جدول جو
جدول جو

معنی غورقه - جستجوی لغت در جدول جو

غورقه
(دَ قَ)
خرج کردن مال در مواردی که در حکم تلف کردن باشد. (دزی ج 2 ص 231)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غرقه
تصویر غرقه
غرق شده و فرورفته در آب، غریق، برای مثال غرقه ای دید جان او شده گم / سر چون خم نهاده بر سر خم (نظامی۴ - ۶۵۲)
غرقه شدن: فرو رفتن در آب و غرق شدن
غرقه کردن: فرو بردن در آب و غرق کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غوره
تصویر غوره
دانه های ترش و نارس انگور که هنوز نرسیده و شیرین نشده باشد، کنایه از فرد جوان و بی تجربه
غوره نشده مویز شدن: کنایه از بدون تجربه و آگاهی لازم خواستار مقام بالا یا چیزی باارزش بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورقه
تصویر ورقه
یک ورق کاغذ، یک برگ درخت
ورقۀ هویت: شناسنامه
فرهنگ فارسی عمید
(غُ رُ)
نام چراگاهی که ملک شمس الدین ساخت. در تاریخ بخارای نرشخی (ص 35) آمده: و پیوستۀ شمس آباد چراگاهی ساخت (ملک شمس الدین) از جهت ستوران خاصه، و آن را غورق نام کرد، و آن را دیوارها ساخت بمقدار یک میل، و اندر وی کاخی و کبوترخانه ای ساخت، واندر آن غورق جانوران وحشی داشتی چون گوزنان و آهوان و روباهان و خوکان، و همه آموخته بودند - انتهی
لغت نامه دهخدا
(کُ)
اسم مرت از غور. (از اقرب الموارد). یکبار آمدن بزمین نشیب. یکبار درآمدن و داخل شدن درچیزی. رجوع به غور شود، آفتاب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، میان روز. (منتهی الارب). ظهر. قائله. (اقرب الموارد). وسط روز
لغت نامه دهخدا
(غُ رِ)
تلفظ ترکی گره. نام جزیره ای در آفریقای غربی فرانسه، که جزء سنگال است و روبروی داکار قرار دارد. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ / غو رَ)
نام جایی است از نواحی یمامه. در اخبار آمده است: رسول خدا سه اقطاع به مجّاعه بن مراره داد و آنها غوره و غرابه و حبل از نواحی یمامه بودند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
قریه ای است بر دروازۀ هرات. (از معجم البلدان). یکی از قرای هرات، و منسوب آن غورجی است. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 182)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
انگور نارسیده که مزۀ ترش دارد. (از غیاث اللغات) (آنندراج). حصرم. (فرهنگ اسدی) (مهذب الاسماء). حصرم و انگور نارسیدۀ ترش. (نسخۀ دیگر از فرهنگ اسدی). نارسیدۀ انگور. انگور خام. انگور یا خرمای نارس که هنوز ترش باشد. خرمای نارس:
و دوش نامه رسیدم یکی ز خواجه نصیر
میان نامه همه ترف و غوره و غنجال.
ابوالعباس.
چون ژاله به سردی اندرون موصوف
چون غوره به خامی اندرون محکم.
منجیک.
سراسر همه رز پر از غوره دید
بفرمود تا کهترش دردوید
از آن خوشه ای چند ببرید و برد
به ایوان و خوالیگرش را سپرد.
فردوسی.
برفتم برز تا بیارم کنشتو
چه سیب و چه غوره چه امرود و آلو.
علی قرط (از فرهنگ اسدی).
چون خوشه (خوشۀ انگور) بزرگ کرد و دانهای غوره به کمال رسید... و از سبزی به سیاهی آمد چون شبه می تافت. (نوروزنامه).
شوره بینند بره پس به سرچشمه رسند
غوره یابند برز پس می حمرابینند.
خاقانی.
نه سبزه بردمد از خاک وآنگهی سوسن
نه غوره دررسد از تاک وآنگهی صهبا.
خاقانی.
بر غوره چهارمه کنم صبر
تا باده به خمستان ببینم.
خاقانی.
یکی چون ترشی آن غوره خوردی
چو غوره زآن ترشرویی نکردی.
نظامی.
سمندش کشتزار سبز را خورد
غلامش غورۀ دهقان تبه کرد.
نظامی.
تا می پخته یافتن در جام
دید باید هزار غورۀ خام.
نظامی.
غوره ها را که بیارایید غول
پخته پندارد کسی که هست گول.
مولوی (مثنوی).
کی برست آن گل خندان و چنین زیبا شد
آخر این غورۀنوخاسته چون حلوا شد؟!
سعدی (طیبات).
- غوره آب گرفتن، گریه کردن. بیشتر در مقام سرزنش گویند. (فرهنگ نظام).
- غورۀ آبی، قسمی غوره که آب آن را گیرند.
- غوره در چشم کسی کردن، عیش کسی را منغص ساختن. (آنندراج) :
سالک از چشم کبود چرخ میدارم حذر
کین ترشرو غوره در چشم ایاغم میکند.
سالک یزدی (از بهار عجم).
- غوره مویز شدن، چیز نارسیده و به کمال خود نارسیده فاسد شدن. (فرهنگ نظام).
غورۀ ما مویز شد، کنایه است از اینکه طفل بسبب ضعف مزاج حالت پیران گیرد. (از بهار عجم) (آنندراج) :
از زندگی دوروزه دلگیر شدیم
شد غورۀ ما مویز و پرمیر شدیم
طفلیم و چو برۀ کبودیم و دو مو
افسوس که بالغ نشده پیر شدیم.
باقر کاشی (از بهار عجم) (آنندراج).
- گرد غوره، غورۀ خشک کردۀ کوبیده است. (از فرهنگ نظام).
- امثال:
غوره نشده مویز شده است، نظیر: در غورگی مویز شدن. غوره مویز میشود، مویز غوره نمیشود، در بهار عجم این مثل بصورت ’غوره مویز نمیشود’ آمده است.
گر صبر کنی ز غوره حلوا یابی. (فرهنگ نظام).
هیچ انگوری غوره نشود. (فیه مافیه).
، هر میوۀ نارس. (حاشیۀبرهان قاطع چ معین). هر میوۀ نارس ترش. (ناظم الاطباء) : و روغن زیت که آن را بتازی انفاق گویند، و آن روغنی باشد که از غورۀ زیتون کشند یعنی اززیتونی سبز. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، در تداول مردم مازندران و گرگان، رز و مو. و همچنین مورا ماله غوره نیز گویند. رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 1ص 244 شود، مجازاً بمعنی خردسال و کوچک. یتیم غوره، آنکه در خردسالی یتیم مانده است، در تداول مردم شوشتر، طفل دانا و پرهیزگار. (لغت محلی شوشتر خطی)، یکی از الوان کبوتر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ رِ قَ)
زمین نیک سیراب. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان چهار اویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه واقع در 8 هزارگزی جنوب شوسۀ مراغه به میانه، دارای 391 تن سکنه. این ده در دو محل قرار گرفته و به نام ورقۀ بالا و ورقۀ پائین مشهور است. ورقۀ پائین 30 تن جمعیت دارد. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 شود
لغت نامه دهخدا
(وُ قَ)
خاکسترگونی. (منتهی الارب). رنگ سیاهی در تیرگی و از اینرو به خاکستر اورق گویند و به گرگ ورقاء. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ قَ)
عیب. (منتهی الارب). عیب در کمان. (از اقرب الموارد) ، محل بیرون شدن شاخۀ درخت هنگامی که پنهان است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ رِ قَ)
شجره ورقه، درخت بسیاربرگ. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) ، زن فرومایه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَ رَقَ / قِ)
نام عاشق گل شاه است. (برهان) (آنندراج) :
مونس مجلس میمون تو هر کس که بود
به تو دلشاد بود همچو به گلشه ورقه.
سوزنی.
عقل همه عاقلان چیره (خیره) شود چون رسد
ورقه به گلشاه من ویسه به رامین من.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ قَ)
ابن نوفل بن اسد بن عبدالعزی پسر عم ام المؤمنین خدیجه (رض). وی از طایفۀ قریش و از حکیمان دورۀ جاهلیت است. پیش از اسلام از بتها کناره گرفت و از خوردن ذبائحی که بخاطر بت ها ذبح میشدند امتناع ورزید و کتابهای ادیان مختلف را قرائت کرد. ورقه بن نوفل زبان عربی را با حروف عبرانی کتابت میکرد. اوائل عصر نبوت پیغمبر اسلام را ادراک کرد و دعوت او را ادراک نکرد. بر روش حکیمان اشعاری دارد. وفات او در حدود سال 12 قبل از هجرت و 611 میلادی واقع شد. رجوع به منتهی الارب و اعلام زرکلی ج 3 ص 1134 و عقدالفرید ج 3 ص 264 و ج 7 ص 98 والمعرب جوالیقی و سیرۀ عمر بن عبدالعزیز 18 والامتاع و المؤانسه شود
لغت نامه دهخدا
(غُ رُ)
قورق. قرق. غرق. رجوع به قورق شود
لغت نامه دهخدا
(غَ قَ / قِ)
غریق. ترکیبی است از غرق + ه (نسبت). (از غیاث اللغات). در آب شده. (آنندراج). در آب فرورفته. در آب مرده. آنکه آب از سر وی بگذرد. غارق. مغروق. غرق شده. رجوع به غرق شود:
چون نمد همچو دیبه شد چه علاج
چاره چه غرقه را برود برک.
خسروی (از لغت فرس ذیل برک).
برون کرد ببر بیان از برش
به خوی اندرون غرقه بد مغفرش.
فردوسی.
کمانی به بازو و نیزه به دست
به آهن درون غرقه چون پیل مست.
فردوسی.
تو در دریای هجرم غرقه بودی
ز موج غم بسی رنج آزمودی.
(ویس و رامین).
دلت با یار دیگر زآن بپیوست
کجا غرقه به هر چیزی زند دست.
(ویس و رامین).
بتان را به خاک اندر افکنده تن
به خون غرقه پیش بت اندر شمن.
اسدی (گرشاسب نامه).
غرقه اند اهل خراسان و نه آگاهند
سر به زانو من برمانده چنین زآنم.
ناصرخسرو.
نجم دین ای من و هزار چو من
غرقۀ بحر بر و منت تو.
سوزنی.
بیمارم و چون گل که نهی در دم کوره
گه در عرقم غرقه و گه در تبم از تاب.
خاقانی.
تن غرقۀ خون رفتم و دل تشنۀ امید
کز آب وفا قطره به جوی تو ندیدم.
خاقانی.
غرقۀ عشق و تشنۀ وصلیم
کآرزومند زلف و خان توایم.
خاقانی.
تابوت اوست غرقۀزیور عروس وار
هر هفت کرده هشت بهشت است بنگرید.
خاقانی.
نیست یکدم که بنده خاقانی
غرقۀ فیض مکرمات تو نیست.
خاقانی.
به آب اندر شدن غرقه چو ماهی
از آن به کز وزغ زنهار خواهی.
نظامی.
غرقه ای دید جان او شده گم
بر چون خم نهاده بر سر خم.
نظامی.
کرد نظامی ز پی زیورش
غرقۀ گوهر ز قدم تا سرش.
نظامی.
گیرم که حال غرقه ندانند دوستان
آخر درین سفینه نبینند تر سخن.
سعدی (طیبات).
نادان همه جا با همه خلق آمیزد
چون غرقه به هرچه دید دست آویزد.
سعدی (صاحبیه).
ای مدعی که میگذری بر کنار آب
ما را که غرقه ایم ندانی چه حالت است.
سعدی (غزلیات).
هوشیار حضور و مست غرور
بحر توحید و غرقۀگنهیم.
حافظ.
دلی کو عاشق رویت نگردد
همیشه غرقه در خون جگر باد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(غَ قَ)
دهی است از دهستان کنار رود خانه شهرستان گلپایگان که در 19هزارگزی شمال گلپایگان و یکهزارگزی شمال شوسۀ گلپایگان به خمین قرار دارد. محلی جلگه و معتدل و سکنۀ آن 275 تن است و شیعه اند و به لهجۀ لری فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات است و محصول آنجا غلات، لبنیات، تریاک و پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(غُ قَ)
یک شربت از شیر و مانند آن. ج، غرق. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ / قِ)
یورغه. (یادداشت مؤلف). رجوع به یرغه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ قَ)
سبب افزونی وسرسبزی. (منتهی الارب). هرآنچه سبب افزونی و سرسبزی باشد. گویند: التجاره مورقه للمال. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ قَ)
لرقه. شهری به اندلس (اسپانیا) از اعمال تدمیر و آن را حصنی و معقلی محکم باشد. (از معجم البلدان). شهری در جنوب شرقی مرسیه. (نفح الطیب)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
در بعضی از نسخ نزهه القلوب بجای غرچه، غورچه آمده است. رجوع به نزهه القلوب چ دبیرسیاقی چ 1336 ص 190 و غرچه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی است از دهستان آلحرم بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 110هزارگزی جنوب خاوری کنگان و 4هزارگزی شوسۀ سابق بوشهر به لنگه قرار دارد. جلگه و گرمسیر است. سکنۀ آن 280 تن که بزبانهای فارسی و عربی سخن میگویند. آب آن از چاه تأمین میشود. محصول آن غلات، خرما و تنباکوست. شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(غُ رُ قَ)
امراءه غبرقهالعین (کقنفذه) ، زن فراخ و سیاه چشم. (منتهی الارب). زن فراخ و لخت سیاه چشم. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یورقه
تصویر یورقه
اسب راه رو
فرهنگ لغت هوشیار
ورقه در فارسی پارسی تازی گشته برگه و نامه (مکتوب) یک ورق کاغذ و کتاب و مکتوب، مکتوب رقعه نامه، واحد پول برای شمارش قباله: (سند و مانند آن: سه ورقه قباله ملک. یا ورقه حکمیه. داد نامه. یا ورقه ولادت. زایچه. یا ورقه هویت. شناسنامه، جمع ورقات، خورشی است. طرز تهیه: تخم مرغ را می شکنند و در ماهی تابه میریزند بعد بادنجان سرخ کرده را که ورق ورق کرده اند و گوجه فرنگی ورق ورق شده را بدان اضافه کنند و میگذارند خود را بگیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوره
تصویر غوره
انگور نارسیده که مزه ترش دارد
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده فرو شده فرو رفته غوته تکابیده در آب فرو رفته مغروق. توضیح به معنی غریق در عربی نیامده ولی در فارسی مستعمل است: و این غرقه شدن کشتی ها و خراب شده شهرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوره
تصویر غوره
((رِ))
انگور نارسیده که ترش مزه است، هر میوه نارس، آب، گرفتن گریه کردن (در مقام سرزنش گویند)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غرقه
تصویر غرقه
((غَ قِ))
در آب فرو رفته، غرق شده
فرهنگ فارسی معین
مستغرق، غرق، غریق، فرورفته، مغروق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صفحه برگه، ورق، پشیزه، پوست، پوسته، قشر، لایه، رقعه، عریضه، مکتوب، منشور
فرهنگ واژه مترادف متضاد