جمع واژۀ فرید و فریده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فرید و فریده شود، نزد بلغا مختص به فصاحت است نه بلاغت، چه آن عبارت است از ایراد کلمه ای که قائم مقام دانۀ گوهر واسطۀ گردن بند باشد و چنین دانه باید که درّ یتیم بود، و ایراد چنین کلمه ای دلالت کند بر بلندی و عظمت و فصاحت کلام و نیرو و روانی گفتار و اصالت نژادی سخن به نحوی که اگر آن کلمه از گفتار بیفتد، بر طبع گویندۀ فصیح زبان سخت گران آید، مانند حصحص در این آیت: الاّن حصحص الحق. و الرفث در این آیت: احل لکم لیله الصیام الرفث الی نسائکم و... (از کشاف اصطلاحات الفنون)
جَمعِ واژۀ فرید و فریده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فرید و فریده شود، نزد بلغا مختص به فصاحت است نه بلاغت، چه آن عبارت است از ایراد کلمه ای که قائم مقام دانۀ گوهر واسطۀ گردن بند باشد و چنین دانه باید که درّ یتیم بود، و ایراد چنین کلمه ای دلالت کند بر بلندی و عظمت و فصاحت کلام و نیرو و روانی گفتار و اصالت نژادی سخن به نحوی که اگر آن کلمه از گفتار بیفتد، بر طبع گویندۀ فصیح زبان سخت گران آید، مانند حصحص در این آیت: الاَّن حصحص الحق. و الرفث در این آیت: احل لکم لیله الصیام الرفث الی نسائکم و... (از کشاف اصطلاحات الفنون)
آنکه چیزی یا کسی از دست او رفته باشد. (اقرب الموارد). مقابل واجد. - فاقد چیزی بودن، نداشتن آن. (یادداشت بخط مؤلف). ، زن شوی یا پسر گم کرده. زن شوی یا پسر مرده. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، گاو ماده که بچه اش را دده خورده، و کذا ظبیه فاقد. (منتهی الارب). رجوع به فقد و فقدان شود
آنکه چیزی یا کسی از دست او رفته باشد. (اقرب الموارد). مقابل واجد. - فاقد چیزی بودن، نداشتن آن. (یادداشت بخط مؤلف). ، زن شوی یا پسر گم کرده. زن شوی یا پسر مرده. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، گاو ماده که بچه اش را دده خورده، و کذا ظبیه فاقد. (منتهی الارب). رجوع به فقد و فقدان شود
جمع واژۀ مرقد. (از دستور الاخوان). رجوع به مرقد شود: دیدۀ حقود حسود از ملاحظات جمال حضرتش در مراقد غفلت تا صبح قیامت غنوده. (مرزبان نامه، از فرهنگ فارسی معین)
جَمعِ واژۀ مرقد. (از دستور الاخوان). رجوع به مَرقَد شود: دیدۀ حقود حسود از ملاحظات جمال حضرتش در مراقد غفلت تا صبح قیامت غنوده. (مرزبان نامه، از فرهنگ فارسی معین)
ملا فراقی ازولایت جوین است. مردی فقیر است. از اوست این مطلع: شب قدر است زلف یار و دل گم کرده راه آنجا نمی بینم دلیل روشنی جز برق آه آنجا. (مجالس النفائس چ حکمت ص 168). گویند با وجود اخلاق ذمیمه در خدمت سلاطین تقرب زیاد داشته، چندی قاضی سبزوار بوده و در آخر سیاحت خراسان کرده است. (آتشکده چ شهیدی ص 343)
ملا فراقی ازولایت جوین است. مردی فقیر است. از اوست این مطلع: شب قدر است زلف یار و دل گم کرده راه آنجا نمی بینم دلیل روشنی جز برق آه آنجا. (مجالس النفائس چ حکمت ص 168). گویند با وجود اخلاق ذمیمه در خدمت سلاطین تقرب زیاد داشته، چندی قاضی سبزوار بوده و در آخر سیاحت خراسان کرده است. (آتشکده چ شهیدی ص 343)
جدایی. دوری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). از یکدیگر جدا شدن. (زوزنی) (منتهی الارب). از هم جدا شدن. به فتح هم آمده است: هذا فراق بینی و بینک. (قرآن 78/18). (اقرب الموارد). مقابل وصال: به وصال اندر ایمن بدم از گشت زمان تا فراق آمد بگرفتم چون برخفجا. آغاجی. با وصال تو بودمی ایمن در فراقم بمانده چون برخنج. آغاجی. روز من گشت از فراق تو شب نوش من شد از آن دهانت گبست. اورمزدی. دلم تنوره و عشق آتش و فراق تو داغ جگر معلق بریان و سل پوده کباب. طیان. ای فراق تو دل ما بندگان را سوخته صدهزاران شکر یزدان را که رستیم از فراق. منوچهری. که آید پس هر نشیبی فرازی که باشد پس هر فراقی وصالی. ابوالفرج رونی. لابد فراق او بر وصال باید گزید. (کلیله و دمنه). بر دل غم فراقت آسان چگونه باشد؟ دل را قیامت آمد، شادان چگونه باشد؟ خاقانی. این توانید که مادر به فراق پسر است پیش مادر سر تابوت پسر بگشایید. خاقانی. در پای فراق تو شوم کشته چون وصل تو دسترس نمی آید. عطار. کار یعقوب است از سوز فراق دیده ای را بیت الاحزان باختن. عطار (دیوان ص 482). تا توانی پا منه اندر فراق ابغض الاشیاء عندی الطلاق. مولوی. دوش چون طاوس می نازیدم اندر باغ وصل دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار. سعدی (گلستان). گفت هذا فراق یا موسی چون تویی بی وفاق یا موسی. اوحدی. شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت. حافظ. زبان خامه ندارد سر بیان فراق وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق. حافظ. روزی که در فراق جمال تو بوده ام گریان در اشتیاق وصال توبوده ام. جغتایی. ، (اصطلاح صوفیه) در اصطلاح صوفیه مقام غیبت را گویند که از وحدت محجوب باشد که اگر یک لمحه عاشق از معشوق خود جداشود آن فراق صدساله بود. و نیز فراق، غیبت را گوینداز مقام وحدت یعنی بیرون آمدن سالک از وطن اصلی که عالم بطون است به عالم ظهور و از عالم ظهور به عالم بطون وصال است و این وصال جز از راه مرگ صوری حاصل نشود. (فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سیدجعفر سجادی) : فراق روی تو بسیار شد چه چاره کنم مگر لباس حیاتی که هست پاره کنم. امیرحسن (از آنندراج از بهارعجم)
جدایی. دوری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). از یکدیگر جدا شدن. (زوزنی) (منتهی الارب). از هم جدا شدن. به فتح هم آمده است: هذا فراق بینی و بینک. (قرآن 78/18). (اقرب الموارد). مقابل وصال: به وصال اندر ایمن بدم از گشت زمان تا فراق آمد بگرفتم چون برخفجا. آغاجی. با وصال تو بودمی ایمن در فراقم بمانده چون برخنج. آغاجی. روز من گشت از فراق تو شب نوش من شد از آن دهانت گبست. اورمزدی. دلم تنوره و عشق آتش و فراق تو داغ جگر معلق بریان و سل پوده کباب. طیان. ای فراق تو دل ما بندگان را سوخته صدهزاران شکر یزدان را که رستیم از فراق. منوچهری. که آید پس هر نشیبی فرازی که باشد پس هر فراقی وصالی. ابوالفرج رونی. لابد فراق او بر وصال باید گزید. (کلیله و دمنه). بر دل غم فراقت آسان چگونه باشد؟ دل را قیامت آمد، شادان چگونه باشد؟ خاقانی. این توانید که مادر به فراق پسر است پیش مادر سر تابوت پسر بگشایید. خاقانی. در پای فراق تو شوم کشته چون وصل تو دسترس نمی آید. عطار. کار یعقوب است از سوز فراق دیده ای را بیت الاحزان باختن. عطار (دیوان ص 482). تا توانی پا منه اندر فراق ابغض الاشیاء عندی الطلاق. مولوی. دوش چون طاوس می نازیدم اندر باغ وصل دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار. سعدی (گلستان). گفت هذا فراق یا موسی چون تویی بی وفاق یا موسی. اوحدی. شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت. حافظ. زبان خامه ندارد سر بیان فراق وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق. حافظ. روزی که در فراق جمال تو بوده ام گریان در اشتیاق وصال توبوده ام. جغتایی. ، (اصطلاح صوفیه) در اصطلاح صوفیه مقام غیبت را گویند که از وحدت محجوب باشد که اگر یک لمحه عاشق از معشوق خود جداشود آن فراق صدساله بود. و نیز فراق، غیبت را گوینداز مقام وحدت یعنی بیرون آمدن سالک از وطن اصلی که عالم بطون است به عالم ظهور و از عالم ظهور به عالم بطون وصال است و این وصال جز از راه مرگ صوری حاصل نشود. (فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سیدجعفر سجادی) : فراق روی تو بسیار شد چه چاره کنم مگر لباس حیاتی که هست پاره کنم. امیرحسن (از آنندراج از بهارعجم)
جمع فریده، تنها ها تک ها یگانه ها گوهران جمع فرید و فریده یگانه ها مفردات، اشیا نفیس، عبارتست از ایراد کلمه ای که قایم مقام دانه گوهر واسطه گردن بند باشد و چنین دانه باید که در یتیم بود و ایراد چنین کلمه ای دلالت کند بر بلندی و عظمت و فصاحت کلام: و فراید قلاید رشید الدین و طواط که گوش و گردن آفاق بدان متحلیاست
جمع فریده، تنها ها تک ها یگانه ها گوهران جمع فرید و فریده یگانه ها مفردات، اشیا نفیس، عبارتست از ایراد کلمه ای که قایم مقام دانه گوهر واسطه گردن بند باشد و چنین دانه باید که در یتیم بود و ایراد چنین کلمه ای دلالت کند بر بلندی و عظمت و فصاحت کلام: و فراید قلاید رشید الدین و طواط که گوش و گردن آفاق بدان متحلیاست
جمع فرید و فریده یگانه ها مفردات، اشیا نفیس، عبارتست از ایراد کلمه ای که قایم مقام دانه گوهر واسطه گردن بند باشد و چنین دانه باید که در یتیم بود و ایراد چنین کلمه ای دلالت کند بر بلندی و عظمت و فصاحت کلام: و فراید قلاید رشید الدین و طواط که گوش و گردن آفاق بدان متحلی است
جمع فرید و فریده یگانه ها مفردات، اشیا نفیس، عبارتست از ایراد کلمه ای که قایم مقام دانه گوهر واسطه گردن بند باشد و چنین دانه باید که در یتیم بود و ایراد چنین کلمه ای دلالت کند بر بلندی و عظمت و فصاحت کلام: و فراید قلاید رشید الدین و طواط که گوش و گردن آفاق بدان متحلی است