چاق. سمین. شحیم. فربی. (یادداشت به خط مؤلف). مقابل لاغر. (آنندراج). پروار. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). پرگوشت: نشست اندر آن پاک فربه بره که تیر اندر آن غرق شد یکسره. فردوسی. بسی گوسفندان فربه بکشت بیامد یکی جام زرین به مشت. فردوسی. تو چنین فربه و آکنده چرایی، پدرت هندوی بود، یکی لاغر و خشکانج و نحیف. لبیبی. چریدۀ دیولاخ، آگنده پهلو به تن فربه، میان چون موی لاغر. عنصری. بوستان افروز پیش ضیمران چون نزاری پیش روی فربهی. منوچهری. پیلان را عرض کردند هزاروششصد نر و ماده، بپسندید، سخت فربه و آبادان بودند. (تاریخ بیهقی). مرد، دانا شود ز دانا مرد مرغ فربه شود به زیر جواز. ناصرخسرو. قدر و بهای مرد نه از جسم فربه است بل قدر مردم از سخن و علم پربهاست. ناصرخسرو. دولتش صید و صید فربه باد روزش از روز و شب ز شب به باد. نظامی. کس به خون ریزی چنین لاغر تا که فربه نشد شتاب نداشت. عطار. جانور فربه شود لیک از علف آدمی فربه ز عزّ است و شرف. مولوی. لاغر و فربه اند اهل جهان کار عالم از این دو گونه بود. امیرخسرو دهلوی. ، قوی و سنگین، چون کوه فربه و زخم فربه و فوج فربه و آتش فربه، معمور و آبادان، چون ملک فربه و گنج فربه، بسیار و فراوان. (آنندراج). - زمین فربه، زمین پرقوت. (یادداشت به خط مؤلف) : دهقان کشتمند رضای خدای باش و اندر زمین فربه دل تخم خیر کار. سوزنی. - فربه شدن، نیک پرورده شدن و رشد یافتن. تسمن. (تاج المصادر بیهقی). پرگوشت شدن. چاق شدن: جود لاغرگشته از دستش همی فربه شود بخل فربه گشته از جودش همی لاغر شود. فرخی. ای کوفته نقارۀ بی باکی فربه شده به جسم و به جان لاغر. ناصرخسرو. - فربه شمردن، استسمان. (تاج المصادر بیهقی). - فربه کردن، اسمان. تسمین. (تاج المصادر بیهقی). چاق کردن: چو گربه نوازی کبوتر برد چو فربه کنی گرگ یوسف درد. سعدی (بوستان). - فربه گشته، چاق. سمین: جود لاغرگشته از دستش همی فربه شود بخل فربه گشته ازجودش همی لاغر شود. فرخی
چاق. سمین. شحیم. فربی. (یادداشت به خط مؤلف). مقابل لاغر. (آنندراج). پروار. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). پرگوشت: نشست اندر آن پاک فربه بره که تیر اندر آن غرق شد یکسره. فردوسی. بسی گوسفندان فربه بکشت بیامد یکی جام زرین به مشت. فردوسی. تو چنین فربه و آکنده چرایی، پدرت هندوی بود، یکی لاغر و خشکانج و نحیف. لبیبی. چریدۀ دیولاخ، آگنده پهلو به تن فربه، میان چون موی لاغر. عنصری. بوستان افروز پیش ضیمران چون نزاری پیش روی فربهی. منوچهری. پیلان را عرض کردند هزاروششصد نر و ماده، بپسندید، سخت فربه و آبادان بودند. (تاریخ بیهقی). مرد، دانا شود ز دانا مرد مرغ فربه شود به زیر جواز. ناصرخسرو. قدر و بهای مرد نه از جسم فربه است بل قدر مردم از سخن و علم پربهاست. ناصرخسرو. دولتش صید و صید فربه باد روزش از روز و شب ز شب به باد. نظامی. کس به خون ریزی چنین لاغر تا که فربه نشد شتاب نداشت. عطار. جانور فربه شود لیک از علف آدمی فربه ز عزّ است و شرف. مولوی. لاغر و فربه اند اهل جهان کار عالم از این دو گونه بود. امیرخسرو دهلوی. ، قوی و سنگین، چون کوه فربه و زخم فربه و فوج فربه و آتش فربه، معمور و آبادان، چون ملک فربه و گنج فربه، بسیار و فراوان. (آنندراج). - زمین فربه، زمین پرقوت. (یادداشت به خط مؤلف) : دهقان کشتمند رضای خدای باش و اندر زمین فربه دل تخم خیر کار. سوزنی. - فربه شدن، نیک پرورده شدن و رشد یافتن. تسمن. (تاج المصادر بیهقی). پرگوشت شدن. چاق شدن: جود لاغرگشته از دستش همی فربه شود بخل فربه گشته از جودش همی لاغر شود. فرخی. ای کوفته نقارۀ بی باکی فربه شده به جسم و به جان لاغر. ناصرخسرو. - فربه شمردن، استسمان. (تاج المصادر بیهقی). - فربه کردن، اِسمان. تسمین. (تاج المصادر بیهقی). چاق کردن: چو گربه نوازی کبوتر بَرَد چو فربه کنی گرگ یوسف دَرَد. سعدی (بوستان). - فربه گشته، چاق. سمین: جود لاغرگشته از دستش همی فربه شود بخل فربه گشته ازجودش همی لاغر شود. فرخی
پستانداری کوچک، گوشت خوار و بسیار چالاک، با پوزۀ کوتاه، سبیل های دراز، موهای نرم و چنگال های تیز که جانوران کوچک مانند موش، گنجشک و ماهی را شکار می کند و غالباً شب ها به شکار و دزدی می پردازد. چشم هایش در تاریکی می درخشد و مردمک آن در تاریکی گرد و در روشنایی روز شبیه خط عمودی باریکی می شود گربۀ وحشی: در علم زیست شناسی نوعی گربۀ بیابانی که جثه اش از گربۀ خانگی بزرگ تر است
پستانداری کوچک، گوشت خوار و بسیار چالاک، با پوزۀ کوتاه، سبیل های دراز، موهای نرم و چنگال های تیز که جانوران کوچک مانند موش، گنجشک و ماهی را شکار می کند و غالباً شب ها به شکار و دزدی می پردازد. چشم هایش در تاریکی می درخشد و مردمک آن در تاریکی گِرد و در روشنایی روز شبیه خط عمودی باریکی می شود گربۀ وحشی: در علم زیست شناسی نوعی گربۀ بیابانی که جثه اش از گربۀ خانگی بزرگ تر است
فریز، گیاهی پایا و خودرو با برگ های باریک و بلند، شاخه های نازک و ریشه های درهم پیچیده و سخت که معمولاً در میان کشتزار، باغچه یا کنار جوی آب می روید، برای مثال از خانه چو رفت بر سر کوی / چون فرزه نشست بر لب جوی (نظامی - لغت نامه - فرزه)
فریز، گیاهی پایا و خودرو با برگ های باریک و بلند، شاخه های نازک و ریشه های درهم پیچیده و سخت که معمولاً در میان کشتزار، باغچه یا کنار جوی آب می روید، برای مِثال از خانه چو رفت بر سر کوی / چون فرزه نشست بر لب جوی (نظامی - لغت نامه - فرزه)
مقابل لاغری. (آنندراج) : تنت یافت آماس و تو ز ابلهی همی گیری آماس را فربهی. اسدی. لیکن از راه عقل، هشیاران بشناسند فربهی ز آماس. ناصرخسرو. چرب زبان گشتم از آن فربهی طبع ز شادی پر و از غم تهی. نظامی. چوگاو ار همی بایدت فربهی چو خر تن به جور کسان دردهی. سعدی. مکن صبر بر عامل ظلم دوست که از فربهی بایدش کند پوست. سعدی (بوستان)
مقابل لاغری. (آنندراج) : تنت یافت آماس و تو ز ابلهی همی گیری آماس را فربهی. اسدی. لیکن از راه عقل، هشیاران بشناسند فربهی ز آماس. ناصرخسرو. چرب زبان گشتم از آن فربهی طبع ز شادی پر و از غم تهی. نظامی. چوگاو ار همی بایدت فربهی چو خر تن به جور کسان دردهی. سعدی. مکن صبر بر عامل ظلم دوست که از فربهی بایدش کند پوست. سعدی (بوستان)
تازی ناب، زن شوی دوست، پر آب، تباهیده تبست کم تبست (معده فاسد شده) منسوب به عرب از قوم عرب تازی، زبان قوم مزبور زبان تازی. منسوب به عرب از قوم عرب تازی، زبان قوم مزبور زبان تازی
تازی ناب، زن شوی دوست، پر آب، تباهیده تبست کم تبست (معده فاسد شده) منسوب به عرب از قوم عرب تازی، زبان قوم مزبور زبان تازی. منسوب به عرب از قوم عرب تازی، زبان قوم مزبور زبان تازی