاغر.
عنصری.
بوستان افروز پیش ضیمران
چون نزاری پیش روی فربهی.
منوچهری.
پیلان را عرض کردند هزاروششصد نر و ماده، بپسندید، سخت فربه و آبادان بودند. (تاریخ بیهقی).
مرد، دانا شود ز دانا مرد
مرغ فربه شود به زیر جواز.
ناصرخسرو.
قدر و بهای مرد نه از جسم فربه است
بل قدر مردم از سخن و علم پربهاست.
ناصرخسرو.
دولتش صید و صید فربه باد
روزش از روز و شب ز شب به باد.
نظامی.
کس به خون ریزی چنین لاغر
تا که فربه نشد شتاب نداشت.
عطار.
جانور فربه شود لیک از علف
آدمی فربه ز عزّ است و شرف.
مولوی.
لاغر و فربه اند اهل جهان
کار عالم از این دو گونه بود.
امیرخسرو دهلوی.
، قوی و سنگین، چون کوه فربه و زخم فربه و فوج فربه و آتش فربه، معمور و آبادان، چون ملک فربه و گنج فربه، بسیار و فراوان. (آنندراج).
- زمین فربه، زمین پرقوت. (یادداشت به خط مؤلف) :
دهقان کشتمند رضای خدای باش
و اندر زمین فربه دل تخم خیر کار.
سوزنی.
- فربه شدن، نیک پرورده شدن و رشد یافتن. تسمن. (تاج المصادر بیهقی). پرگوشت شدن. چاق شدن:
جود لاغرگشته از دستش همی فربه شود
بخل فربه گشته از جودش همی لاغر شود.
فرخی.
ای کوفته نقارۀ بی باکی
فربه شده به جسم و به جان لاغر.
ناصرخسرو.
- فربه شمردن، استسمان. (تاج المصادر بیهقی).
- فربه کردن، اسمان. تسمین. (تاج المصادر بیهقی). چاق کردن:
چو گربه نوازی کبوتر برد
چو فربه کنی گرگ یوسف درد.
سعدی (بوستان).
- فربه گشته، چاق. سمین:
جود لاغرگشته از دستش همی فربه شود
بخل فربه گشته ازجودش همی لاغر شود.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(فَ)
به معنی فربه باشدکه در مقابل لاغر است. (برهان). از اوستا تروپیثوه، پهلوی فرپیه، هندی باستان پراپیتو، وخی فربی، سریکلی فربه، در اوراق مانوی به پارتی فربیو به معنی چاق است. (حاشیۀ برهان چ معین). از: فر + پیه، به معنی پیه دار. (لغات شاهنامۀ شفق). فربه. چاق. سمین. لحیم. آکنده گوشت. (یادداشت به خط مؤلف) :
شد به گرمابه درون یک روز غوشت
بود فربی و کلان، بسیارگوشت.
رودکی.
دو دندان به کردار پیل ژیان
بر و یال فربی و لاغر میان.
فردوسی.
شکم گشت فربی و تن شد گران
شد آن ارغوانی رخش زعفران.
فردوسی.
مثل لاغر و فربی مثل روح و تن است
روح باید تن بی روح ندارد مقدار.
فرخی.
گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق
تیز و فربی و نزار و قوی و پهن و دراز.
منوچهری.
ز رای روشن او مانده اختران خیره
ز کلک لاغر او گشته کیسه ها فربی.
ادیب صابر.
حرارت سخطت با گران رکابی سنگ
ذبول کاه دهد کوههای فربی را.
انوری.
به جز میان بتان هیچ لاغری نکشید
به دور دولت عدل تو بار فربی را.
سلمان ساوجی.
و رجوع به فربه شود.
- فربی شدن، چاق شدن:
همای کلک تو مرغی است لاغر
که از منقار او شد ملک فربی.
فرخی.
- فربی کردن، فربه کردن. چاق کردن. تسمین. (یادداشت به خط مؤلف) :
فربی بکن و سیر بدین حکمت جان را
تا ناید از این بند برون لاغر و ناهار.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(فَ بَ)
منسوب است به فربر. (سمعانی). رجوع به فربر شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
منسوب به فراه. (از معجم البلدان). رجوع به فراه شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دهی است از دهستان صالح آباد بخش جنت آباد شهرستان مشهد، واقع در 26هزارگزی جنوب باختری صالح آباد، سر راه مالرو عمومی صالح آباد به تربت جام. ناحیه ای است کوهستانی و معتدل که دارای 71تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات، ذرت و پنبه است. اهالی به کشاورزی و مالداری گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
شرف الدین محمد بن محمد فراهی. عوفی نویسد: ذاتی مجمع کمال فضایل و منبع زلال شمایل... در وقتی که این داعی را بر فره (فراه) گذری افتاد فلک به مصاحبت او مماشات نمود. ازجفاء ارباب زمان شکایتی کرده بود و کارنامه ای پرداخته و در معنی وفا دقیقه ای دقیق آورده بر این جمله:
واو و فا و الف وفا باشد
تا در این عهد ما که را باشد...
و در مطلع آن کارنامه... این قصیده برآورده بود:
چو هست زیر نقاب عدم جمال وفا
صباء عهد مجوی و دم شمال وفا...
(از لباب الالباب چ لیدن ج 1 صص 259-260).
مرحوم قزوینی در تعلیقات بر این مطالب نویسد: این شاعر در طبقات ناصری به اسم ملک الکلام امام شرف الدین احمد فراهی مذکور است واو را در تهنیت ملک غازی یمین الدین بهرامشاه بن تاج الدین حرب از ملوک سیستان به غزو ملاحدۀ قهستان قطعه ای است. پس معلوم میشود که صاحب ترجمه بعد از سنۀ 612 ه. ق. در حیات بوده است. آن قطعه این است:
همایون و فرخنده بر اهل گیتی
مبارک رخ شاه فرخ نهاد است
شه نیمروزی و در عهد ملکت
خجسته هنوز اول بامداد است.
و نباید صاحب ترجمه را به ابونصر بدرالدین محمود (یا مسعود) بن ابی بکر بن حسین بن جعفر فراهی صاحب نصاب الصبیان که معاصر یکدیگر و از اهل یک شهر بوده انداشتباه نمود. (لباب الالباب چ لیدن ج 1 صص 352-353). و رجوع به ابونصر شود
لغت نامه دهخدا
پر گوشت گوشتالو چاق سمین فربی مقابل لاغر، سنگین: کوه فربه، قوی نیرومند: فوج فربه، سخت شدید: زخم فربه، معور آبادان: ملک فربه گنج فربه، بسیار فراوان، گنده ستبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرهی
تصویر فرهی
شوکت و شکوه و عظمت و افزونی داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فربه
تصویر فربه
چاق، سمین، پروار، پرگوشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرهی
تصویر فرهی
((فَ رَّ))
دارای فره بودن، شوکت، جلال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فربی
تصویر فربی
((فَ))
فربه، چاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فربه
تصویر فربه
((فَ بِ))
پرگوشت، چاق، عظیم، سنگین، نیرومند، سخت، شدید، آبادان، پر رونق، بسیار، فراوان، ضخیم، ستبر
فرهنگ فارسی معین
پرگوشت، پروار، تناور، تنومند، چاق، درشت، ستبر، سمین، گوشتالو، لحیم
متضاد: لاغر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چاقی، چاق بودن
دیکشنری اردو به فارسی