جایی است نزدیک دشت قبچاق که تیر آنجا بسیار سخت و راست باشد، چنانکه اگر بر سنگ زنند نشکند، و آن را تیر غیداقی گویند. (از فرهنگ رشیدی). نام جایی از ترکستان، و در ’شرح خاقانی’ غیلاق به لام آمده بمعنی جایی در دشت قبچاق. (غیاث اللغات). جایی است نزدیک دشت قبچاق که تیر پیکاندار خوب از آنجا آورند و تیر غیداقی مشهور است. (از برهان قاطع) (از فرهنگ خطی). بنظر میرسد که این لغت ترکی و مبدل غیتاق، نام طایفه ای مانند قزاق و قلماق باشد. (از انجمن آرا) (آنندراج) : به یک گشاد ز شست تو تیر غیداقی شود چو پاسخ کهسارباز تا غیداق. خاقانی (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا)
جایی است نزدیک دشت قبچاق که تیر آنجا بسیار سخت و راست باشد، چنانکه اگر بر سنگ زنند نشکند، و آن را تیر غیداقی گویند. (از فرهنگ رشیدی). نام جایی از ترکستان، و در ’شرح خاقانی’ غیلاق به لام آمده بمعنی جایی در دشت قبچاق. (غیاث اللغات). جایی است نزدیک دشت قبچاق که تیر پیکاندار خوب از آنجا آورند و تیر غیداقی مشهور است. (از برهان قاطع) (از فرهنگ خطی). بنظر میرسد که این لغت ترکی و مبدل غیتاق، نام طایفه ای مانند قزاق و قلماق باشد. (از انجمن آرا) (آنندراج) : به یک گشاد ز شست تو تیر غیداقی شود چو پاسخ کهسارباز تا غیداق. خاقانی (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا)
عشب غدق، گیاه تر و سیراب. (از اقرب الموارد). یاقوت در معجم البلدان غدق را به معنی شیرین وگوارا آورده: غدقت العین و البئر فهی غدقه، ای عذبه، و ماء غدق، ای عذب. (معجم البلدان ذیل بئر غدق)
عشب غدق، گیاه تر و سیراب. (از اقرب الموارد). یاقوت در معجم البلدان غدق را به معنی شیرین وگوارا آورده: غدقت العین و البئر فهی غدقه، ای عذبه، و ماء غدق، ای عذب. (معجم البلدان ذیل بئر غدق)
نام مردی. (مهذب الاسماء). غیداق بن عبدالمطلب بن هاشم. ملقب به المقوم عموی رسول خدا بود، و مادر او خزاعیه نام داشت. رجوع به صبح الاعشی ج 1 ص 359 و العقد الفرید ج 3 ص 263 و ج 5 ص 7 شود
نام مردی. (مهذب الاسماء). غیداق بن عبدالمطلب بن هاشم. ملقب به المقوم عموی رسول خدا بود، و مادر او خزاعیه نام داشت. رجوع به صبح الاعشی ج 1 ص 359 و العقد الفرید ج 3 ص 263 و ج 5 ص 7 شود
جوان نازک و ناعم و نیکوپیکر. (منتهی الارب) (آنندراج). جوان غیربالغ یا نرم و نازک و نیکواندام. غیدق. غیدقان. (از اقرب الموارد) ، بهترین جوانی و مرد جوانمرد. (منتهی الارب). کریم و بخشنده و خوشخو، و آنکه بسیارعطیه دهد. (از اقرب الموارد). فراخ کار و در نعمت برآمده. (مهذب الاسماء) ، عام غیداق، سال فراخ. سالی که در آن نعمت فراوان باشد. و همچنین است سنه غیداق (بدون تاء تأنیث) ، و نیز غیث غیداق، یعنی باران پرآب، و ماء غیداق، یعنی آب فراوان. (از اقرب الموارد) ، سوسمار. (مهذب الاسماء). سوسمار نازک فربه، یا سوسمار بزرگ سال درشت. (از اقرب الموارد) ، بچۀ سوسمار. (منتهی الارب). بقولی بچۀ سوسمار است. (از اقرب الموارد) ، اسب درازقامت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
جوان نازک و ناعم و نیکوپیکر. (منتهی الارب) (آنندراج). جوان غیربالغ یا نرم و نازک و نیکواندام. غَیدَق. غَیدَقان. (از اقرب الموارد) ، بهترین جوانی و مرد جوانمرد. (منتهی الارب). کریم و بخشنده و خوشخو، و آنکه بسیارعطیه دهد. (از اقرب الموارد). فراخ کار و در نعمت برآمده. (مهذب الاسماء) ، عام غیداق، سال فراخ. سالی که در آن نعمت فراوان باشد. و همچنین است سنه غیداق (بدون تاء تأنیث) ، و نیز غیث غیداق، یعنی باران پرآب، و ماء غیداق، یعنی آب فراوان. (از اقرب الموارد) ، سوسمار. (مهذب الاسماء). سوسمار نازک فربه، یا سوسمار بزرگ سال درشت. (از اقرب الموارد) ، بچۀ سوسمار. (منتهی الارب). بقولی بچۀ سوسمار است. (از اقرب الموارد) ، اسب درازقامت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
گیاهی است که آن را شترها چرا می کند و آن بوتۀ بزرگی است با خارهای بزرگ، و میوه های آن مانند حبه های توت یا انگور تقریباً به اندازۀ میوۀ گل سرخ است. مردم این دانه های حبه ای را می خورند و آن را نیکو می یابند با مزۀ تلخ که به شوری زند و معهذا اندکی شیرینی هم دارد. (دزی ج 2 ص 206)
گیاهی است که آن را شترها چرا می کند و آن بوتۀ بزرگی است با خارهای بزرگ، و میوه های آن مانند حبه های توت یا انگور تقریباً به اندازۀ میوۀ گل سرخ است. مردم این دانه های حبه ای را می خورند و آن را نیکو می یابند با مزۀ تلخ که به شوری زند و معهذا اندکی شیرینی هم دارد. (دزی ج 2 ص 206)
البیدق، حیوانی است کوچکتر از باشه که گنجشکان را صید کند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 58). رجوع به باشه و باشق شود. از پرندگان گوشتخوار از تیره عقاب و شاهین است رنگ روی پشت جنس نر این پرنده خاکستری و رنگ پشت مادۀ آن قهوه ای است اما رنگ شکم هر دو سفید است. دارای نوکی سیاه و عقابی است با پایی زردرنگ و بالهایی بطول 22 سانتیمتر و اکثر در شبه جزیره بالکان و جنوب روسیه و قفقاز و ارمنستان و آسیای صغیر و شمال غربی ایران بسر میبرد و در فصل زمستان به سوی مصر پرواز مینماید و تغذیۀ او از صید گنجشکان تأمین میگردد. (از ذیل لسان العرب چ جدید از مصوبات مجمع لغوی قاهره)
الَبیدق، حیوانی است کوچکتر از باشه که گنجشکان را صید کند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 58). رجوع به باشه و باشق شود. از پرندگان گوشتخوار از تیره عقاب و شاهین است رنگ روی پشت جنس نر این پرنده خاکستری و رنگ پشت مادۀ آن قهوه ای است اما رنگ شکم هر دو سفید است. دارای نوکی سیاه و عقابی است با پایی زردرنگ و بالهایی بطول 22 سانتیمتر و اکثر در شبه جزیره بالکان و جنوب روسیه و قفقاز و ارمنستان و آسیای صغیر و شمال غربی ایران بسر میبرد و در فصل زمستان به سوی مصر پرواز مینماید و تغذیۀ او از صید گنجشکان تأمین میگردد. (از ذیل لسان العرب چ جدید از مصوبات مجمع لغوی قاهره)
معرب و مأخوذ از پیادۀ فارسی. (ناظم الاطباء). معرب پیادک، پیاده. پیادۀ شطرنج را گویند و آن مهره ای باشد از جمله مهره های شطرنج و معرب پیاده است. (برهان). مهرۀ پیادۀ شطرنج که چون تواند هفت خانه بی مانع پیش رود مبدل بفرزین گردد. (از یادداشت مؤلف). پیادۀ شطرنج. (شرفنامۀ منیری) : بسابیدق که چون خردی پذیرد به آخر منصب فرزین بگیرد. ناصرخسرو. بحرمت تو رخ و اسب و فیل و بیدق ملک همه ب خانه خویشند برقرار و ثبات. سوزنی. شاه شطرنج کفایت را یک بیدق او لعب کمتر زد و اسب و رخ و فرزین نکند. سوزنی. بر عرصۀ شطرنج ثنا گفتن تو صدر من سوزنیم بیدق و صاحب شرفان شاه. سوزنی. اختر شد آفتاب امم تا ابد زیاد بیدق برفت شاه کرم تا ابد زیاد. خاقانی. دل که کنون بیدقست باش که فرزین شود چونکه بپایان رسید هفت بیابان او. خاقانی. نه چرخ هست بیدق شطرنج ملک او او شاه نصرت از ید بیضای موسوی. خاقانی. بیدقی مدح شاه میگوید کوکبی وصف ماه میگوید. خاقانی. متی فرزنت یا بیدق. (نفثهالمصدور زیدری). از سفر بیدق شود فرزین راد وز سفر یابیدیوسف صد مراد. مولوی. شاه را در خانه بیدق نهد اینچنین باشد عطا کاحمق دهد. مولوی. که افتد که با جاه و تمکین شود چو بیدق که ناگاه فرزین شود. سعدی. که شاه ارچه در عرصه زورآور است چو ضعف آمد از بیدقی کمتر است. سعدی. میکشندم که ترک عشق بگوی میزنندم که بیدق شاهم. سعدی. بیدقی فیلی ستانیدن بیک فرزین خوشست. کاتبی نیشابوری. بینید شده بر سر بیدق مخنثان هیهات دست پیچ شما بادبان کیست. نظام قاری (دیوان البسۀ ص 45). - بیدق از هر سو فروکردن، پیاده از هر طرف بحرکت درآوردن. - ، راه وصول بمطلوب جستجو کردن: چند ازین قصه جستجو کردم بیدق از هر سوئی فروکردم. نظامی. - بیدق افکندن، پیاده بر روی شاه واداشتن. پیاده به مقابلی شاه داشتن: مرا پیلی سزد کورا کنم بند تو شاهی برتو نتوان بیدق افکند. نظامی. - بیدق راندن، به حرکت درآوردن بیدق. بیدق افکندن: تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند عرصۀ شطرنج رندان را مجال شاه نیست. حافظ. ، راهنما در سفر. علامتی است منصوب در محل بلندی تا شخص مسافر یا سیاح بواسطۀ آن هدایت یابد و یا از خطر پرهیزد. (از قاموس کتاب مقدس) ، شخص مجرد. (ناظم الاطباء) ، (محرف بیرق) در تداول عوام بیرق است که درفش و علم باشد. رجوع به بیرق و تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 1 ص 133 و دزی ج 1 ص 133 شود. - بیدقدار، بیرقدار. علمدار
معرب و مأخوذ از پیادۀ فارسی. (ناظم الاطباء). معرب پیادک، پیاده. پیادۀ شطرنج را گویند و آن مهره ای باشد از جمله مهره های شطرنج و معرب پیاده است. (برهان). مهرۀ پیادۀ شطرنج که چون تواند هفت خانه بی مانع پیش رود مبدل بفرزین گردد. (از یادداشت مؤلف). پیادۀ شطرنج. (شرفنامۀ منیری) : بسابیدق که چون خردی پذیرد به آخر منصب فرزین بگیرد. ناصرخسرو. بحرمت تو رخ و اسب و فیل و بیدق ملک همه ب خانه خویشند برقرار و ثبات. سوزنی. شاه شطرنج کفایت را یک بیدق او لعب کمتر زد و اسب و رخ و فرزین نکند. سوزنی. بر عرصۀ شطرنج ثنا گفتن تو صدر من سوزنیم بیدق و صاحب شرفان شاه. سوزنی. اختر شد آفتاب امم تا ابد زیاد بیدق برفت شاه کرم تا ابد زیاد. خاقانی. دل که کنون بیدقست باش که فرزین شود چونکه بپایان رسید هفت بیابان او. خاقانی. نه چرخ هست بیدق شطرنج ملک او او شاه نصرت از ید بیضای موسوی. خاقانی. بیدقی مدح شاه میگوید کوکبی وصف ماه میگوید. خاقانی. متی فرزنت یا بیدق. (نفثهالمصدور زیدری). از سفر بیدق شود فرزین راد وز سفر یابیدیوسف صد مراد. مولوی. شاه را در خانه بیدق نهد اینچنین باشد عطا کاحمق دهد. مولوی. که افتد که با جاه و تمکین شود چو بیدق که ناگاه فرزین شود. سعدی. که شاه ارچه در عرصه زورآور است چو ضعف آمد از بیدقی کمتر است. سعدی. میکشندم که ترک عشق بگوی میزنندم که بیدق شاهم. سعدی. بیدقی فیلی ستانیدن بیک فرزین خوشست. کاتبی نیشابوری. بینید شده بر سر بیدق مخنثان هیهات دست پیچ شما بادبان کیست. نظام قاری (دیوان البسۀ ص 45). - بیدق از هر سو فروکردن، پیاده از هر طرف بحرکت درآوردن. - ، راه وصول بمطلوب جستجو کردن: چند ازین قصه جستجو کردم بیدق از هر سوئی فروکردم. نظامی. - بیدق افکندن، پیاده بر روی شاه واداشتن. پیاده به مقابلی شاه داشتن: مرا پیلی سزد کورا کنم بند تو شاهی برتو نتوان بیدق افکند. نظامی. - بیدق راندن، به حرکت درآوردن بیدق. بیدق افکندن: تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند عرصۀ شطرنج رندان را مجال شاه نیست. حافظ. ، راهنما در سفر. علامتی است منصوب در محل بلندی تا شخص مسافر یا سیاح بواسطۀ آن هدایت یابد و یا از خطر پرهیزد. (از قاموس کتاب مقدس) ، شخص مجرد. (ناظم الاطباء) ، (محرف بیرق) در تداول عوام بیرق است که درفش و علم باشد. رجوع به بیرق و تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 1 ص 133 و دزی ج 1 ص 133 شود. - بیدقدار، بیرقدار. علمدار