جدول جو
جدول جو

معنی فراگه - جستجوی لغت در جدول جو

فراگه
(فَ مَ)
دهی است از دهستان رودحلۀ بخش گناوۀ شهرستان بوشهر، واقع در 57هزارگزی جنوب خاوری گناوه و کنار رودحله. ناحیه ای است واقع در جلگه و گرمسیر و مرطوب که دارای 309 تن سکنه است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرانه
تصویر فرانه
(دخترانه)
فرانک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فراخه
تصویر فراخه
راست شدن موی بر اندام از لرزه و ترس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراشه
تصویر فراشه
پروانه، شاه پرک، حشره با بالهای رنگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراته
تصویر فراته
باسلق، نوعی شیرینی که با نشاسته، شکر و مغز گردو به شکل لوله درست کرده و به نخ می کشند، باسدق
فرهنگ فارسی عمید
(فَ گَ)
قریه ای است در دوفرسنگی مغرب قلعه سوخته در فارس. (از فارسنامۀ ابن بلخی)
لغت نامه دهخدا
(فُ ثَ)
آنچه در جگر و شکنبه باشد. (منتهی الارب). آنچه از سرگین در شکنبه مانده باشد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ تَ / تِ)
آب انگور است که نشاسته و آرد گندم در آن ریزند و چندان بجوشانند که به قوام آید و سخت شود و آن را به رشته ای که مغز بادام یا مغز جوز کشیده باشد مانند شمع بریزند، و آن را در آذربایجان باسدق گویند با دال ابجد. (برهان) (آنندراج). نیدد است که به شیرازی میده گویند. (فهرست مخزن الادویه). حلوایی است که آن را میده گویند، و معرب آن فراتق است. (السامی). فلاته. فراتق. (زمخشری). فلاتج. ملبن. (یادداشت بخط مؤلف). در تداول تهرانی باسلق گویند. رجوع به فراتق و فلاته شود
لغت نامه دهخدا
(فَ وَ)
شهرکی است از اعمال نسا بین نسا و دهستان خوارزم و از آن گروهی از اهل علم برخاسته اند و آن را رباط فراوه گویند. عبدالله بن طاهر آن را در خلافت مأمون بنا کرده است. (معجم البلدان). رجوع به فراو و فراور شود
لغت نامه دهخدا
(فِ مَ)
لته که زنان در کس گذارند. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان العرب). لتۀ حیض. (منتهی الارب). رجوع به فرام شود
لغت نامه دهخدا
(فُ غَ)
آب مرد و آن نطفه است. (اقرب الموارد از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(فُغَ / غِ)
قلم پاک کن. (آنندراج). قطعه ای از ابریشم سیاه که قلم را بدان پاک کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فُ قِ)
دهی است از بخش ابرقو شهرستان یزد، واقع در 25هزارگزی جنوب باختر ابرقو، متصل به جادۀ صدیق آباد به ابرقو. ناحیه ای است واقع در جلگه و معتدل که دارای 405 تن سکنه است. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات، پنبه و تره بار است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. هنر دستی زنان قالی بافی است. راه فرعی و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10). نام محلی کنار جادۀ یزد و سورمق که میان گردنۀ اطاق و ابرقو قرار دارد و دوری آن از یزد 233هزار گز است. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فَ بَ / بِ)
پرآب. رود پرآب. (تاریخ قم ص 65)
لغت نامه دهخدا
(دُ می ی)
ناشکیبایی و بی آرامی، فراخ شدن ضربت و طعنه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ طَ)
فراط. (منتهی الارب). آبی که چند قبیله در آن مساوی باشند یعنی همه را بود و آنکه پیش آید آن را ازآن وی بود: هذا ماء فراطه بین القوم، هرکه پیش تر بدان سبقت جوید سیراب گردد و دیگران وی را مزاحمت نکنند. بئر فراطه نیز به همین معنی است. (اقرب الموارد). رجوع به فراط شود
لغت نامه دهخدا
(دَ مَهْ)
فروض. کلانسال گردیدن گاو. (اقرب الموارد) ، دانای فرائض گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَرْ را شَ)
جاروب. (غیاث). و رجوع به فراسته شود
لغت نامه دهخدا
(فَ بَ)
مردی بوده است در قرن پنجم هجری از ملوک کابل. ملک اعظم بر او خشم گرفت و از پیش خودش براند. و او با جماعتی از حواشی و ممالیک وخدمتگارانش از پیش او بیرون آمد و آمد تا به زمین قم و بدین موقع فرودآمد. (از ترجمه تاریخ قم ص 65)
لغت نامه دهخدا
(فَ شَ)
پروانه. (زمخشری). پروانۀ چراغ. ج، فراش. (منتهی الارب). حیوانی دوبال که بر گرد چراغ میگردد و میسوزد. (اقرب الموارد) ، پرۀ قفل. (منتهی الارب). من القفل ما ینشب فیه. (اقرب الموارد) ، استخوان تنک. (منتهی الارب). نازک از استخوان یا آهن، آنچه مشخص باشد از فروع دو کتف. (اقرب الموارد) ، مرد سبک و چست. (منتهی الارب). مرد سبک سر. میگویند: اوجز فراشه ای نیست و این مثل در خفت و حقارت است. (اقرب الموارد) ، آب اندک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
نام دهی است و این ده رافرابه بنا کرده است، و گویند آن را بدین علت فرابه نام نکردند بلکه بسبب آن نام کردند که آب آن بسیار بود و فرابه یعنی پرآبه. (از ترجمه تاریخ قم ص 65)
لغت نامه دهخدا
(چَ گَهْ)
چراگاه. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زمین و محل چریدن. (انجمن آرا) (آنندراج). جای چریدن ستوران. چراگاه حیوانات علفخوار. گیاهزاری که چارپایان گیاهخوار در آن چرند. رجوع به چراگاه و چرام و چرامین شود، گیاه و سبزه. (انجمن آرا) (آنندراج) ، چریدن، گاه بمعنی نگاه و تماشا استعمال میشود و آنرا چشم چرانی میگویند، که آدمی بر صاحبان روی خوب بسیار نظاره میکند. (انجمن آرا) (آنندراج) :
ندیمی مرا زیبد از بهر آنرا
که من رسم آن نیک دانم تو دانی
درآیم برافروزم اطراف مجلس
به نیکوحدیثی و شیرین زبانی
نه چشمم چراگه کند روی ساقی
نه گوشم بدزدد حدیث نهانی.
علی بن حسن باخرزی (از انجمن آرا).
رجوع به چراگاه شود.
، جای غذا خوردن آدمیان. محلی که آدمیان از آنجا غذای خود تهیه کنند یا در آن جا غذا خورند:
ای خیل خیال دوست هر ساعت
از سبزه جان مرا چراگه کن.
خاقانی.
رجوع به چراگاه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرامه
تصویر فرامه
چرخ گوشت لته دشتان لته
فرهنگ لغت هوشیار
فراست در فارسی هوش اندر یافت زیرکی دروندانی چهره شناسی سوار خوبی، اسپ شناسی
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته فراسته پره کلیدان، سبک چست مرد، آب اندک واحد فراش پروانه پروانه چراغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراضه
تصویر فراضه
آگاهی از بایسته ها بایسته دانی
فرهنگ لغت هوشیار
فراغت رامش آسودگی ماژ نتاس، رستی، وارستگی با این آرش ها واژه فراغه تازی در فارسی به کار می رود ولی در تازی این واژه آرش باژ گونه دارد و برابر است با: ناشکیبایی بی آرامی شوس شوسر آب مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراخه
تصویر فراخه
موی بر اندام راست شدن قشعریره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرابه
تصویر فرابه
پر آب (رود)
فرهنگ لغت هوشیار
آب انگوری که نشاسته و آرد گندم ریزند و آنقدر بجوشانند که بقوام آید و سخت شود و آن را برشته ای که مغز بادام یا مغز جوز کشیده باشد مانند شمع بریزند باسدق باسلق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراثه
تصویر فراثه
سرگین در شکنبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرابه
تصویر فرابه
((فَ بِ))
پر آب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراته
تصویر فراته
((فُ تِ))
باسلق، نوعی شیرینی که با شیره انگور و آرد گندم و نشاسته همراه با مغز گردو یا بادام درست کنند، فلاته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراخه
تصویر فراخه
((فَ خِ))
لرزه، رعشه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراشه
تصویر فراشه
((فَ شَ یا ش))
پروانه
فرهنگ فارسی معین