جدول جو
جدول جو

معنی فرامون - جستجوی لغت در جدول جو

فرامون
پیرامون، اطراف و دور و بر کسی یا چیزی یا جایی، گرداگرد، دوروبر، دورتادور، گردبرگرد
تصویری از فرامون
تصویر فرامون
فرهنگ فارسی عمید
فرامون
پیرامون، گرداگرد
تصویری از فرامون
تصویر فرامون
فرهنگ لغت هوشیار
فرامون
بعد، فضا
تصویری از فرامون
تصویر فرامون
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رامونا
تصویر رامونا
(دخترانه)
نگهبان عاقل، لاتین نگهبان عاقل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خرامان
تصویر خرامان
(دخترانه)
آنکه با ناز و تکبر راه می رود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرارون
تصویر فرارون
خوب، عالی، بلند، والا، راست، مستقیم، پاک دامن، پرهیزکار، نیکوکار، درست کردار، راستگو،
اوج و حضیض، فیرون، کواکب سعد و نحس، برای مثال حسودت در ید بهرام فیرون / نظر زی تو ز برجیس فرارون (دقیقی - ۱۰۴)، ستاره شمر چون فرارون بیافت / دوید و به سوی فریدون شتافت (فردوسی - لغت نامه - فرارون)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراموش
تصویر فراموش
آنچه از خاطر شخص محو شده، از یاد رفته، دچار فراموشی
فراموش شدن: از یاد رفتن
فراموش کردن: از یاد بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرامین
تصویر فرامین
فرمان ها، امرها، دستورها، رل ها، جمع واژۀ فرمان
فرهنگ فارسی عمید
(فَ)
فراجون. گویا از روستاهای ترمذ بوده است. در مآخذ جغرافیایی متأخر و قدیم و نیز در فرهنگ جغرافیایی افغانستان نام آن ضبط نشده است و فقط در چند مورد در انیس الطالبین ذکر شده است: چون به پشتۀ فراچون رسی تو را به پیری ملاقات خواهد شد. (انیس الطالبین ص 20). استر تو را از پشتۀ فراچون ما بازگردانیدیم. دانستیم که تو به طلب حقیقتی بطرف ترمذ میرفتی. (انیس الطالبین ص 175). رجوع به فراجون و ترمذ شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دهی است از دهستان عرب خانه بخش شوسف شهرستان بیرجند، واقع در 60هزارگزی شمال باختری شوسف و شش هزارگزی جنوب خاوری هشتوکان. ناحیه ای است کوهستانی و معتدل که دارای 15 تن سکنه است. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و لبنیات است و اهالی به کشاورزی و مالداری گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
از خاطر بردن. ببردن از یاد. (یادداشت به خط مؤلف). فرامشت. فرامش. فراموشیدن. (ویس و رامین). پهلوی فرمش، پازند فرمش، هندی باستان پرمرش، بلوچی شموشگ، سنسکریت پرمرشت . نیبرگ پس از ذکر وجوه اشتقاق هرن و هوبشمان گوید: فرامش پهلوی باید از فرموش یا فرمورش ناشی شده باشد و مورشت از موشت مأخوذ است. (نیبرگ ص 72). ازیادرفته. از خاطر محوشده. (از حاشیۀ برهان چ معین) :
مبادت فراموش گفتار من
و گر دور مانی ز دیدار من.
فردوسی.
مقیدان تو از ذکر غیرخاموشند
به خاطری که تویی دیگران فراموشند.
سعدی.
ترکیب ها:
- فراموش پیشه. فراموشخانه. فراموش کاری. فراموش کردن. فراموش گشتن. رجوع به این مدخل ها شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
به یونانی باقلی است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
زن غازان خان و او دختر قتلغ تیمور پسر اتابای نویان بوده است. (تاریخ غازانی ص 14). رجوع به تاریخ غازانی ص 123 و 156 شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
از دهات آمل بوده است از بخش دابو. (از مازندران و استرآباد رابینو ص 152 از ترجمه فارسی). رجوع به فریمان شود
لغت نامه دهخدا
حب بلسان است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
جمع واژۀ فرمان. این تصرف فارسی زبانان عربی دان است که جمع لفظ فارسی به طور عربی آورده اند. (آنندراج). جمع واژۀ فرمان فارسی است. (از اقرب الموارد). رجوع به فرمان شود
لغت نامه دهخدا
(کُ ر ر)
جمع واژۀ کرّام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به کرام شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جمع واژۀ کرام. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به کرام شود
لغت نامه دهخدا
زاج است. (فهرست مخزن الادویه). فلامسوس. فلامن
لغت نامه دهخدا
(فَ)
کسی یا چیزی که نه بطریق صلاح بازپس رود یعنی روز به نباشد و روزبروز پس رود. (از برهان). پهلوی فررن بمعنی عالی، مستقیم و راست، و فرارونی بمعنی تقوی و استقامت است. در لغت فرس آمده: ’فرارون، کواکب بیابانی است، آنکه رفتنشان بازپیش بود...’. فرارون بمعنی پاکدامن و نیکوکردار و پرهیزگار در مقابل لغت ’اوارون’ بمعنی گناهکار و شریرآمده، و هیچ ربطی با کواکب بیابانی ندارد. (از حاشیۀ برهان چ معین). به نظر میرسد جزو دوم این کلمه همان باشد که در بیرون و وارون هست و بمعنی سوی و طرف است. فرارون یعنی بسوی مخالف، و از این لحاظ شاید درحرکت های پیش و پس ستاره استعمال شده، و حرکت سعد رافریرون و نحس را فرارون گفته اند. ممکن است فرارون سعد باشد. (یادداشت بخط مؤلف). چیزهایی که در پی یکدیگر آمده باشند عموماً، و ستارگان خرد که در آسمان دنبال یکدیگر دیده شوند خصوصاً. (شعوری) :
ستاره شمر چون فرارون بیافت
دوید و بسوی فریدون شتافت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
استراحت کردن آسودن، قرار یافتن سکون یافتن، خفتن خوابیدن، از جوش و غلیان باز ایستادن فرو نشستن کف، صبر کردن شکیبا شدن، مطمئن شدن اطمینان یافتن، منزل کردن جای گرفتن، نشستن آشوب رفع شدن فتنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیامون
تصویر دیامون
فرانسوی آبگین از سنگ های گرانبها الماس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امامون
تصویر امامون
یونانی تازی شده ماهلو از داروها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرامین
تصویر خرامین
علفزار، چراگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرامان
تصویر خرامان
رونده با ناز و تکبر و تبخر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراموش
تصویر فراموش
از خاطر بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرامین
تصویر فرامین
جمع فرمان
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه یا آنچه پیش می رود مترقی، راست درست درستکار، خوب نیک، سعد مقابل فیرون: حسودت درید بهرام فیرون نظر زی تو ز برجیس فرارون. (دقیقی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراموش
تصویر فراموش
((فَ))
از یاد رفته، از خاطر محو شده، فرامش، فرامشت، فرموش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرامین
تصویر فرامین
((فَ))
جمع فرمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرارون
تصویر فرارون
((فِ یا فَ))
مترقی، پیش رو، خوب، عالی، راست، مستقیم، در اصطلاح نجوم به معنی سعد، اوج، فریرون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرانمون
تصویر فرانمون
شرح، روشن گری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرامین
تصویر فرامین
فرمان ها
فرهنگ واژه فارسی سره
فراوان، بسیار
فرهنگ گویش مازندرانی
فرمان، دستور، سر به راه
فرهنگ گویش مازندرانی