جدول جو
جدول جو

معنی فربی

فربی
(فَ)
به معنی فربه باشدکه در مقابل لاغر است. (برهان). از اوستا تروپیثوه، پهلوی فرپیه، هندی باستان پراپیتو، وخی فربی، سریکلی فربه، در اوراق مانوی به پارتی فربیو به معنی چاق است. (حاشیۀ برهان چ معین). از: فر + پیه، به معنی پیه دار. (لغات شاهنامۀ شفق). فربه. چاق. سمین. لحیم. آکنده گوشت. (یادداشت به خط مؤلف) :
شد به گرمابه درون یک روز غوشت
بود فربی و کلان، بسیارگوشت.
رودکی.
دو دندان به کردار پیل ژیان
بر و یال فربی و لاغر میان.
فردوسی.
شکم گشت فربی و تن شد گران
شد آن ارغوانی رخش زعفران.
فردوسی.
مثل لاغر و فربی مثل روح و تن است
روح باید تن بی روح ندارد مقدار.
فرخی.
گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق
تیز و فربی و نزار و قوی و پهن و دراز.
منوچهری.
ز رای روشن او مانده اختران خیره
ز کلک لاغر او گشته کیسه ها فربی.
ادیب صابر.
حرارت سخطت با گران رکابی سنگ
ذبول کاه دهد کوههای فربی را.
انوری.
به جز میان بتان هیچ لاغری نکشید
به دور دولت عدل تو بار فربی را.
سلمان ساوجی.
و رجوع به فربه شود.
- فربی شدن، چاق شدن:
همای کلک تو مرغی است لاغر
که از منقار او شد ملک فربی.
فرخی.
- فربی کردن، فربه کردن. چاق کردن. تسمین. (یادداشت به خط مؤلف) :
فربی بکن و سیر بدین حکمت جان را
تا ناید از این بند برون لاغر و ناهار.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا