جدول جو
جدول جو

معنی فدوم - جستجوی لغت در جدول جو

فدوم
(فَدْ دو)
فدام. فدّام. صافی سر کوزه. (اقرب الموارد) ، کهنه ای که عجمان و مجوس هنگام آب خوردن بر دهان بندند. (اقرب الموارد). دهان بند عجمیان. (آنندراج). فدام. فدّام، و آن چیزی است که مجوس گاه آشامیدن بر دهان بندند. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
فدوم
دهان بند که در آیین دینی پارسیان به کار برند، پالونه
تصویری از فدوم
تصویر فدوم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فدام
تصویر فدام
دستار، شال که دور سر ببندند، دستمال، شال، مندیل، عمامه، بروفه، دستا
فرهنگ فارسی عمید
در نوشتار یا گفتار در مقابل بزرگان به جای کلمۀ «من» استعمال می شود، کنایه از فدایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قدوم
تصویر قدوم
بازآمدن، آمدن از جایی، از سفر برگشتن
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
نام قاضی شهر لوط است و فتوای به لواط داده بود. (برهان) (آنندراج). قاضی شهر لوطو او فتوای به لواطت داده بود. (غیاث) :
گناه هم تو نمایی و هم تو گیری خشم
پس این قضای سدوم است و باشد این منکر.
عنصری.
با خود اندیشه کرد حاکم شوم
که کنم حکم زن چو حکم سدوم.
سنایی
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
نعت تفضیلی از دوام. بادوام تر. بدوام تر. پایدارتر. پیوسته تر. دائم تر: و تبین لها بأنها فی احسن الاحوال و اطیب اللذات و ادوم السرور. (رسائل اخوان الصفا)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
بسیار خدمت کننده (مؤنث و مذکر در وی یکسان است). (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از تاج العروس) (از معجم الوسیط)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
انتظار نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). انتظار کشیدن. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
نام دارالسیاسۀ بهرام گور و چون در آنجا می نشست بار اول نظرش بهر که میافتاد او را میکشت تا آنکه روزی اعرابیی را دید حکم کشتن او کرد. اعرابی پرسید: سبب کشتن من چیست ؟ گفت: دیدن تو مرا نامبارک است. اعرابی در خنده شد و گفت: الحال دیدن تو مرا شوم و نامبارک باشد. بهرام از این گفتگو متأثر شد و بر طرف کرد. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
شهری است از شهرهای قوم لوط که قاضی آن را سدوم گفتندی و ابوحاتم در کتاب المزال و المفسد گوید آن سذوم به ذال معجمه است. و گوید به دال خطاست. ازهری گوید صحیح است و اعجمی است و شاعر گوید:
کذلک قوم لوط حین أضحوا
کعصف فی سدومهم رمیم.
و این دلالت میکندبر آنکه وی اسم شهر است نه اسم قاضی ولی قاضی آن شهر مورد مثل گردیده و گویند: اجور من قاضی سدوم. و میدانی در کتاب الامثال گوید: سدوم ’سرمین’ و شهری است از اعمال حلب. (معجم البلدان).
بود داوریمان چو حکم سذوم
همانا شنیدستی آن حکم شوم
که در شهر خائن شد آهنگری
بزد قهرمان گردن دیگری.
فردوسی (از تعلیقات دیوان ناصرخسرو ص 681از حاشیۀ برهان قاطع چ معین).
و نام قریه ای است از قرای لوط، و در آن میاه و اشجار بسیار بوده و در این زمان مقلوب است و در زمین آن زرع و گیاه نروید و زمینش سیاه باشد و مفروش بسنگهای سیاه، و گویند آن سنگهایی است که بر قوم لوط باریده بوده است. (برهان) (آنندراج). و نام قریه ای از قریه های قوم لوط. (غیاث). شهر عظیم مداین مؤتفکات است که بسبب شقاوت اهالیش منهدم گردید. لوط آن را از برای محل سکنای خود قرار داده زیرا اراضی اطراف آن خرم و بارآور و مثل جنت سیراب بود. (قاموس کتاب مقدس) : خدای تعالی لوط را پیغامبری داد بر آن پنج دیه و نام آن صنعه و صعوه و عمره و دوما و سدوم. (مجمل التواریخ و القصص ص 191). و بدیگری پنج پاره بوده است صبعه و صفر و عمره و اوما و سدوم. (نزهه القلوب چ لیدن ص 271)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
جمع واژۀ فدم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فدم شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
لفظ بومی استرالیایی، سگ وحشی استرالیایی شبیه به روباه ولی بزرگترو قویتر از آن پاهایش کوتاه و پوستش خرمایی و پشتش سیاه است و طعمه خود (خرگوش، گوسفند و مرغ خانگی) را بیشتر در شب شکار میکند. (دائره المعارف فارسی)
سرپوش دو قطعۀ انجیر، یکی از منازل بنی اسرائیل که در نزدیکی نهر ارنون بود. و امکان دارد که همان بیت دبلاتایم باشد. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(فِ دَ وی ی)
سربهاشونده و عوض کسی جان دهنده و قربان شونده. (از فردوس اللغات از غیاث) (آنندراج). ظاهراً همان فدوی است و صاحب غیاث در ضبط آن دچار خطا شده است
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ)
فدائی. منسوب به فداء. رجوع به فداء و فدائی شود، در تداول فارسی زبانان بجای ’من’ در مکاتبات و مخاطبات با بزرگان مستعمل است. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ فدر، جمع واژۀ فادر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
بز کوهی کلان سال، یا عام است. ج، فدر، فدر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ حَ)
سست گشتن از گشنی وبازایستادن. (منتهی الارب) ، سرد گشتن گوشت پخته. (اقرب الموارد) ، بالا رفتن بزکوهی از کوه. (اقرب الموارد). رجوع به فدر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ قَ)
گنگلاج گردیدن. (منتهی الارب). فدم بودن. (از اقرب الموارد). و رجوع به فدم شود، درمانده در سخن شدن، گول و درشتخوی شدن. (منتهی الارب) ، فدامه. (اقرب الموارد). و رجوع به فدامه شود
لغت نامه دهخدا
(فَ غَ)
مرد نیکوصورت بزرگ هیکل، روی خوب پرگوشت، ترۀ آبناک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
حاکم ظالم. (آنندراج) (غیاث) :
آن روز هیچ حکم نباشد مگر بعدل
ایزد سدوم را ننشسته بحاکمی.
ناصرخسرو.
ایمن مشو ای حکم تو از حکم سدوم
از تیر سحرگاه و دعای مظلوم.
؟ (از سندبادنامه).
بر ایج دانا پوشیده نیست کآن رخ تو
همی بپوشد عدل عمر بظلم سدوم.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از کدوم
تصویر کدوم
گزنده نیشدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قدوم
تصویر قدوم
از سفر برگشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فغوم
تصویر فغوم
بوسه دادن، شکفتن، بستن بینی از بویه دماغ گرفتگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فقوم
تصویر فقوم
دشوار شدن: کاری، سترگ گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
آرمیدن چاه استادن آب آن، درماندن در پاسخ، ریسه رفتن کودک، سیاه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فدام
تصویر فدام
سر پوش آبتابه، جمع فدم، گنگلاجان در پوش، پوز بند دهان بند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فدغم
تصویر فدغم
خوبروی مرد، تره آبناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فدور
تصویر فدور
بز کوهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فدوی
تصویر فدوی
فدائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدوم
تصویر تدوم
انتظار نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردوم
تصویر ردوم
جمع ردم، بندش رخنه ها
فرهنگ لغت هوشیار
گنگلاجی گنگلاج در پارسی کسی را گویند که در سخن در ماند به تازی (الکن)، گولی، درشت خویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فدوی
تصویر فدوی
((فَ دَ))
منسوب به فداء، فدایی، جان نثار، بنده، برده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قدوم
تصویر قدوم
((قُ))
از سفر بازآمدن
فرهنگ فارسی معین