جدول جو
جدول جو

معنی فراشل - جستجوی لغت در جدول جو

فراشل
نام اسب
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فراهل
تصویر فراهل
(پسرانه)
نبیره کیومرث نخستین پادشاه پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از راشل
تصویر راشل
(دخترانه)
راحیل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فراشه
تصویر فراشه
پروانه، شاه پرک، حشره با بالهای رنگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراشا
تصویر فراشا
حالتی که پیش از بروز تب در انسان پیدا می شود، لرزه، خمیازه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراشی
تصویر فراشی
شغل و عمل فرّاش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراش
تصویر فراش
مستخدم اداراۀ دولتی، به ویژه مدارس، جاروکش حرم و صحن مقدس، مامور عدلیه، زندان و مانند آن، خدمتکار، خادم، آنکه فرش می گستراند، گسترندۀ فرش، بساط و مانند آن، برای مثال حشمت مبین و سلطنت گل که بسپرد / فراش باد هر ورقش را به زیر پی (حافظ - ۸۵۸) .
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراش
تصویر فراش
جامۀ خواب، بستر، رختخواب، کنایه از همسر، همخوابه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراش
تصویر فراش
پروانه، شاه پرک، حشره با بالهای رنگین، فراشه
فرهنگ فارسی عمید
(شِ)
از تراژدی نویسان فرانسه بود که در سال 1820 میلادی در سویس در یک خانوادۀ کتابفروش یهودی آلزاس بدنیا آمدو در ده سالگی روزی در یکی از کوچه های لیون آواز میخواند ناگاه کسی که به موسیقی کلیسا آشنایی داشت متوجه وی شد و او را به مدرسه موسیقی خود پذیرفت. وی در سال 1858 میلادی در ایالت کانه در پروانس درگذشت
لغت نامه دهخدا
(فَ)
گل و لای خشک شده بر روی زمین. آنچه از گل و لای که پس از عبور آب بر زمین بخشکد، غوره های شراب و دوشاب، حبابهایی که بر شراب میماند، قطره های خوی. (منتهی الارب) ، پروانه. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). پروانه. واحد آن فراشهاست. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به فراشه شود، یکی از دو رگ سبز زیر زبان و هر دو را فراشان گویند، دو آهن پاره که بدان افسار ستور را به کام بندند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَرْ را)
دهی است از دهستان چمچمال بخش صحنۀ شهرستان کرمانشاهان، واقع در 27هزارگزی جنوب باختری صحنه و چهارهزارگزی جنوب بیستون، نزدیک راه هرسین، کنار رود خانه گاماسیاب. ناحیه ای است واقع در دشت، سردسیر، معتدل که دارای 192 تن سکنه است. از رود خانه گاماسیاب مشروب میشود. محصولاتش غلات، حبوب و توتون است. پل مشهور چیر روی رود خانه گاماسیاب نزدیک این آبادی است و می توان از سوی جنوبی رود گاماسیاب به این ده اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
گستردنی. (منتهی الارب) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). آنچه گسترده میشود و بر آن میخوابند. فعال به معنی مفعول است. (اقرب الموارد). جامۀ خواب:
علی بود مردم که او خفت آن شب
به جای نبی بر فراش و دثارش.
ناصرخسرو.
چهل سال سر بر بالین ننهاد و اندر فراش نخفت مگر به تعبد ایزدتعالی مشغول بودی. (مجمل التواریخ و القصص).
از فراش کهن بلات رسید
تا از این نورسیده خود چه رسد.
خاقانی.
، زن مرد. (منتهی الارب). هر یک از دو همسر، زوجه یا زوج فراش یکدیگر خوانده میشوند. (اقرب الموارد). زوجه را هم گویند به کنایت. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، زوجیت. (کشاف اصطلاحات الفنون). همسری.
- تجدید فراش کردن، زن دیگر خواستن. دوباره زن گرفتن. دوزنه کردن. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به تجدید فراش شود.
، آشیانۀ مرغ، جای زبان از تک دهان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، (اصطلاح فقه) فقها گویند: فراش متعین بودن زن است برای ثبوت نسبت فرزندانی که از او متولد شوند و این فراش دو قسم بود: قوی و ضعیف. فراش قوی فراش زن عقدی است و ضعیف آن فراش ام ولد است زیرا نسبت فرزند ام ولد به مجرد نفی مولی منتفی شود اما نسبت فرزند زن عقدی جز به سبب لعان منتفی نگردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(فَ شِ)
درختی است، و نیز نام آبی، و نام چند پشتۀ سرخرنگ. (منتهی الارب). آبی است ازآن بنی حصین. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فَ شِ)
جمع واژۀ فیشله. (منتهی الارب). رجوع به فیشله شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
قریۀ معروفی است در سواد عراق از اعمال نهر ملک که منزل حاج است بعد از صرصر. (از معجم البلدان). رجوع به فراشه شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
حالتی که آدمی را از به هم رسیدن تب واقع میشود و آن خمیازه و به هم کشیدن پوست بدن و راست شدن موی براندام باشد و آن حالت را به عربی قشعریره خوانند. (برهان) : هرکه در تن او خلطی بد بود در حال جماع فراشا به پشت او برآید و اندام او ناخوشبوی تر شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به فراشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ شَ)
دهی میان بغداد و حله. (منتهی الارب). از بغداد تا دیه صرصر دو فرسنگ و از او تا دیه فراشه هفت فرسنگ (است) . (نزهه القلوب حمداﷲ مستوفی چ لیدن ج 3ص 166). دهی است بر سر راه بغداد به نجف و باید همان باشد که در معجم البلدان به صورت فراشا آمده است
لغت نامه دهخدا
(فَ شَ)
پروانه. (زمخشری). پروانۀ چراغ. ج، فراش. (منتهی الارب). حیوانی دوبال که بر گرد چراغ میگردد و میسوزد. (اقرب الموارد) ، پرۀ قفل. (منتهی الارب). من القفل ما ینشب فیه. (اقرب الموارد) ، استخوان تنک. (منتهی الارب). نازک از استخوان یا آهن، آنچه مشخص باشد از فروع دو کتف. (اقرب الموارد) ، مرد سبک و چست. (منتهی الارب). مرد سبک سر. میگویند: اوجز فراشه ای نیست و این مثل در خفت و حقارت است. (اقرب الموارد) ، آب اندک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَرْ را شَ)
جاروب. (غیاث). و رجوع به فراسته شود
لغت نامه دهخدا
(فَرْ را)
کار فرّاش. رجوع به فراش شود
لغت نامه دهخدا
(فَرْ را)
منسوب به فراش: جارو فراشی
لغت نامه دهخدا
(فِ)
منسوب به بنی فراشه که نام اجدادی است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فَ عِ)
جمع واژۀ فرعل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بچه های کفتار. (از آنندراج). رجوع به فرعل شود
لغت نامه دهخدا
(فُ فِ)
ثمر ینبوت است. (فهرست مخزن الادویه). پست ینبوت عمان. (آنندراج). فرافر. رجوع به فرافر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فراش
تصویر فراش
آنچه گسترده میشود و بر آن میخوابند
فرهنگ لغت هوشیار
حالتی که آدمی را از به هم رسیدن تب ایجاد می شود. و آن خمیازه و به هم کشیده پوست بدن و راست شدن موی بر اندام باشد قشعریره مور مور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته فراسته پره کلیدان، سبک چست مرد، آب اندک واحد فراش پروانه پروانه چراغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراش
تصویر فراش
((فَ رّ))
گسترنده فرش، در فارسی به معنی پیشخدمت، خدمتکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراش
تصویر فراش
((فِ))
بستر، رختخواب، هر چیز گستردنی، همسر تجدیدکردن، دوباره زن گرفتن، زن دیگر خواستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراشه
تصویر فراشه
((فَ شَ یا ش))
پروانه
فرهنگ فارسی معین
فراشی نمودن، دلیل است بر زن دلاله که از بهر مردم خواهد. اگر دید که فراشی می کرد، دلیل است از بهر خود یا از بهر دیگران زن خواهد - محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب