دانه های ترش و نارس انگور که هنوز نرسیده و شیرین نشده باشد، کنایه از فرد جوان و بی تجربه غوره نشده مویز شدن: کنایه از بدون تجربه و آگاهی لازم خواستار مقام بالا یا چیزی باارزش بودن
دانه های ترش و نارس انگور که هنوز نرسیده و شیرین نشده باشد، کنایه از فرد جوان و بی تجربه غوره نشده مویز شدن: کنایه از بدون تجربه و آگاهی لازم خواستار مقام بالا یا چیزی باارزش بودن
نامرد، مخنث، عنین، برای مثال کزاین غرچگان چیست چندین گریغ / بکوشید هم پشت با گرز و تیغ (اسدی - ۲۲۲)، نادان، کودن، برای مثال برگذر ز این سرای غرچه فریب / درگذر ز این رباط مردم خوار (سنائی۲ - ۱۳۷)، پست، زبون، کوهستانی
نامرد، مخنث، عنین، برای مِثال کزاین غرچگان چیست چندین گریغ / بکوشید هم پشت با گرز و تیغ (اسدی - ۲۲۲)، نادان، کودن، برای مِثال برگذر ز این سرای غرچه فریب / درگذر ز این رباط مردم خوار (سنائی۲ - ۱۳۷)، پست، زبون، کوهستانی
از مردم غرچستان ناحیه ای در خراسان قدیم، برای مثال چغانی و چگلی و بلخی ردان / بخاری و از غرچگان موبدان (فردوسی - ۶/۵۳۶)، شه غرچگان بود بر سان شیر / کجا پشت پیل آوریدی به زیر (فردوسی۴/۱۸۱)
از مردم غرچستان ناحیه ای در خراسان قدیم، برای مِثال چغانی و چگلی و بلخی ردان / بخاری و از غرچگان موبدان (فردوسی - ۶/۵۳۶)، شه غرچگان بود بر سان شیر / کجا پشت پیل آوریدی به زیر (فردوسی۴/۱۸۱)
اسم مرت از غور. (از اقرب الموارد). یکبار آمدن بزمین نشیب. یکبار درآمدن و داخل شدن درچیزی. رجوع به غور شود، آفتاب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، میان روز. (منتهی الارب). ظهر. قائله. (اقرب الموارد). وسط روز
اسم مرت از غَور. (از اقرب الموارد). یکبار آمدن بزمین نشیب. یکبار درآمدن و داخل شدن درچیزی. رجوع به غَور شود، آفتاب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، میان روز. (منتهی الارب). ظُهر. قائله. (اقرب الموارد). وسط روز
نام یکی از متحدین افراسیاب که با ایرانیان جنگید و گرفتار شد: چو غرچه ز سگسار و شنگل ز هند هوا پردرفش و زمین پرپرند. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ص 806). چو غرچه بدید آنکه رستم چه کرد وزآن نامداران برآورد گرد برآشفت بر خویشتن جنگجوی به تیری سوی رزم بنهاد روی. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ص 876)
نام یکی از متحدین افراسیاب که با ایرانیان جنگید و گرفتار شد: چو غرچه ز سگسار و شنگل ز هند هوا پردرفش و زمین پرپرند. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ص 806). چو غرچه بدید آنکه رستم چه کرد وزآن نامداران برآورد گرد برآشفت بر خویشتن جنگجوی به تیری سوی رزم بنهاد روی. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ص 876)
به معنی غراچه. نامرد و مخنث و حیز. (برهان قاطع). مخنث نادان. (صحاح الفرس). مخنث و نادان. (فرهنگ رشیدی)، ابله و احمق و نادان و جاهل، به چشم خودبین و دیوث. (برهان قاطع)، در فرهنگها به معنی نادان و بی حمیت آورده اند، این لغت بدین معنی گویا از کلمه غرجستان یا غرچه به معنی ولایت واقع در حدود هرات و محل غور گرفته شده، ریشه کلمه به اوستائی به معنی کوه است و غرجستان، یعنی کوهستان، و شاید اهالی آنجاساده و درشت و به نادانی معروف بوده اند. غرچه اسم شخص هم آمده. (لغات شاهنامه چ شفق ص 199) : چرا عمر طاووس و دراج کوته چرا مار و کرکس زید در درازی ! صد و اند ساله یکی مرد غرچه چرا شصت و سه زیست آن مرد تازی ! اگر نه همه کار تو باژگونه است چرا آنکه ناکس تر او را نوازی ! مصعبی. پشت و قفای رئیس احمد غرچه هیچ نخواهد مگر که سفچه و سفچه. منجیک. آن غرچه را اجل آمده بود بدان سخن فریفته شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 573). که ره سوی این رز شما را که داد کدام ابله غرچه این در گشاد؟ اسدی (گرشاسبنامه). کزین غرچگان چیست چندین گریغ بکوشید هم پشت با گرز و تیغ. اسدی (گرشاسبنامه). بود ابلهی غرچۀ بی کمان بخندیم باری بدو یک زمان. اسدی (گرشاسبنامه). این غر غرچه چو جغد دمن است نیست او را چو همای اصل کریم. خاقانی. من عزیزم مصر حرمت را و این نامحرمان غرزنان برزنند و غرچگان روستا. خاقانی. رنج دلم را سبب گردش ایام نیست فعل سگ غرچه است قدح خر روستا. خاقانی. به پای پردگیان را به غرچکان مگذار که پرده دار نباشد که پرده در نبود. سوزنی. چو غرچگان رباط چهارسو سوگند همی خورند که جفت ملیح غر نبود. سوزنی. بفریبد دلت به هر سخنی روستائی و غرچه را مانی. بدیعی. ، ناتوان در مردی: رویت بریشت اندر ناپیدا چون کیر مرد غرچه بر مکان در. منجیک. ، زبون. (برهان قاطع). نادانی زبون. (اوبهی) : در گذر زین سرای غرچه فریب درگذر زین سرای (رباط) مردم خوار. سنائی. ، {{اسم خاص}} مردم غرجستان. (از برهان قاطع) : در این دیار (غرجستان) بهنگام شار چندین بار پلنگ وار نمودند غرچگان عصیان. فرخی. زین سروقدی ماهرخی غرچه نژادی عاشق دو صدش بیش به روی چو قمر بر. سوزنی (از فرهنگ شعوری). ، {{اسم}} نوائی ازموسیقی است
به معنی غراچه. نامرد و مخنث و حیز. (برهان قاطع). مخنث نادان. (صحاح الفرس). مخنث و نادان. (فرهنگ رشیدی)، ابله و احمق و نادان و جاهل، به چشم خودبین و دیوث. (برهان قاطع)، در فرهنگها به معنی نادان و بی حمیت آورده اند، این لغت بدین معنی گویا از کلمه غرجستان یا غرچه به معنی ولایت واقع در حدود هرات و محل غور گرفته شده، ریشه کلمه به اوستائی به معنی کوه است و غرجستان، یعنی کوهستان، و شاید اهالی آنجاساده و درشت و به نادانی معروف بوده اند. غرچه اسم شخص هم آمده. (لغات شاهنامه چ شفق ص 199) : چرا عمر طاووس و دراج کوته چرا مار و کرکس زید در درازی ! صد و اند ساله یکی مرد غرچه چرا شصت و سه زیست آن مرد تازی ! اگر نه همه کار تو باژگونه است چرا آنکه ناکس تر او را نوازی ! مصعبی. پشت و قفای رئیس احمد غرچه هیچ نخواهد مگر که سفچه و سفچه. منجیک. آن غرچه را اجل آمده بود بدان سخن فریفته شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 573). که ره سوی این رز شما را که داد کدام ابله غرچه این در گشاد؟ اسدی (گرشاسبنامه). کزین غرچگان چیست چندین گریغ بکوشید هم پشت با گرز و تیغ. اسدی (گرشاسبنامه). بود ابلهی غرچۀ بی کمان بخندیم باری بدو یک زمان. اسدی (گرشاسبنامه). این غر غرچه چو جغد دمن است نیست او را چو همای اصل کریم. خاقانی. من عزیزم مصر حرمت را و این نامحرمان غرزنان برزنند و غرچگان روستا. خاقانی. رنج دلم را سبب گردش ایام نیست فعل سگ غرچه است قدح خر روستا. خاقانی. به پای پردگیان را به غرچکان مگذار که پرده دار نباشد که پرده در نبود. سوزنی. چو غرچگان رباط چهارسو سوگند همی خورند که جفت ملیح غر نبود. سوزنی. بفریبد دلت به هر سخنی روستائی و غرچه را مانی. بدیعی. ، ناتوان در مردی: رویت بریشت اندر ناپیدا چون کیر مرد غرچه بر مکان در. منجیک. ، زبون. (برهان قاطع). نادانی زبون. (اوبهی) : در گذر زین سرای غرچه فریب درگذر زین سرای (رباط) مردم خوار. سنائی. ، {{اِسمِ خاص}} مردم غرجستان. (از برهان قاطع) : در این دیار (غرجستان) بهنگام شار چندین بار پلنگ وار نمودند غرچگان عصیان. فرخی. زین سروقدی ماهرخی غرچه نژادی عاشق دو صدش بیش به روی چو قمر بر. سوزنی (از فرهنگ شعوری). ، {{اِسم}} نوائی ازموسیقی است
غرجستان و آن ولایتی است مشهور از خراسان. (برهان قاطع). ولایتی است در خراسان. (صحاح الفرس). نام ولایتی است از خراسان و در غربی غور و شرقی هرات واقع است. (آنندراج) (انجمن آرا). نام ولایتی است در حوالی خراسان چنانکه می گویند غور و غرچه، و غلچه به لام نیز آمده. (فرهنگ رشیدی). غرجه از اقلیم چهارم است. طولش از جزایر خالدات ’صط’ و عرض از خط استوا ’لوم’، ولایتی است و قریب پنجاه پاره دیه از توابع آن است و به آب و هوا مانند ولایت غور. (نزهه القلوب ص 154) : ابونصر شاه غرچه بود، با سلطان محمود مخالفت کرد... سلطان او را اسیر گردانید و امان داد و او در خدمت سلطان بود تا متوفی شد. (تاریخ گزیده ص 397). غور. غورچه. (از فرهنگ شعوری). غراچه. غرج الشار. غرشستان. غرش. (انجمن آرا) (آنندراج). ساریان نام شهری است در غرچه. بندر نام شهری است در غرچه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). رجوع به غرجستان و غرج الشار شود: الا نان و غرچه به لهراسب داد بدو گفت کای گرد فرخ نژاد. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ص 998). رجوع به غرجستان و غرچگان شود
غرجستان و آن ولایتی است مشهور از خراسان. (برهان قاطع). ولایتی است در خراسان. (صحاح الفرس). نام ولایتی است از خراسان و در غربی غور و شرقی هرات واقع است. (آنندراج) (انجمن آرا). نام ولایتی است در حوالی خراسان چنانکه می گویند غور و غرچه، و غلچه به لام نیز آمده. (فرهنگ رشیدی). غرجه از اقلیم چهارم است. طولش از جزایر خالدات ’صط’ و عرض از خط استوا ’لوم’، ولایتی است و قریب پنجاه پاره دیه از توابع آن است و به آب و هوا مانند ولایت غور. (نزهه القلوب ص 154) : ابونصر شاه غرچه بود، با سلطان محمود مخالفت کرد... سلطان او را اسیر گردانید و امان داد و او در خدمت سلطان بود تا متوفی شد. (تاریخ گزیده ص 397). غور. غورچه. (از فرهنگ شعوری). غراچه. غرج الشار. غرشستان. غرش. (انجمن آرا) (آنندراج). ساریان نام شهری است در غرچه. بندر نام شهری است در غرچه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). رجوع به غرجستان و غرج الشار شود: الا نان و غرچه به لهراسب داد بدو گفت کای گرد فرخ نژاد. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ص 998). رجوع به غرجستان و غرچگان شود
انگور نارسیده که مزۀ ترش دارد. (از غیاث اللغات) (آنندراج). حصرم. (فرهنگ اسدی) (مهذب الاسماء). حصرم و انگور نارسیدۀ ترش. (نسخۀ دیگر از فرهنگ اسدی). نارسیدۀ انگور. انگور خام. انگور یا خرمای نارس که هنوز ترش باشد. خرمای نارس: و دوش نامه رسیدم یکی ز خواجه نصیر میان نامه همه ترف و غوره و غنجال. ابوالعباس. چون ژاله به سردی اندرون موصوف چون غوره به خامی اندرون محکم. منجیک. سراسر همه رز پر از غوره دید بفرمود تا کهترش دردوید از آن خوشه ای چند ببرید و برد به ایوان و خوالیگرش را سپرد. فردوسی. برفتم برز تا بیارم کنشتو چه سیب و چه غوره چه امرود و آلو. علی قرط (از فرهنگ اسدی). چون خوشه (خوشۀ انگور) بزرگ کرد و دانهای غوره به کمال رسید... و از سبزی به سیاهی آمد چون شبه می تافت. (نوروزنامه). شوره بینند بره پس به سرچشمه رسند غوره یابند برز پس می حمرابینند. خاقانی. نه سبزه بردمد از خاک وآنگهی سوسن نه غوره دررسد از تاک وآنگهی صهبا. خاقانی. بر غوره چهارمه کنم صبر تا باده به خمستان ببینم. خاقانی. یکی چون ترشی آن غوره خوردی چو غوره زآن ترشرویی نکردی. نظامی. سمندش کشتزار سبز را خورد غلامش غورۀ دهقان تبه کرد. نظامی. تا می پخته یافتن در جام دید باید هزار غورۀ خام. نظامی. غوره ها را که بیارایید غول پخته پندارد کسی که هست گول. مولوی (مثنوی). کی برست آن گل خندان و چنین زیبا شد آخر این غورۀنوخاسته چون حلوا شد؟! سعدی (طیبات). - غوره آب گرفتن، گریه کردن. بیشتر در مقام سرزنش گویند. (فرهنگ نظام). - غورۀ آبی، قسمی غوره که آب آن را گیرند. - غوره در چشم کسی کردن، عیش کسی را منغص ساختن. (آنندراج) : سالک از چشم کبود چرخ میدارم حذر کین ترشرو غوره در چشم ایاغم میکند. سالک یزدی (از بهار عجم). - غوره مویز شدن، چیز نارسیده و به کمال خود نارسیده فاسد شدن. (فرهنگ نظام). غورۀ ما مویز شد، کنایه است از اینکه طفل بسبب ضعف مزاج حالت پیران گیرد. (از بهار عجم) (آنندراج) : از زندگی دوروزه دلگیر شدیم شد غورۀ ما مویز و پرمیر شدیم طفلیم و چو برۀ کبودیم و دو مو افسوس که بالغ نشده پیر شدیم. باقر کاشی (از بهار عجم) (آنندراج). - گرد غوره، غورۀ خشک کردۀ کوبیده است. (از فرهنگ نظام). - امثال: غوره نشده مویز شده است، نظیر: در غورگی مویز شدن. غوره مویز میشود، مویز غوره نمیشود، در بهار عجم این مثل بصورت ’غوره مویز نمیشود’ آمده است. گر صبر کنی ز غوره حلوا یابی. (فرهنگ نظام). هیچ انگوری غوره نشود. (فیه مافیه). ، هر میوۀ نارس. (حاشیۀبرهان قاطع چ معین). هر میوۀ نارس ترش. (ناظم الاطباء) : و روغن زیت که آن را بتازی انفاق گویند، و آن روغنی باشد که از غورۀ زیتون کشند یعنی اززیتونی سبز. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، در تداول مردم مازندران و گرگان، رز و مو. و همچنین مورا ماله غوره نیز گویند. رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 1ص 244 شود، مجازاً بمعنی خردسال و کوچک. یتیم غوره، آنکه در خردسالی یتیم مانده است، در تداول مردم شوشتر، طفل دانا و پرهیزگار. (لغت محلی شوشتر خطی)، یکی از الوان کبوتر. (ناظم الاطباء)
انگور نارسیده که مزۀ ترش دارد. (از غیاث اللغات) (آنندراج). حِصرِم. (فرهنگ اسدی) (مهذب الاسماء). حصرم و انگور نارسیدۀ ترش. (نسخۀ دیگر از فرهنگ اسدی). نارسیدۀ انگور. انگور خام. انگور یا خرمای نارس که هنوز ترش باشد. خرمای نارس: و دوش نامه رسیدم یکی ز خواجه نصیر میان نامه همه ترف و غوره و غنجال. ابوالعباس. چون ژاله به سردی اندرون موصوف چون غوره به خامی اندرون محکم. منجیک. سراسر همه رز پر از غوره دید بفرمود تا کهترش دردوید از آن خوشه ای چند ببرید و برد به ایوان و خوالیگرش را سپرد. فردوسی. برفتم برز تا بیارم کنشتو چه سیب و چه غوره چه امرود و آلو. علی قرط (از فرهنگ اسدی). چون خوشه (خوشۀ انگور) بزرگ کرد و دانهای غوره به کمال رسید... و از سبزی به سیاهی آمد چون شبه می تافت. (نوروزنامه). شوره بینند بره پس به سرچشمه رسند غوره یابند برز پس می حمرابینند. خاقانی. نه سبزه بردمد از خاک وآنگهی سوسن نه غوره دررسد از تاک وآنگهی صهبا. خاقانی. بر غوره چهارمه کنم صبر تا باده به خمستان ببینم. خاقانی. یکی چون ترشی آن غوره خوردی چو غوره زآن ترشرویی نکردی. نظامی. سمندش کشتزار سبز را خورد غلامش غورۀ دهقان تبه کرد. نظامی. تا می پخته یافتن در جام دید باید هزار غورۀ خام. نظامی. غوره ها را که بیارایید غول پخته پندارد کسی که هست گول. مولوی (مثنوی). کی برست آن گل خندان و چنین زیبا شد آخر این غورۀنوخاسته چون حلوا شد؟! سعدی (طیبات). - غوره آب گرفتن، گریه کردن. بیشتر در مقام سرزنش گویند. (فرهنگ نظام). - غورۀ آبی، قسمی غوره که آب آن را گیرند. - غوره در چشم کسی کردن، عیش کسی را منغص ساختن. (آنندراج) : سالک از چشم کبود چرخ میدارم حذر کین ترشرو غوره در چشم ایاغم میکند. سالک یزدی (از بهار عجم). - غوره مویز شدن، چیز نارسیده و به کمال خود نارسیده فاسد شدن. (فرهنگ نظام). غورۀ ما مویز شد، کنایه است از اینکه طفل بسبب ضعف مزاج حالت پیران گیرد. (از بهار عجم) (آنندراج) : از زندگی دوروزه دلگیر شدیم شد غورۀ ما مویز و پرمیر شدیم طفلیم و چو برۀ کبودیم و دو مو افسوس که بالغ نشده پیر شدیم. باقر کاشی (از بهار عجم) (آنندراج). - گرد غوره، غورۀ خشک کردۀ کوبیده است. (از فرهنگ نظام). - امثال: غوره نشده مویز شده است، نظیر: در غورگی مویز شدن. غوره مویز میشود، مویز غوره نمیشود، در بهار عجم این مثل بصورت ’غوره مویز نمیشود’ آمده است. گر صبر کنی ز غوره حلوا یابی. (فرهنگ نظام). هیچ انگوری غوره نشود. (فیه مافیه). ، هر میوۀ نارس. (حاشیۀبرهان قاطع چ معین). هر میوۀ نارس ترش. (ناظم الاطباء) : و روغن زیت که آن را بتازی انفاق گویند، و آن روغنی باشد که از غورۀ زیتون کشند یعنی اززیتونی سبز. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، در تداول مردم مازندران و گرگان، رز و مَو. و همچنین مورا ماله غوره نیز گویند. رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 1ص 244 شود، مجازاً بمعنی خردسال و کوچک. یتیم غوره، آنکه در خردسالی یتیم مانده است، در تداول مردم شوشتر، طفل دانا و پرهیزگار. (لغت محلی شوشتر خطی)، یکی از الوان کبوتر. (ناظم الاطباء)
نام جایی است از نواحی یمامه. در اخبار آمده است: رسول خدا سه اقطاع به مجّاعه بن مراره داد و آنها غوره و غرابه و حبل از نواحی یمامه بودند. (از معجم البلدان)
نام جایی است از نواحی یمامه. در اخبار آمده است: رسول خدا سه اقطاع به مَجّاعه بن مراره داد و آنها غوره و غرابه و حُبَل از نواحی یمامه بودند. (از معجم البلدان)
مصغر مور یعنی مور خرد و کوچک. (ناظم الاطباء). مور خرد. ذره. ذر. (حاشیۀ برهان چ معین). مصغر مور است هم چنانکه باغچه مصغر باغ باشد. (از برهان). نوعی از مور که به غایت خرد باشد. (غیاث) (آنندراج) : ذره، مورچۀ خرد. (ترجمان القرآن). نمل، مورچۀ خرد. (دهار). مورچۀ ریزه. (منتهی الارب)، به معنی مور است. (جهانگیری). حسبانه نمل. نمله. میروک. (یادداشت مؤلف). مطلق مور. حشره ای است از راستۀ نازک بالان که تیره خاصی را به نام مورچگان در این راسته به وجود می آورد. مورچه جانوری است اجتماعی و دارای انواع گوناگون، که برخی از گونه های آن گوشتخوار و خطرناکند و چون دسته جمعی حمله می کنند هر جانوری را که غافلگیر کنند بزودی از پای درمی آورند و همه اعضای او را می خورند و اسکلتی از آن برجای می گذارند. مورچه های یک لانه سه دسته اند: 1- مورچه های کارگر که بی بالند و به گردآوری دانه و کندن لانه می پردازند. 2 و 3- مورچه های نر و ماده که چهار بال دارند. بالهای جنس ماده (ملکه) پس از جفت گیری می افتد و عمر آنها یک سال است. و کارشان فقط تخمگذاری است. عمر مورچه های نر فقط دو هفته است یعنی پس از جفت گیری می میرند و عمر مورچه های کارگر بین هشت تا ده ماه است. مورچه ها از نظر هوش و غریزه کاملند و تاکنون در حدود 2000 گونه مورچه در روی زمین شناخته شده که همه دارای زندگی و قوانین اجتماعی کاملند وبسیار اتفاق می افتد که فردی منافع خود را فدای منافع جمع می کند: عقیفان، مورچه های درازپا که در مقابر وخرابه باشد. (منتهی الارب). شیقتبان. طثرح. طبرج. (منتهی الارب). نمل. (منتهی الارب) (دهار). نمله. قردوع.دیسمه. ذر. دبی (د با) . قمل. دمه. دسمه. دنمه. دنامه: عقفان، جد مورچه های سرخ. دعاع، مورچه های سیاه بازو. دعبوب، مورچه ای است سیاه. دعابه و دبدب، رفتارمورچۀ درازپای. رمه، موق، مورچۀ پردار. سمسم، حبی، جبی ̍، مورچۀ سرخ. عجروف، مورچۀ درازپا تیزرو. نماه، مورچۀ ریزه. منمول، طعام مورچه رسیده. علس، نوعی از مورچه. هبور، مورچۀ ریزه. اجمان، مورچۀ سیمین (واحد آن جمانه است). (دستورالاخوان) : پی مورچه بر پلاس سیاه شب تیره دیدی دو فرسنگ راه. فردوسی. دشمن خواجه به بال و پر مغرورمباد که هلاک و اجل مورچه بال و پر اوست. فرخی. آفرین بر مرکبی کو بشنود در نیمه شب بانگ پای مورچه از زیر چاه شصت باز. منوچهری. لوطیکان چون ردۀ مورچه پیش یکی و دگری براثر. سوزنی. او خواندم به سخره سلیمان ملک شعر من جان به صدق مورچۀ خوان شناسمش. خاقانی. بینی از اژدهادلان صف زدگان چو معرکه خانه مورچه شده چرخ ورای معرکه. خاقانی تجمل است حسود ترا دلیل فنا چنان که مورچه را پربود نشان هلاک. عبدالواسع جبلی. به دست عشق چه شیر سیه چه مورچه ای به دام هجر چه باز سفید و چه مگسی. سعدی. - مثل مورچه، بسیار خرد. سخت ریز و خرد. (یادداشت مؤلف). - ، آزوقه و زاد و نوا و توشه گرد کننده. (امثال و حکم دهخدا). - مورچۀ سفید، موریانه. چوبخوارک. کرم چوبخواره. (یادداشت مؤلف). و رجوع به موریانه شود: تا این مورچۀ سفید بیامد و مر عصا را بخورد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). ، عده کثیر. (امثال و حکم دهخدا). مثل مور و ملخ، خط نورستۀ زیبایان. خط سبز خوبان. (از یادداشت مؤلف) : سؤال کردم و گفتم جمال و حسن ترا چه شد که مورچه بر گرد ماه جوشیده ست. سعدی (گلستان). چون مورچه از عارض رنگین کدام خوبان روییده است. (کتاب المعارف). - مورچۀ خط، کنایه است از خط نورستۀ خوبان. (از یادداشت مؤلف) : ای مورچۀ خط بدمیدی آخر بر گرد مهش خط بکشیدی آخر. عطار. - مورچۀ عنبرین، ریش نورستۀ خوبان. (ناظم الاطباء). کنایه از خط خوبان و نوخطان است. (برهان) (آنندراج). - مورچۀ مشکین پر، کنایه است از خط نورستۀ خوبان. (از یادداشت مؤلف) : سپه آورد خطت مورچۀ مشکین پر تا تو از مملکت حسن شوی عزل پذیر. سوزنی. ، شبه سفید. ودع. ودعه. شبه سپید خرد. منقاف خرد و سپید. شبه سفید است که از دریا برآرند و شکاف آن همچون شکاف هستۀ خرما باشد و به هندی کوری گویند و دفع چشم زخم را بر گردن کودکان آویزند. مهره. (یادداشت مؤلف). ببین و بترک (در تداول عامه). میقب، مهره ای که مورچه خوانندش. (منتهی الارب). ودعه، شبه سپید که از دریا برآرند... و به فارسی مورچه خوانند. (منتهی الارب)، موریانه. (ناظم الاطباء). زنگ که در ذات آهن دررود. (غیاث) (آنندراج). موریانه را نیز گویند و آن زنگاری باشد که در تیغ و آیینه و فولاد و امثال آن افتد. (برهان)، جوهر شمشیر و خنجر و کارد. مور. - مورچۀ شمشیر (خنجر یا تیغ) ، پرند و آب آن. ذری السیف. (یادداشت مؤلف). جوهر شمشیر: آن کو گهر مدح تو بر تیغ زبان راند چون مورچۀ تیغ نشیند به گهر بر. سیف اسفرنگی. ماهچۀ توغ او قلعۀ گردون گشاد مورچۀ تیغ او ملک سلیمان گرفت. خاقانی. آن جهانگیر که شیرینی جان بدخواه گاه هیجا خورش مورچۀ خنجر کرد. امیرخسرو دهلوی. ، آبگینۀ سیاه کوچک، مرد حقیر و ضعیف و نحیف. (ناظم الاطباء). کنایه از کسی که به غایت ضعیف و نحیف و حقیر باشد. (برهان). مثل مور. رجوع به ترکیبات مور شود
مصغر مور یعنی مور خرد و کوچک. (ناظم الاطباء). مور خرد. ذره. ذر. (حاشیۀ برهان چ معین). مصغر مور است هم چنانکه باغچه مصغر باغ باشد. (از برهان). نوعی از مور که به غایت خرد باشد. (غیاث) (آنندراج) : ذره، مورچۀ خرد. (ترجمان القرآن). نمل، مورچۀ خرد. (دهار). مورچۀ ریزه. (منتهی الارب)، به معنی مور است. (جهانگیری). حسبانه نمل. نمله. میروک. (یادداشت مؤلف). مطلق مور. حشره ای است از راستۀ نازک بالان که تیره خاصی را به نام مورچگان در این راسته به وجود می آورد. مورچه جانوری است اجتماعی و دارای انواع گوناگون، که برخی از گونه های آن گوشتخوار و خطرناکند و چون دسته جمعی حمله می کنند هر جانوری را که غافلگیر کنند بزودی از پای درمی آورند و همه اعضای او را می خورند و اسکلتی از آن برجای می گذارند. مورچه های یک لانه سه دسته اند: 1- مورچه های کارگر که بی بالند و به گردآوری دانه و کندن لانه می پردازند. 2 و 3- مورچه های نر و ماده که چهار بال دارند. بالهای جنس ماده (ملکه) پس از جفت گیری می افتد و عمر آنها یک سال است. و کارشان فقط تخمگذاری است. عمر مورچه های نر فقط دو هفته است یعنی پس از جفت گیری می میرند و عمر مورچه های کارگر بین هشت تا ده ماه است. مورچه ها از نظر هوش و غریزه کاملند و تاکنون در حدود 2000 گونه مورچه در روی زمین شناخته شده که همه دارای زندگی و قوانین اجتماعی کاملند وبسیار اتفاق می افتد که فردی منافع خود را فدای منافع جمع می کند: عقیفان، مورچه های درازپا که در مقابر وخرابه باشد. (منتهی الارب). شیقتبان. طثرح. طبرج. (منتهی الارب). نمل. (منتهی الارب) (دهار). نمله. قردوع.دیسمه. ذر. دبی (دَ با) . قمل. دمه. دسمه. دنمه. دنامه: عقفان، جد مورچه های سرخ. دعاع، مورچه های سیاه بازو. دعبوب، مورچه ای است سیاه. دعابه و دبدب، رفتارمورچۀ درازپای. رمه، موق، مورچۀ پردار. سمسم، حبی، جُبی ̍، مورچۀ سرخ. عجروف، مورچۀ درازپا تیزرو. نماه، مورچۀ ریزه. منمول، طعام مورچه رسیده. علس، نوعی از مورچه. هبور، مورچۀ ریزه. اجمان، مورچۀ سیمین (واحد آن جمانه است). (دستورالاخوان) : پی مورچه بر پلاس سیاه شب تیره دیدی دو فرسنگ راه. فردوسی. دشمن خواجه به بال و پر مغرورمباد که هلاک و اجل مورچه بال و پر اوست. فرخی. آفرین بر مرکبی کو بشنود در نیمه شب بانگ پای مورچه از زیر چاه شصت باز. منوچهری. لوطیکان چون ردۀ مورچه پیش یکی و دگری براثر. سوزنی. او خواندم به سخره سلیمان ملک شعر من جان به صدق مورچۀ خوان شناسمش. خاقانی. بینی از اژدهادلان صف زدگان چو معرکه خانه مورچه شده چرخ ورای معرکه. خاقانی تجمل است حسود ترا دلیل فنا چنان که مورچه را پربود نشان هلاک. عبدالواسع جبلی. به دست عشق چه شیر سیه چه مورچه ای به دام هجر چه باز سفید و چه مگسی. سعدی. - مثل مورچه، بسیار خرد. سخت ریز و خرد. (یادداشت مؤلف). - ، آزوقه و زاد و نوا و توشه گرد کننده. (امثال و حکم دهخدا). - مورچۀ سفید، موریانه. چوبخوارک. کرم چوبخواره. (یادداشت مؤلف). و رجوع به موریانه شود: تا این مورچۀ سفید بیامد و مر عصا را بخورد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). ، عده کثیر. (امثال و حکم دهخدا). مثل مور و ملخ، خط نورستۀ زیبایان. خط سبز خوبان. (از یادداشت مؤلف) : سؤال کردم و گفتم جمال و حسن ترا چه شد که مورچه بر گرد ماه جوشیده ست. سعدی (گلستان). چون مورچه از عارض رنگین کدام خوبان روییده است. (کتاب المعارف). - مورچۀ خط، کنایه است از خط نورستۀ خوبان. (از یادداشت مؤلف) : ای مورچۀ خط بدمیدی آخر بر گرد مهش خط بکشیدی آخر. عطار. - مورچۀ عنبرین، ریش نورستۀ خوبان. (ناظم الاطباء). کنایه از خط خوبان و نوخطان است. (برهان) (آنندراج). - مورچۀ مشکین پر، کنایه است از خط نورستۀ خوبان. (از یادداشت مؤلف) : سپه آورد خطت مورچۀ مشکین پر تا تو از مملکت حسن شوی عزل پذیر. سوزنی. ، شبه سفید. ودع. ودعه. شبه سپید خرد. منقاف خرد و سپید. شبه سفید است که از دریا برآرند و شکاف آن همچون شکاف هستۀ خرما باشد و به هندی کوری گویند و دفع چشم زخم را بر گردن کودکان آویزند. مهره. (یادداشت مؤلف). ببین و بترک (در تداول عامه). میقب، مهره ای که مورچه خوانندش. (منتهی الارب). ودعه، شبه سپید که از دریا برآرند... و به فارسی مورچه خوانند. (منتهی الارب)، موریانه. (ناظم الاطباء). زنگ که در ذات آهن دررود. (غیاث) (آنندراج). موریانه را نیز گویند و آن زنگاری باشد که در تیغ و آیینه و فولاد و امثال آن افتد. (برهان)، جوهر شمشیر و خنجر و کارد. مور. - مورچۀ شمشیر (خنجر یا تیغ) ، پرند و آب آن. ذری السیف. (یادداشت مؤلف). جوهر شمشیر: آن کو گهر مدح تو بر تیغ زبان راند چون مورچۀ تیغ نشیند به گهر بر. سیف اسفرنگی. ماهچۀ توغ او قلعۀ گردون گشاد مورچۀ تیغ او ملک سلیمان گرفت. خاقانی. آن جهانگیر که شیرینی جان بدخواه گاه هیجا خورش مورچۀ خنجر کرد. امیرخسرو دهلوی. ، آبگینۀ سیاه کوچک، مرد حقیر و ضعیف و نحیف. (ناظم الاطباء). کنایه از کسی که به غایت ضعیف و نحیف و حقیر باشد. (برهان). مثل مور. رجوع به ترکیبات مور شود
دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه واقع در 21 هزارگزی خاور قره آغاج و 34 هزارگزی جنوب شوسۀ مراغه به میانه. کوهستانی و معتدل مالاریایی است. سکنۀ آن 24 تن است. آب آن از رود خانه آیدوغمش تأمین میشود. محصول آن غلات و نخود و بزرک و زردآلو و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه واقع در 21 هزارگزی خاور قره آغاج و 34 هزارگزی جنوب شوسۀ مراغه به میانه. کوهستانی و معتدل مالاریایی است. سکنۀ آن 24 تن است. آب آن از رود خانه آیدوغمش تأمین میشود. محصول آن غلات و نخود و بزرک و زردآلو و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
سالم بن عبدالله ، مکنی به ابومعمر. از اکابر فقهای شافعیه بود و در علوم مختلف تبحر داشت. در حق او گفته اند: مثل او از پل بغداد نگذشته است. او راست: ’کتاب اللمع فی رد اهل البدع’ در مسائل اصول اعتقاد و موارد اختلاف با اهل اعتزال و الحاد. وی به سال 435 هجری قمری درگذشت. (طبقات الشافعیه ازریحانه الادب ج 5 ص 178). رجوع به سالم بن عبدالله شود
سالم بن عبدالله ، مکنی به ابومعمر. از اکابر فقهای شافعیه بود و در علوم مختلف تبحر داشت. در حق او گفته اند: مثل او از پل بغداد نگذشته است. او راست: ’کتاب اللمع فی رد اهل البدع’ در مسائل اصول اعتقاد و موارد اختلاف با اهل اعتزال و الحاد. وی به سال 435 هجری قمری درگذشت. (طبقات الشافعیه ازریحانه الادب ج 5 ص 178). رجوع به سالم بن عبدالله شود
دهی است از دهستان آلحرم بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 110هزارگزی جنوب خاوری کنگان و 4هزارگزی شوسۀ سابق بوشهر به لنگه قرار دارد. جلگه و گرمسیر است. سکنۀ آن 280 تن که بزبانهای فارسی و عربی سخن میگویند. آب آن از چاه تأمین میشود. محصول آن غلات، خرما و تنباکوست. شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان آلحرم بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 110هزارگزی جنوب خاوری کنگان و 4هزارگزی شوسۀ سابق بوشهر به لنگه قرار دارد. جلگه و گرمسیر است. سکنۀ آن 280 تن که بزبانهای فارسی و عربی سخن میگویند. آب آن از چاه تأمین میشود. محصول آن غلات، خرما و تنباکوست. شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است جزء دهستان فراهان بالای بخش فرمهین شهرستان اراک، واقع در 13هزارگزی خاور فرمهین. این دهکده کوهستانی و سردسیر و 173 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن غلات و بنشن و پنبه و ارزن و صیفی و شغل اهالی زراعت و گله داری و جاجیم بافی و راه مالرو است و از فرمهین می توان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان فراهان بالای بخش فرمهین شهرستان اراک، واقع در 13هزارگزی خاور فرمهین. این دهکده کوهستانی و سردسیر و 173 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن غلات و بنشن و پنبه و ارزن و صیفی و شغل اهالی زراعت و گله داری و جاجیم بافی و راه مالرو است و از فرمهین می توان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
قصبه ای جزء دهستان حمزه لو بخش خمین شهرستان محلات، سر راه شوسۀ خمین به اراک. کوهستانی و سردسیری است. سکنۀ آن 1500 تن و آب آن از قنات تأمین می شود. محصول آنجا غلات و بنشن و پنبه و چغندرقند است و باغات انگور و بادام دارد. شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی است و تلفن دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
قصبه ای جزء دهستان حمزه لو بخش خمین شهرستان محلات، سر راه شوسۀ خمین به اراک. کوهستانی و سردسیری است. سکنۀ آن 1500 تن و آب آن از قنات تأمین می شود. محصول آنجا غلات و بنشن و پنبه و چغندرقند است و باغات انگور و بادام دارد. شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی است و تلفن دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
حشره ایست از راسته نازک بالان که تیره خاصی را بنام تیره مورچگان در این راسته بوجود میاورد. مورچه جانوریست اجتماعی و آن دارای گونه های بسیار میباشد و مخصوصا برخی گونه های نواحی حاره مورچه های خطرناک و گوشتخوارند و چون بطور دسته جمعی حمله میکنند هر جانوری را که غافلگیر کنند بزودی از پای در میاورند و در مدت قلیلی همه عضلات و انساج جانور را مورد طعمه قرار داده اسکلتی از او بر جای میگذارند. مورچه های یک لانه به سه دسته تقسیم میشوند: عده ای مورچه های کارگرند که عموما فاقد بال هستند و کار آنها جمع آوری دانه ها و مواد غذایی و حفر لانه و نگهداری تخمها و نوزادان میباشد. تعداد کمی از افراد یک لانه مورچه های نر و ماده هستند که دارای چهار بال نازک میباشند. مورچه ها حشراتی هستند که از نظر هوش و غریزه طبیعی کاملند. بین شکم و تنه این حشرات پایه ای وجود دارد که بوسیله آن شکم میتواند حرکات زیادی در جهات مختلف انجام دهد. مورچه های کارگر دارای سر کوچکی هستند در صورتیکه نرها و ماده ها دارای سر بزرگند. آرواره های این حشره نسبه قوی است و پاهایش به چنگال ختم میشوند. بالهای جنس ماده حشره مذکور پس از جفتگیری می افتند. عمر مورچه های کارگر بین 8 تا 10 ماه و مورچه ماده (ملکه) یک سال و مورچه های نر فقط دو هفته است یعنی پس از جفتگیری با ماده میمیرند. کار ملکه بارور شده فقط تخم گذاری است. مورچه های عمله تخم ها را جمع میکنند و پس از آنکه لاروها بیرون آمدند آنها را مواظبت کرده غذا میدهند. نوزاد ها معمولا در پیله سفیدی قرار دارند. بالغ بر 2000 گونه مورچه تاکنون در روی زمین شناخته شده که همه دارای زندگی و قوانین اجتماعی کاملند و بسیار اتفاق می افتد که فردی منافع شخصی خود را فدای منافع جمع می کند مور، جمع مورچگان. یا مورچه سفید. موریانه یا مورچه عنبرین. خط زیبا رویان . یا روی مورچه سوار بودن، بسیار کند راه رفتن، جوهر شمشیر و خنجر و کارد: (آن جهانگیر که شیرینی جان بدخواه گاه هیجا خورش مورچه خنجر کرد) (امیر خسرو)
حشره ایست از راسته نازک بالان که تیره خاصی را بنام تیره مورچگان در این راسته بوجود میاورد. مورچه جانوریست اجتماعی و آن دارای گونه های بسیار میباشد و مخصوصا برخی گونه های نواحی حاره مورچه های خطرناک و گوشتخوارند و چون بطور دسته جمعی حمله میکنند هر جانوری را که غافلگیر کنند بزودی از پای در میاورند و در مدت قلیلی همه عضلات و انساج جانور را مورد طعمه قرار داده اسکلتی از او بر جای میگذارند. مورچه های یک لانه به سه دسته تقسیم میشوند: عده ای مورچه های کارگرند که عموما فاقد بال هستند و کار آنها جمع آوری دانه ها و مواد غذایی و حفر لانه و نگهداری تخمها و نوزادان میباشد. تعداد کمی از افراد یک لانه مورچه های نر و ماده هستند که دارای چهار بال نازک میباشند. مورچه ها حشراتی هستند که از نظر هوش و غریزه طبیعی کاملند. بین شکم و تنه این حشرات پایه ای وجود دارد که بوسیله آن شکم میتواند حرکات زیادی در جهات مختلف انجام دهد. مورچه های کارگر دارای سر کوچکی هستند در صورتیکه نرها و ماده ها دارای سر بزرگند. آرواره های این حشره نسبه قوی است و پاهایش به چنگال ختم میشوند. بالهای جنس ماده حشره مذکور پس از جفتگیری می افتند. عمر مورچه های کارگر بین 8 تا 10 ماه و مورچه ماده (ملکه) یک سال و مورچه های نر فقط دو هفته است یعنی پس از جفتگیری با ماده میمیرند. کار ملکه بارور شده فقط تخم گذاری است. مورچه های عمله تخم ها را جمع میکنند و پس از آنکه لاروها بیرون آمدند آنها را مواظبت کرده غذا میدهند. نوزاد ها معمولا در پیله سفیدی قرار دارند. بالغ بر 2000 گونه مورچه تاکنون در روی زمین شناخته شده که همه دارای زندگی و قوانین اجتماعی کاملند و بسیار اتفاق می افتد که فردی منافع شخصی خود را فدای منافع جمع می کند مور، جمع مورچگان. یا مورچه سفید. موریانه یا مورچه عنبرین. خط زیبا رویان . یا روی مورچه سوار بودن، بسیار کند راه رفتن، جوهر شمشیر و خنجر و کارد: (آن جهانگیر که شیرینی جان بدخواه گاه هیجا خورش مورچه خنجر کرد) (امیر خسرو)
اگر بیند غوره خورد، دلیل که اندوهناک شود. اگر بیند غوره بفروخت و نخورد، دلیل است هیچ اندوهی به وی نرسد. اگر غوره را در خواب به گوشت پخته بیند، دلیل که هیچ اندوهی به وی نرسد و به تاویل بهتری است .
اگر بیند غوره خورد، دلیل که اندوهناک شود. اگر بیند غوره بفروخت و نخورد، دلیل است هیچ اندوهی به وی نرسد. اگر غوره را در خواب به گوشت پخته بیند، دلیل که هیچ اندوهی به وی نرسد و به تاویل بهتری است .