سرخاب، گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گلگونه، غازه، غنج، غنجر، غنجار، گنجار، آلگونه، آلغونه، بلغونه، غلغونه، گلگونه، گلغونه، ولغونه، لغونه، والگونه، بهرامن، برای مثال روزی چو تازه دخترکی باشد / رخساره گونه داده به غنجاره (ناصرخسرو - ۲۹۸)
سُرخاب، گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گُلگونِه، غازِه، غَنج، غَنجَر، غَنجار، گَنجار، آلگونِه، آلغونِه، بُلغونِه، غُلغونِه، گُلگونِه، گُلغونِه، وُلغونِه، لَغونِه، والگونِه، بَهرامَن، برای مِثال روزی چو تازه دخترکی باشد / رخساره گونه داده به غنجاره (ناصرخسرو - ۲۹۸)
بمعنی غنجار است که غازۀ زنان باشد. (برهان قاطع). سرخاب. رجوع به غنجار، غنجر و غنجره شود: روزی بسان پیرزن زنگی آردت روی پیش چو هرکاره روزی چو تازه دخترکی باشد رخساره گونه داده به غنجاره. ناصرخسرو (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان قاطع). ، ناز وعشوۀ جوانان. (برهان قاطع). ناز و غمزه و کرشمه. (ناظم الاطباء)
بمعنی غنجار است که غازۀ زنان باشد. (برهان قاطع). سرخاب. رجوع به غنجار، غنجر و غنجره شود: روزی بسان پیرزن زنگی آردت روی پیش چو هرکاره روزی چو تازه دخترکی باشد رخساره گونه داده به غنجاره. ناصرخسرو (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان قاطع). ، ناز وعشوۀ جوانان. (برهان قاطع). ناز و غمزه و کرشمه. (ناظم الاطباء)
سرخاب، گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گلگونه، غازه، غنج، غنجر، غنجاره، گنجار، آلگونه، آلغونه، بلغونه، غلغونه، گلگونه، گلغونه، ولغونه، لغونه، والگونه، بهرامن
سُرخاب، گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گُلگونِه، غازِه، غَنج، غَنجَر، غَنجارِه، گَنجار، آلگونِه، آلغونِه، بُلغونِه، غُلغونِه، گُلگونِه، گُلغونِه، وُلغونِه، لَغونِه، والگونِه، بَهرامَن
مخفف خوش نجاره یعنی اصیل. در لغت عرب نجار بمعنی نژاد و اصل است و گمان میکنم در فارسی آن را نجاره کرده اند و بمعنی اصیل و نجیب به کار برده اند، آنگاه که خوش نجاره گفته اند، و گاهی هم که نجارۀ تنها گفته اند همین معنی خواسته اند. (از یادداشت مؤلف) : تو هیدخی وهمی نهی مخ بر کرۀ توسن نجاره. منجیک. و هزار اسب نجاره و هزار اسب تازی و هزار استر بروعی... (ترجمه طبری بلعمی). آنکه تدبیر او سواری کرد بر جهان نجارۀ توسن. فرخی. صد اسب تازی وسیصد نجاره ز گوهر همچو گردون پرستاره. (منسوب به فرخی). پیام آور فرودآمد ز باره نه باره بلکه پیلی بد نجاره. (ویس و رامین)
مخفف خوش نجاره یعنی اصیل. در لغت عرب نِجار بمعنی نژاد و اصل است و گمان میکنم در فارسی آن را نجاره کرده اند و بمعنی اصیل و نجیب به کار برده اند، آنگاه که خوش نجاره گفته اند، و گاهی هم که نجارۀ تنها گفته اند همین معنی خواسته اند. (از یادداشت مؤلف) : تو هیدخی وهمی نهی مخ بر کرۀ توسن نجاره. منجیک. و هزار اسب نجاره و هزار اسب تازی و هزار استر بروعی... (ترجمه طبری بلعمی). آنکه تدبیر او سواری کرد بر جهان نجارۀ توسن. فرخی. صد اسب تازی وسیصد نجاره ز گوهر همچو گردون پرستاره. (منسوب به فرخی). پیام آور فرودآمد ز باره نه باره بلکه پیلی بد نجاره. (ویس و رامین)
سرخی باشد که زنان در روی مالند و آن راگلگونه خوانند. (فرهنگ اسدی). سرخی باشد که زنان درروی نهند. (فرهنگ اسدی نخجوانی). بمعنی غازه، و آن سرخیی باشد که زنان بجهت زیبایی بر روی خود مالند. (برهان قاطع) (از جهانگیری). گلگونه. (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ اسدی). گلاگونه. (برهان قاطع) (فرهنگ اوبهی). غنجاره. غنجر. غنجره. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی). سرخاب. (انجمن آرا) (آنندراج) : لاله به غنجار برکشید همه روی از حسد خوید برکشید سر از خوید. کسائی (از فرهنگ اسدی) (صحاح الفرس) (فرهنگ رشیدی). ز خون رخ به غنجار بندود خور ز گرد اندر آورد چادر بسر. (گرشاسب نامه از فرهنگ اسدی نخجوانی). دو دختر و دو زنش را فروکشید از پیل بخون لشکر او داد خاک را غنجار. فرخی (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج). ، ناز و غمزه را نیز گویند. (برهان قاطع). ناز و غمزه و کرشمه. (ناظم الاطباء)
سرخی باشد که زنان در روی مالند و آن راگلگونه خوانند. (فرهنگ اسدی). سرخی باشد که زنان درروی نهند. (فرهنگ اسدی نخجوانی). بمعنی غازه، و آن سرخیی باشد که زنان بجهت زیبایی بر روی خود مالند. (برهان قاطع) (از جهانگیری). گلگونه. (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ اسدی). گلاگونه. (برهان قاطع) (فرهنگ اوبهی). غنجاره. غنجر. غنجره. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی). سرخاب. (انجمن آرا) (آنندراج) : لاله به غنجار برکشید همه روی از حسد خوید برکشید سر از خوید. کسائی (از فرهنگ اسدی) (صحاح الفرس) (فرهنگ رشیدی). ز خون رخ به غنجار بندود خور ز گرد اندر آورد چادر بسر. (گرشاسب نامه از فرهنگ اسدی نخجوانی). دو دختر و دو زنش را فروکشید از پیل بخون لشکر او داد خاک را غنجار. فرخی (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج). ، ناز و غمزه را نیز گویند. (برهان قاطع). ناز و غمزه و کرشمه. (ناظم الاطباء)
سرخی و غازه باشد که زنان بر روی مالند. (برهان قاطع). غنجر. غنجار. غنجاره. رجوع به همین کلمه ها شود: پیش تو افتاده ماه بر ره سودای عشق ریخته گلگونه اش یاوه شده غنجره. مولوی (از فرهنگ رشیدی) (جهانگیری)
سرخی و غازه باشد که زنان بر روی مالند. (برهان قاطع). غنجر. غنجار. غنجاره. رجوع به همین کلمه ها شود: پیش تو افتاده ماه بر ره سودای عشق ریخته گلگونه اش یاوه شده غنجره. مولوی (از فرهنگ رشیدی) (جهانگیری)
نام یکی از پنج در سیستان بود، و در تاریخ سیستان گاهی به عین مهمله آمده است واصطخری به غین آورده است. رجوع به مسالک الممالک اصطخری چ لیدن ص 240 و فهرست اماکن تاریخ سیستان شود
نام یکی از پنج در سیستان بود، و در تاریخ سیستان گاهی به عین مهمله آمده است واصطخری به غین آورده است. رجوع به مسالک الممالک اصطخری چ لیدن ص 240 و فهرست اماکن تاریخ سیستان شود
عیسی بن موسی تیمی بخاری. ملقب به غنجار. (منتهی الارب). نرشخی در تاریخ بخارا گوید: دیگر (از قضاه بخارا) عیسی بن موسی التیمی المعروف به غنجار بود که رحمه الله ، او را قضا دادند قبول نکرد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 3). در اللباب فی تهذیب الانساب آمده: غنجار لقب عیسی بن موسی تیمی (تیم قریش) و مولای آنان و مکنی به ابواحمد بود و این لقب را بسبب سرخی گونه هایش به وی دادند. او عالم و فاضل و صدوق بود. اصل او از بخاراست و به عراق و حجاز و شام و مصر سفر کرد. از مالک و ثوری و ابن عیینه و لیث و دیگران روایت کرد، و ابن مبارک و آدم بن ابی ایاس و محمد بن سلام البیکندی و دیگران از وی روایت دارند. او به سال 185 هجری قمری درگذشت
عیسی بن موسی تیمی بخاری. ملقب به غنجار. (منتهی الارب). نرشخی در تاریخ بخارا گوید: دیگر (از قضاه بخارا) عیسی بن موسی التیمی المعروف به غنجار بود که رحمه الله ، او را قضا دادند قبول نکرد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 3). در اللباب فی تهذیب الانساب آمده: غنجار لقب عیسی بن موسی تیمی (تیم قریش) و مولای آنان و مکنی به ابواحمد بود و این لقب را بسبب سرخی گونه هایش به وی دادند. او عالم و فاضل و صدوق بود. اصل او از بخاراست و به عراق و حجاز و شام و مصر سفر کرد. از مالک و ثوری و ابن عیینه و لیث و دیگران روایت کرد، و ابن مبارک و آدم بن ابی ایاس و محمد بن سلام البیکندی و دیگران از وی روایت دارند. او به سال 185 هجری قمری درگذشت
به معنی کنجار است که نخالۀ کنجد و هر تخم که روغن آن را کشیده باشند. (برهان). نخالۀ کنجد و امثال آن را گویند که روغن او را کشیده باشند. کنجار. (فرهنگ جهانگیری). کنجاله. نخالۀ کنجد و امثال آن که روغن آن را کشیده باشند و ثفل آن باقی مانده باشد. (انجمن آرا). کسبه باشد. کنجار. (صحاح الفرس). ثفل مغزی بود که روغن او را کشیده باشند. (فرهنگ اسدی). آنچه بعد از کشیدن روغن ثفل کنجد و غیره ماند. (غیاث). کذب. عصاره. کنجال. کسب. کزب. شجر. ثفل مغزی که روغن آن را کشیده باشند. هر چیزی چون انگور و کنجد و کرچک و امثال آنها که کوفته یا فشرده و آب و یا روغن آن گرفته باشند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مغزک بادام بودی بازنخدان سپید تا سیه کردی زنخدان را چو کنجاره شدی. اورمزدی. ز ما اینجا همی کنجاره باشد چو روغن برگرفت از ما عصاره. ناصرخسرو. تو به مثل بی خرد و علم و زهد راست چوکنجارۀ بی روغنی. ناصرخسرو. روغن و کنجاره به هم خوب نیست ایشان کنجاره و من روغنم. ناصرخسرو. شیر حیوان اهلی، خاصه که کنجاره و سبوس خورد گرانتر وغلیظتر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و کنجارۀ او درشتی پوست و خارش را ببرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
به معنی کنجار است که نخالۀ کنجد و هر تخم که روغن آن را کشیده باشند. (برهان). نخالۀ کنجد و امثال آن را گویند که روغن او را کشیده باشند. کنجار. (فرهنگ جهانگیری). کنجاله. نخالۀ کنجد و امثال آن که روغن آن را کشیده باشند و ثفل آن باقی مانده باشد. (انجمن آرا). کسبه باشد. کنجار. (صحاح الفرس). ثفل مغزی بود که روغن او را کشیده باشند. (فرهنگ اسدی). آنچه بعد از کشیدن روغن ثفل کنجد و غیره ماند. (غیاث). کذب. عصاره. کنجال. کسب. کزب. شجر. ثفل مغزی که روغن آن را کشیده باشند. هر چیزی چون انگور و کنجد و کرچک و امثال آنها که کوفته یا فشرده و آب و یا روغن آن گرفته باشند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مغزک بادام بودی بازنخدان سپید تا سیه کردی زنخدان را چو کنجاره شدی. اورمزدی. ز ما اینجا همی کنجاره باشد چو روغن برگرفت از ما عصاره. ناصرخسرو. تو به مثل بی خرد و علم و زهد راست چوکنجارۀ بی روغنی. ناصرخسرو. روغن و کنجاره به هم خوب نیست ایشان کنجاره و من روغنم. ناصرخسرو. شیر حیوان اهلی، خاصه که کنجاره و سبوس خورد گرانتر وغلیظتر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و کنجارۀ او درشتی پوست و خارش را ببرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)