جدول جو
جدول جو

معنی فختج - جستجوی لغت در جدول جو

فختج
(فُ تَ / فَ تَ)
معرب پخته. رجوع به می پخته شود. (یادداشت بخط مؤلف). بختج است که در پیش گذشت. (از کشاف اصطلاحات الفنون). مطبوخ. (اقرب الموارد). رجوع به پخته شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(فَ تَ)
اطراف دهان. (آنندراج). مصحف فرنج است که در لغت فرس و برهان بدین معنی ضبط شده است. رجوع به فرنج شود
لغت نامه دهخدا
(دَ ثَ رَ)
بریدن چیزی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، سوراخ کردن سقف خانه. (اقرب الموارد)، واگشادن ظرف را، زدن سر کسی را به شمشیر وبریدن، بانگ کردن فاخته، برآوردن (باورچی) گوشت پاره از دیگ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، دروغ گفتن مرد. (اقرب الموارد)،
{{اسم}} ماهتاب که اول نمایان گردد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، دام شکاری. (منتهی الارب). فخ. (اقرب الموارد). رجوع به فخ شود، سوراخ های گرد در آسمان خانه. (منتهی الارب). شکاف های گرد در سقف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
پخت. پهن. پخش. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(دَ حَ قَ)
بزرگ منشی نمودن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ)
راختج. جامه ای که به نیشابور کردندی. (یادداشت مؤلف) (از دزی ج 1 ص 518)
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ)
معرب تخته. (منتهی الارب). مأخوذ ازتختۀ فارسی و بمعنی آن. (ناظم الاطباء). معرب تختۀفارسی. (دزی ج 1 ص 142) (قطر المحیط). ج، تخاتج. (منتهی الارب) (دزی) (ناظم الاطباء). رجوع به تخته شود
لغت نامه دهخدا
(بُ تَ)
مأخوذ از پختۀ فارسی، دوشابی که چندان جوشانیده شود تا به قوام آمده باشد. ج، بخاتج. (ناظم الاطباء). معرب پخته و آن دوشابی را گویند که چندان بجوشانند که به قوام آید. ج، بخاتج. (منتهی الارب) (از آنندراج). اصل آن به فارسی میبخته است به معنی عصیر مطبوخ. (از تاج العروس). و رجوع به می پخته و پخته شود
لغت نامه دهخدا
(مَ فُ تَ)
معرب می پخته. (دهار) (یادداشت مؤلف). می پخته. می پختج. اغلیقی. مثلث. سیکی. منصف. طلاء. (یادداشت مؤلف). به پارسی پخته جوش خوانند و آن آب انگور جوشیده است که سه یکی بماند. (اختیارات بدیعی). معرب از می پخته فارسی است و به عربی عقیدالعنب نامند و آن آب انگور است که در طبخ زیاده از دو ثلث بسوزد و غلیط گردد و آن مایل به ترشی می باشد و در گیلانات دوشاب ترش گویند و چون با خاک دوشاب بجوشانند شیرین می گردد و آن را دوشاب گویند. گرم و خشک است. (از تحفۀ حکیم مؤمن) : دیگر روز آن را بپزند تا به نیمه باز آید و به دست بمالند و یک من شکر و یک من میفختج برفکنند و به قوام آرند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ورجوع به میپخته و بحر الجواهر و دزی ج 2 ص 630 شود.
- میفختج مدبر، می پخته ای است که با شکر و عسل بار دیگرجوشانیده باشند. (تحفۀ حکیم مؤمن).
- میفختج مفرح، می پخته ای است که در مدبّر آن هیل و جوز بویا و قرنفل و امثال آن اضافه کرده باشند. (از تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
کشیدن کشیدن و بیرون کردن چیزی، پریدن جستن پریدن رگها و چشم یا اندامی دیگر از تن، انقباض و تشنج شدید و غیر ارادی عضت و اعضا انقباض و حرکات شدید و غیر ارادی در برابر هیجانات و احساسات، جمع اختجات. یا اختج اعضا. اختج اندامها بر جستن اندامها جنبیدن و پریدن اندامها بدون اراده. یا اختج جفن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخج
تصویر فخج
دور رانی دور بودن ران ها از هم بزرگ منشی
فرهنگ لغت هوشیار
مهتاب، دام شکاری، واگشادن آوند، سر زدن با شمشیر، بانگیدن کوکو، سوراخ بام پخت پهن پخش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فختچ
تصویر فختچ
پارسی تازی گشته پخته خوردنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فختیج
تصویر فختیج
پخته مطبوخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رختج
تصویر رختج
پارسی تازی گشته رخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میفختج
تصویر میفختج
پارسی تازی گشته می پخته می پختک می پخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخت
تصویر فخت
((فَ))
پخت، پهن، پخش
فرهنگ فارسی معین