جدول جو
جدول جو

معنی فحا - جستجوی لغت در جدول جو

فحا(فَ / فِ)
دیگ افزار. (منتهی الارب). بمعنی ابزارالقدر است مانند پیاز و سیر و گشنیز و غیرهم. (از فهرست مخزن الادویه). دیگ افزار خشک. (منتهی الارب). البزر او یابسه. ج، افحاء. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
فحا
دیگ افزار داربوی
تصویری از فحا
تصویر فحا
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ضحا
تصویر ضحا
(دخترانه و پسرانه)
زمانی پس از برآمدن افتاب، چاشتگاه، نام سوره ای در قرآن کریم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فضا
تصویر فضا
فضا (Atmosphere) حال و هوا و حس کلی صحنه که متاثر از یک یا مجموعه ای از عوامل زیر است: صحنه آرایی، نوع لباس ها، نوع آرایش و گریم بازیگران، رنگ های به کار رفته در صحنه، سبک بازیگری، زاویه بندی و کادر بندی و نوع حرکت دوربین، نوع تدوین و صدا.در فیلم های تاریخی، فانتزی، ترسناک، علمی- تخیلی و مهیج، فضاسازی بسیار مهم است زیرا بار اصلی این فیلم ها بر دوش فضا سازی است.
فرهنگ اصطلاحات سینمایی
تصویری از فحاش
تصویر فحاش
بسیار بدخو و ناسزاگو، بددهن، فحش دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فحاوی
تصویر فحاوی
فحواها، مفاهیم سخن، معنی ها، مضمون ها، جمع واژۀ فحوا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فحام
تصویر فحام
زغال فروش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فحاشی
تصویر فحاشی
فحش گویی، عمل فحاش
فرهنگ فارسی عمید
(فَ)
جمع واژۀ فحواء و فحوی. (اقرب الموارد). رجوع به فحواء شود
لغت نامه دهخدا
(فَحْ حا)
بسیارفحص. (اقرب الموارد). رجوع به فحص شود
لغت نامه دهخدا
(فَحْ حا)
کار فحاش. رجوع به فحاش شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
جمع واژۀ فحّال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فحّال شود
لغت نامه دهخدا
(فَحْ حا)
مرد فحش گوی. (منتهی الارب). مؤنث آن فحاشه است. (اقرب الموارد). زشتگوی. (ربنجنی). آنکه دشنام بسیار گوید. بدزبان. دهن دریده. آنکه در جواب از حد درگذرد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فَحْ حا)
این نسبت ذغال فروش را میرساند. (سمعانی). انگشت گر. انگشت فروش. ذغال فروش. ذغالی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فُحْ حا)
خرمابن نر. ج، فحاحیل، فحل، فحول. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : فحال النخل، خرمابنان بی بر، یعنی نر. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
جمع واژۀ فحل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
گریستن کودک چندان که سپری شود آواز وی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، بانگ کردن گوسفند و کودک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
جمع واژۀ فحمه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رحا
تصویر رحا
سنگ آسیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفا
تصویر حفا
باز داشتن، بر زمین افکندن لویی تک بیخ تک نیکویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحا
تصویر سحا
مهر نامه، عنوان نامه واحد سحاء ه، جمع اسحیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحا
تصویر شحا
فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فحاشی
تصویر فحاشی
عمل فحاش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فحاوی
تصویر فحاوی
جمع فحوی، کام های سخنان چم های سخنان معنی سخن مضمون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فحاش
تصویر فحاش
زشتگوی، مرد فحش گوی، آنکه دشنام بسیار گوید، بد زبان، دهن دریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فحاص
تصویر فحاص
بسیار فحص کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فحال
تصویر فحال
جمع فحل، گشن ها کویک نر خرما بن نر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فحام
تصویر فحام
جمع فحم، انگشتان زگال ها زگالفروش ریسه کودک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فحاشی
تصویر فحاشی
بدزبانی، ناسزاگویی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فحاش
تصویر فحاش
((فَ حّ))
بدزبان، ناسزاگو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فضا
تصویر فضا
اسپاش، کیهان، فراسو، فرامون
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فحش
تصویر فحش
دشنام، ناسزا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرا
تصویر فرا
ماورا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فحاشی
تصویر فحاشی
ناسزاگویی
فرهنگ واژه فارسی سره
بدزبان، دشنام گو، ناسزاگو، هتاک
متضاد: خوش زبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد