جدول جو
جدول جو

معنی غنجار

غنجار
سرخاب، گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گلگونه، غازه، غنج، غنجر، غنجاره، گنجار، آلگونه، آلغونه، بلغونه، غلغونه، گلگونه، گلغونه، ولغونه، لغونه، والگونه، بهرامن
تصویری از غنجار
تصویر غنجار
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با غنجار

غنجار

غنجار
عیسی بن موسی تیمی بخاری. ملقب به غنجار. (منتهی الارب). نرشخی در تاریخ بخارا گوید: دیگر (از قضاه بخارا) عیسی بن موسی التیمی المعروف به غنجار بود که رحمه الله ، او را قضا دادند قبول نکرد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 3). در اللباب فی تهذیب الانساب آمده: غنجار لقب عیسی بن موسی تیمی (تیم قریش) و مولای آنان و مکنی به ابواحمد بود و این لقب را بسبب سرخی گونه هایش به وی دادند. او عالم و فاضل و صدوق بود. اصل او از بخاراست و به عراق و حجاز و شام و مصر سفر کرد. از مالک و ثوری و ابن عیینه و لیث و دیگران روایت کرد، و ابن مبارک و آدم بن ابی ایاس و محمد بن سلام البیکندی و دیگران از وی روایت دارند. او به سال 185 هجری قمری درگذشت
لغت نامه دهخدا

غنجار

غنجار
سرخی باشد که زنان در روی مالند و آن راگلگونه خوانند. (فرهنگ اسدی). سرخی باشد که زنان درروی نهند. (فرهنگ اسدی نخجوانی). بمعنی غازه، و آن سرخیی باشد که زنان بجهت زیبایی بر روی خود مالند. (برهان قاطع) (از جهانگیری). گلگونه. (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ اسدی). گلاگونه. (برهان قاطع) (فرهنگ اوبهی). غنجاره. غنجر. غنجره. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی). سرخاب. (انجمن آرا) (آنندراج) :
لاله به غنجار برکشید همه روی
از حسد خوید برکشید سر از خوید.
کسائی (از فرهنگ اسدی) (صحاح الفرس) (فرهنگ رشیدی).
ز خون رخ به غنجار بندود خور
ز گرد اندر آورد چادر بسر.
(گرشاسب نامه از فرهنگ اسدی نخجوانی).
دو دختر و دو زنش را فروکشید از پیل
بخون لشکر او داد خاک را غنجار.
فرخی (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج).
، ناز و غمزه را نیز گویند. (برهان قاطع). ناز و غمزه و کرشمه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

زنجار

زنجار
پارسی تازی گشته زنگار زنگ فلزات آیینه و جز آن اکسید مس، نامی است که به انواع مختلف استات مس به سبب رنگ سبز آنها داده اند. یا زنگار معدنی زاج سبز
فرهنگ لغت هوشیار

غنجاره

غنجاره
سُرخاب، گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گُلگونِه، غازِه، غَنج، غَنجَر، غَنجار، گَنجار، آلگونِه، آلغونِه، بُلغونِه، غُلغونِه، گُلگونِه، گُلغونِه، وُلغونِه، لَغونِه، والگونِه، بَهرامَن، برای مِثال روزی چو تازه دخترکی باشد / رخساره گونه داده به غنجاره (ناصرخسرو - ۲۹۸)
غنجاره
فرهنگ فارسی عمید