جدول جو
جدول جو

معنی غولچه - جستجوی لغت در جدول جو

غولچه
(چَ)
سالم بن عبدالله ، مکنی به ابومعمر. از اکابر فقهای شافعیه بود و در علوم مختلف تبحر داشت. در حق او گفته اند: مثل او از پل بغداد نگذشته است. او راست: ’کتاب اللمع فی رد اهل البدع’ در مسائل اصول اعتقاد و موارد اختلاف با اهل اعتزال و الحاد. وی به سال 435 هجری قمری درگذشت. (طبقات الشافعیه ازریحانه الادب ج 5 ص 178). رجوع به سالم بن عبدالله شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غلچه
تصویر غلچه
روستایی، اهل روستا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دولچه
تصویر دولچه
دول کوچک، دلو کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غوله
تصویر غوله
خام، نارس، بی عقل، کودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غوله
تصویر غوله
قلّک، ظرفی با سوراخ تنگ که در آن پول پس انداز می کنند، غولک
فرهنگ فارسی عمید
(غَ / غُو لَ / لِ)
مردم خام بیعقل. (فرهنگ جهانگیری). مردم بیعقل و خام و کودن. (برهان قاطع). با کلمه خل مقایسه شود. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
به معنی توله که لفظ هندی است اسم وزن دوازده ماشه. متأخرین فارس بعد حذف های مختفی لفظ ’چه’ زائد کرده نوعی از تفریس کرده. (غیاث اللغات). یعنی نود و شش حبه. (آنندراج). نام وزنه ای. (ناظم الاطباء). و آن دوازده ماشه و معادل دو مثقال و نیم است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(چَ/ چِ)
دول کوچک. (ناظم الاطباء). دلو کوچک. دول خرد. (یادداشت مؤلف). دول چرمین. (آنندراج) ، ظرف دسته داری که بدان آب بردارند. (ناظم الاطباء). ظرف مسین که زنان در حمامها آب با آن ازطاس برگیرند و ظرفی مسین یا چرمین که با آن از حوض خانه یا خزینۀ حمام آب برگیرند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
در بعضی از نسخ نزهه القلوب بجای غرچه، غورچه آمده است. رجوع به نزهه القلوب چ دبیرسیاقی چ 1336 ص 190 و غرچه شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مؤنث غول. غول ماده. مقابل غول نر. رجوع به غول شود
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
بمعنی غولک. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج). غلّک. طبل. کولک. قلّک. رجوع به غولک و قلک شود، انبار غله. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج) :
خشک زارا که کشتزار بود
هر کجا غوله غوله زار بود.
سنایی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(غَ چَ / چِ)
روستایی. (برهان قاطع) (جهانگیری) (آنندراج). غلچه به معنی روستایی است و به قومی از نژاد ایرانی ساکن افغانستان اطلاق میشود. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، رند و اوباش. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج). غرچه. احمق و نامرد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
زن را به باد داده و غر گشته و شده
جویای غلچۀ عزب و گنگ بی نماز.
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ شعوری).
چو غلچگان رباط چهار سو سوگند
همی خورند که جفت ملیح غر نبود.
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غوچه
تصویر غوچه
لاف زن هرزه گوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دولچه
تصویر دولچه
پارسی است دولک دول کوچک ظرف آب (اعم از بلوری چینی مسی) پارچ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوله
تصویر غوله
مونث غول یغام مادینه خام نارس: سیب غوله، بیعقل کودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلچه
تصویر غلچه
((غَ چَ یا چِ))
روستایی، اوباش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غوله
تصویر غوله
((غُ لِ))
خام، نارس، بی عقل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غوچه
تصویر غوچه
((چِ))
لاف زن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلچه
تصویر غلچه
نامرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دولچه
تصویر دولچه
((چِ یا چَ))
دول کوچک، ظرف آب (اعم از بلوری، چینی و مسی) پارچ
فرهنگ فارسی معین
تاس حمام
فرهنگ گویش مازندرانی
خون سرد بی توجه
فرهنگ گویش مازندرانی