جدول جو
جدول جو

معنی غنباز - جستجوی لغت در جدول جو

غنباز
(غُمْ)
نوعی لباس کلفت که گردن را میپوشاند یا پورپوان (لباس مردانه از قرن سیزدهم تا قرن هفدهم میلادی که از گردن تا زانو بود). غنباز از کلمه اسپانیایی گامباکس گرفته شده است که بنوعی لباس اطلاق میشود. ج، غنابز. در مشرق زمین، غنباز یا غنباز که گاهی قنباز نیز نویسند به قبایی کمابیش دراز شبیه رب د شامبر گویند. ج، غنبازات، غنابیز. (دزی ج 2 ص 228)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هنباز
تصویر هنباز
همباز، شریک، حریف، همتا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انباز
تصویر انباز
همکار، شریک، همتا، همراه، قرین
فرهنگ فارسی عمید
(اَمْ)
جمع واژۀ نبز. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). لقبها. (آنندراج). رجوع به نبز شود، زن را با تازیانه زدن: انبق بالمراءه، زد او را بتازیانه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
گاوآهن (ازثعالبی) ثعالبی قصۀ ’گنج گاو’ را چنین روایت میکند کشاورزی مزرعۀ خود را بوسیلۀ دو گاو شیار میکرد، ناگاه خیش گاوآهن که به فارسی غباز خوانند، در ظرفی پر از مسکوک زر فروشد. کشاورز به بارگاه پادشاه رفت و واقعه را عرض کرد شاه فرمان داد تا آن کشت زار را کندند و مالی که در آن بودبیرون کشیدند، صد کوزۀ پر سیم و زر و گوهر بدرآمد که مهر اسکندر داشت... (ترجمه تاریخ ایران در زمان ساسانیان کریستنسن چ 2 ص 486). رجوع به غبازه شود
لغت نامه دهخدا
(هَمْ)
انباز. شریک، نظیر. (برهان). رجوع به انباز و همباز شود
لغت نامه دهخدا
نام یکی از پهلوانان و نجبای ایران در زمان بهرام چوبین. (ولف) :
جهاندیده سنباز بر پای جست
میان بسته و تیغ هندی بدست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَمْ)
شریک. (برهان قاطع) (آنندراج) (دهار) (مؤید الفضلاء) (هفت قلزم). شقیص. (منتهی الارب، ذیل ش ق ص). مشارک. سهیم. قسیم:
گشاده بر ایشان بود راز من
بهر کار باشند انباز من.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 67).
خداوند بی یار و انباز و جفت
ازو نیست پیدا و پنهان نهفت.
فردوسی.
یکی نیست جز داور کردگار
که او را نه انباز و نه جفت و یار.
فردوسی.
سپاس از خدا ایزد رهنمای
که از کاف و نون کرد گیتی بپای
یکی کش نه آزو نه انباز بود
نه انجام باشد نه آغاز بود.
فردوسی.
ای میر ترا گندم دشتی است بسنده
با نغنغکی چند تراانبازم.
ابوالعباس.
همه کار شاید بانباز و دوست
مگر کار شاهی که تنها نکوست.
اسدی.
دل شاه ایمن بر آنکس نکوست
که در هر بد و نیک انباز اوست.
اسدی.
مقرم بقرآن و پیغمبرت
نه انباز گفتم ترا نه نظیر.
ناصرخسرو.
با هرچه آدمیست همی گویی
در هر غمی کش افتد انبازم.
مسعودسعد.
تا عشق بود عقل روا نیست که یزدان
در مملکت عاشقی انباز نخواهند.
خاقانی.
تو کیستی که بدین پایه دستگه که تراست
بروز بخشش گویی من و توایم انباز.
کمال الدین اسماعیل.
همه تویی ّ و ورای همه دگر چه بود
که در خیال درآرد کسی ترا انباز.
مولوی.
آن دو انبازان گازر را ببین
هست در ظاهر خلافی زآن و زین.
مولوی.
مگو دشمن تیغزن بر در است
که انباز دشمن به شهر اندر است.
سعدی.
آرزو می کندم در همه عالم صیدی
که نباشند حریفان حسود انبازم.
سعدی.
خدا را که مانند و انباز و جفت
ندارد شنیدی که ترسا چه گفت.
(بوستان).
انباز آوردن بخدای عز و جل، اشراک. (تاج المصادر بیهقی).
- انبازآرنده، مشرک. (دهار).
- بی انباز، بدون شریک:
معاذاﷲ چنین نتواند الا
خدای پاک بی انباز و یاور.
ناصرخسرو.
خدای راست بزرگی ّ و ملک بی انباز
بدیگران که تو بینی بعاریت داده ست.
سعدی.
و رجوع به ماده های زیر شود:انباز داشتن. انباز شدن. انباز کردن. انباز گردانیدن. انباز گرفتن. انباز گشتن. انبازگوی. انبازگیر. انبازناک.
لغت نامه دهخدا
(غَ)
چوب دستی. گواز. جواز. غبازه. (جهانگیری) :
آنکه بر فسق ترا رخصت داده ست و جواز
سوی من شاید اگر سرش بکوبی به غباز.
ناصرخسرو.
در دیوان ناصرخسرو چ تهران ’بجواز’ آمده و در حاشیه افزوده اند: در بعض نسخ بجای جواز ’غماز’ آمده که به معنی چوبدستی قلندران است. مؤلف انجمن آرا آرد: غباز و غبار تبدیل تصحیف یکدیگر مینماید
لغت نامه دهخدا
شریک: ... وآخر البتگین بخاری و خمار تاش شرابی... را. . بگرفتند با چند تن از هنبازان خونیان، رفیق، همتامثل، دو یا چند تن که کاری را انجام دهند همکار: گفته اند که دیگ به هنبازان بسیار بجوش نیاید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غنباش
تصویر غنباش
خر چسونه از خرفستران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انباز
تصویر انباز
شریک، رفیق، همتا مثل، محبوب معشوق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غباز
تصویر غباز
چوبدستی شبانان و قلندران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انباز
تصویر انباز
شریک، دوست، مانند، همتا، محبوب، معشوق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هنباز
تصویر هنباز
((هَ))
انباز، شریک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غباز
تصویر غباز
((غُ))
چوبدستی شبانان و قلندران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انباز
تصویر انباز
شریک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هنباز
تصویر هنباز
شرکت کننده
فرهنگ واژه فارسی سره
حصه دار، سهیم، شریک المال، شریک، هم بخش، مانند، مثل، همتا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
امباز
فرهنگ گویش مازندرانی