جدول جو
جدول جو

معنی غیمی - جستجوی لغت در جدول جو

غیمی
(غَ ما)
مؤنث غیمان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). رجوع به غیمان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غیبی
تصویر غیبی
مربوط به غیب، الهی، ربانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیمی
تصویر شیمی
علمی که در خواص مواد، تجزیه و ترکیب و اثر آن ها در یکدیگر بحث می کند
شیمی آلی: در علم شیمی قسمتی از شیمی که دربارۀ کربن یعنی درمورد مواد اولیۀ حیوانی و گیاهی بحث می کند، شیمی کربن
فرهنگ فارسی عمید
(غَ)
محمد بن احمد بن علی سکندری غیطی شافعی، مکنی به ابوالمواهب و ملقب به نجم الدین. از دانشمندان مصر بود. نسبت او به ’غیطالعده’ یا ’ابی الغیط’ واقع در مصر است. او راست: قصه المعراج الصغری، القول القویم فی اقطاع تمیم (خطی) ، مشیخه (خطی) ، الفرائد المنظمه (خطی) ، بهجه السامعین (خطی) ، الاسلام و الایمان (خطی) و جز آن. (از اعلام زرکلی چ 2 ج 6 ص 234). صاحب معجم المطبوعات کتاب ’المعراج الکبیر’ را نیز جزء تألیفات او ذکر کرده است. رجوع به معجم المطبوعات ج 2 ستون 1422 شود
لغت نامه دهخدا
مولانا سیمی از ولایت نیشابور بود و فضل بسیار داشت و در شعر و معما و انشاء، اهل این فنون که در عصر او بودند او را مسلم میداشتند و مشهور است که در یک روز دوهزار بیت گفته و نوشته و جهت سجع مهر خود این بیت را گفته و فرموده تا حکاک نقش کرده:
یک روز به مدح شاه پاکیزه سرشت
سیمی دوهزار بیت گفت و بنوشت
اما غیر از این بیت شعر او در میان مردم کم است، به اسم نجم این معما از اوست:
نمی گنجد ز شادی غنچه در پوست
چوسیمی نسبتش با آن دهان کرد،
(مجالس النفایس صص 16- 17)،
رجوع به تاریخ ادبیات ادوارد براون از سعدی تا جامی ترجمه علی اصغر حکمت صص 549- 550 و تذکرۀ دولتشاه سمرقندی ص 412 شود
لغت نامه دهخدا
مأخوذ از فعل ماضی عربی از مصدر موت، مردن، رجوع به موت شود،
- مات و فات، رجوع به این ترکیب در جای خود شود
لغت نامه دهخدا
(غُ)
موضعی است. (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
عمرو بن ادریس بن عبدالکریم، مکنی به ابوالطیب. برادر حسین بن ادریس محدث بود و به سال 321 هجری قمری درگذشت. (از تاج العروس) (از منتهی الارب). در منتهی الارب و قاموس غیقی (به قاف) آمده و صحیح غیفی است. رجوع به غیفه و غیقه شود
حسین بن ادریس بن عبدالکبیر مولی عثمان بن عفان، مکنی به ابوعلی. از سلمه بن شبیب روایت دارد. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2). در منتهی الارب و قاموس غیقی (به قاف) آمده و صحیح غیفی است. رجوع به غیفه و غیقه شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
منسوب به ’غیطالعده’ یا ’ابی الغیط’ از نواحی مصر. (از اعلام زرکلی چ 2 ج 6 ص 234). رجوع به معجم المطبوعات ج 2 شود
لغت نامه دهخدا
مسطحی چهارضلعی که یک ضلع آن بقدر واحد از ضلع مجاور بزرگتر باشد. بیرونی در التفهیم (ص 35) گوید: عدد مسطح آن است که از دو عدد بجای آید که یکی چند بار دیگر کنی، اگر این دو عدد یکدیگر را راست باشند این مسطح که از آن گرد آید مربع باشد. و اگر میان آن دو عدد یکی فضله بود آنچه گرد آید او را غیری خوانند چون دوازده که از سه آید چهار بار کرده. و میان سه و چهار یکی فضله است. و اگر میان آن دو عدد فضله بیش از یکی باشد او رامستطیل خوانند چون دوازده اگر از دو شش بار کرده آید که میان دو و شش فضله بیشتر است از یکی، و این دوازده از یک سو غیری است وز دیگر سو مستطیل - انتهی
لغت نامه دهخدا
(غَ)
زردآلوی شیرین هسته که خشک آن را تنها یا در خورش میخورند. این کلمه را بقاف نوشتن غلط مشهور است چه احتمال اینکه منسوب به قیس نام عرب باشد بسیار بعید است. (از فرهنگ نظام). رجوع به قیسی شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خیمه فروش. آنکه خیمه دوزد وفروشد. (یادداشت مؤلف). خیمه دوز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غِ یَ)
مغیره بن اخنس بن شریق ثقفی. صحابی است و شاعر است زبیر بن العوام را هجو کردو در یوم الدار با عثمان بن عفان کشته شد. (از الاعلام زرکلی چ 2 ج 8 ص 198). رجوع به غیره و مغیره شود
لغت نامه دهخدا
(غَ را)
زن رشکن. (از مهذب الاسماء). مؤنث غیران. ج، غیاری ̍. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). زنی که بر شوهر خود رشک برد. زن غیرتمند نسبت به شوهر خود. رجوع به غیران شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
اجنبی. بیگانه. (از ناظم الاطباء) دیگری. شخص دیگر:
از خود و غیری چنان فارغ شدم کز فارغی
خط بخاقانی و خاقان درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
هرچه غیری از تو لافی میزند
از سر غیرت جهانی میکنم.
خاقانی.
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان بجای دوست بگزینم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(غَ نا)
قلۀ کوه ثبیر از اثبرۀ هفتگانه. (منتهی الارب). یاقوت در معجم البلدان بصورت غیناء و غینا و صاحب تاج العروس بصورت غینا، آورده است و صورت غینی ̍ در فرهنگهای معتبر دیده نشد. رجوع به غیناء و غینا شود
لغت نامه دهخدا
(غَ مَ)
یکی غیم بمعنی ابر. (از اقرب الموارد). رجوع به غیم شود، مه غلیظ. مه ستبر. (دزی ج 2 ص 235) ، اسفنج. ابر. غیم البحر. (تذکرۀ ضریر انطاکی جزء اول ص 252)
لغت نامه دهخدا
منسوب و متعلق بسیم، (ناظم الاطباء)، ساخته از سیم، نقره گین، سیمین، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ ما)
امراءه ایمی عیمی، زن شوهر و مواشی مرده که آرزوی شوهر و آرزوی شیر کند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ایمان شود
لغت نامه دهخدا
مرقه و شوربایی که از حیوان صدف طلینا کنند، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
محمد بن عبید ابوعبدالله بن ابی الاسود صعدی غیلی. شاعری قدیم و اصل او از غیل، واقع در صعده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیمی
تصویر دیمی
خودرو، کشت که به باران آبیاری شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیری
تصویر غیری
اجنبی و بیگانه، شخص دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیمه
تصویر غیمه
یکی غیم یک ابر، مهی غلیظ، یکی اسفنج
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده نهانیک، مینوک منسوب به غیب مربوط به عالم غیب، الهی ربانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غامی
تصویر غامی
ضعیف ناتوان
فرهنگ لغت هوشیار
علمی است که در آن از خواص اجسام طبیعی و تغییرات عمیق گوهرها و عناصر بحث می شود
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به سیم نقره یی سیمین از نقره ساخته، آن چه از سیم سازند مفتولی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیمی
تصویر خیمی
تاژدوز تاژ فروش چادر فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیری
تصویر غیری
((غِ))
شخص دیگر، بیگانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غیمه
تصویر غیمه
((غَ یا غِ مَ یا مِ))
یک ابر، یک غیم، مهی غلیظ، یکی اسفنج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غامی
تصویر غامی
ضعیف، ناتوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیمی
تصویر شیمی
علمی است که موضوع آن خواص ماده، ترکیب، تجزیه و تأثیر آنهاست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیمی
تصویر دیمی
((دِ))
غله ای که فقط با آب باران نمو کرده باشد، بی مطالعه، الکی، خود بار آمده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیمی
تصویر شیمی
کیمیا
فرهنگ واژه فارسی سره