دهی است از بخش ابرقو شهرستان یزد، واقع در 25هزارگزی جنوب باختر ابرقو، متصل به جادۀ صدیق آباد به ابرقو. ناحیه ای است واقع در جلگه و معتدل که دارای 405 تن سکنه است. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات، پنبه و تره بار است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. هنر دستی زنان قالی بافی است. راه فرعی و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10). نام محلی کنار جادۀ یزد و سورمق که میان گردنۀ اطاق و ابرقو قرار دارد و دوری آن از یزد 233هزار گز است. (یادداشت به خط مؤلف)
دهی است از بخش ابرقو شهرستان یزد، واقع در 25هزارگزی جنوب باختر ابرقو، متصل به جادۀ صدیق آباد به ابرقو. ناحیه ای است واقع در جلگه و معتدل که دارای 405 تن سکنه است. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات، پنبه و تره بار است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. هنر دستی زنان قالی بافی است. راه فرعی و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10). نام محلی کنار جادۀ یزد و سورمق که میان گردنۀ اطاق و ابرقو قرار دارد و دوری آن از یزد 233هزار گز است. (یادداشت به خط مؤلف)
فراغت رامش آسودگی ماژ نتاس، رستی، وارستگی با این آرش ها واژه فراغه تازی در فارسی به کار می رود ولی در تازی این واژه آرش باژ گونه دارد و برابر است با: ناشکیبایی بی آرامی شوس شوسر آب مرد
فراغت رامش آسودگی ماژ نتاس، رستی، وارستگی با این آرش ها واژه فراغه تازی در فارسی به کار می رود ولی در تازی این واژه آرش باژ گونه دارد و برابر است با: ناشکیبایی بی آرامی شوس شوسر آب مرد
آسایش، راحتی، آسودگی، برای مثال مور گرد آورد به تابستان / تا فراغت بود زمستانش (سعدی - ۱۶۳) فرصت، امکان، برای مثال نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن / نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم (سعدی۲ - ۴۹۹) به پایان رساندن کاری و رهایی یافتن از آن، کنایه از بی نیازی، برای مثال گر دوست را به دیگری از من فراغت است / من دیگری ندارم قائم مقام دوست (سعدی۲ - ۳۵۸) فراغت یافتن: آسوده شدن از کاری، آسودگی یافتن
آسایش، راحتی، آسودگی، برای مِثال مور گرد آوَرَد به تابستان / تا فراغت بُوَد زمستانش (سعدی - ۱۶۳) فرصت، امکان، برای مِثال نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن / نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم (سعدی۲ - ۴۹۹) به پایان رساندن کاری و رهایی یافتن از آن، کنایه از بی نیازی، برای مِثال گر دوست را به دیگری از من فراغت است / من دیگری ندارم قائم مقام دوست (سعدی۲ - ۳۵۸) فراغت یافتن: آسوده شدن از کاری، آسودگی یافتن
نام شهریست به اندلس از اعمال مارده که زیتون بسیار دارد. فرنگیها به سال 543 هجری قمری در عهد علی بن یوسف بن تاشفین آنرا متصرف شدند. (از معجم البلدان). و رجوع به الحلل السندسیه ج 2صص 212- 220 و فهرست آن و روضات الجنات ص 65 شود قصبه ایست در خطۀآراغوان از کشور اسپانیا. (از قاموس الاعلام ترکی) ، آمیزش. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اختلاط. (از اقرب الموارد) ، جماعت، بلا. (ناظم الاطباء). این کلمه از مادۀ فرر و افر هر دو آمده است شهری به اندلس از اعمال مارده. (معجم البلدان).
نام شهریست به اندلس از اعمال مارده که زیتون بسیار دارد. فرنگیها به سال 543 هجری قمری در عهد علی بن یوسف بن تاشفین آنرا متصرف شدند. (از معجم البلدان). و رجوع به الحلل السندسیه ج 2صص 212- 220 و فهرست آن و روضات الجنات ص 65 شود قصبه ایست در خطۀآراغوان از کشور اسپانیا. (از قاموس الاعلام ترکی) ، آمیزش. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اختلاط. (از اقرب الموارد) ، جماعت، بلا. (ناظم الاطباء). این کلمه از مادۀ فرر و افر هر دو آمده است شهری به اندلس از اعمال مارده. (معجم البلدان).
ماچه خر ماده خر در فارسی واژه مراغه از مراغ که غلتگاه ستور است بر گرفته شده و برابر با غلت زدن ستورانه به کار رفته است. بخاک غلتیدن: (خواجه احمدبن حسن) این را سخت خواهان بود که بهانه می جست بر حصیری تا وی را بمالد که دانست وقت نیک است و امیر بهیچ حال جانب وی را که دی خلعت وزارت داده امروز به حصیری بندهد وچون خاک یافت مراغه دانست کرد. توضیح بمعنی در خاک غلتیدن در عربی فقط باب تفعیل (تمریغ) و تفعل (تمرغ) استعمال میشود و مراغه فقط اسم مکان یعنی محل غلتیدن آمده، موضعی که چارپایان در آنجا بخاک غلتند
ماچه خر ماده خر در فارسی واژه مراغه از مراغ که غلتگاه ستور است بر گرفته شده و برابر با غلت زدن ستورانه به کار رفته است. بخاک غلتیدن: (خواجه احمدبن حسن) این را سخت خواهان بود که بهانه می جست بر حصیری تا وی را بمالد که دانست وقت نیک است و امیر بهیچ حال جانب وی را که دی خلعت وزارت داده امروز به حصیری بندهد وچون خاک یافت مراغه دانست کرد. توضیح بمعنی در خاک غلتیدن در عربی فقط باب تفعیل (تمریغ) و تفعل (تمرغ) استعمال میشود و مراغه فقط اسم مکان یعنی محل غلتیدن آمده، موضعی که چارپایان در آنجا بخاک غلتند
آب انگوری که نشاسته و آرد گندم ریزند و آنقدر بجوشانند که بقوام آید و سخت شود و آن را برشته ای که مغز بادام یا مغز جوز کشیده باشد مانند شمع بریزند باسدق باسلق
آب انگوری که نشاسته و آرد گندم ریزند و آنقدر بجوشانند که بقوام آید و سخت شود و آن را برشته ای که مغز بادام یا مغز جوز کشیده باشد مانند شمع بریزند باسدق باسلق