فدامه (دَ) گنگلاج گردیدن. (منتهی الارب). رجوع به فدم شود، درمانده در سخن شدن. (منتهی الارب). فدم گردیدن. (اقرب الموارد). رجوع به فدم شود، گول و درشت خوی شدن. (منتهی الارب). فدامت. رجوع به فدامت و فدم شود ادامه... گنگلاج گردیدن. (منتهی الارب). رجوع به فَدم شود، درمانده در سخن شدن. (منتهی الارب). فدم گردیدن. (اقرب الموارد). رجوع به فدم شود، گول و درشت خوی شدن. (منتهی الارب). فَدامت. رجوع به فدامت و فدم شود لغت نامه دهخدا
فدامه (فَدْ دا مَ) فدّام. فدام. فدّوم. گویند: از فرط فدامت گویی بر دهانش فدّامه نهاده است. (اقرب الموارد). رجوع به فدم و فدّام (ف د د) شود ادامه... فَدّام. فَدام. فَدّوم. گویند: از فرط فدامت گویی بر دهانش فَدّامه نهاده است. (اقرب الموارد). رجوع به فدم و فَدّام (ف َ د د) شود لغت نامه دهخدا
فدامه درشتی تندی، ستمکاری فدام بنگرید به فدام ادامه... درشتی تندی، ستمکاری فدام بنگرید به فدام تصویر فدامه فرهنگ لغت هوشیار