جدول جو
جدول جو

معنی غمناک - جستجوی لغت در جدول جو

غمناک
اندوهگین، غمگین، اندوهمند، اندوهناک، فرمگن، مکروب
تصویری از غمناک
تصویر غمناک
فرهنگ فارسی عمید
غمناک
(غَ)
حکیم غمناک، از شاعران دربار سامانیان و معاصر رودکی بود. ابیاتی پراکنده در کتب قرن پنجم هجری از جمله فرهنگ اسدی از وی مانده است. رجوع به احوال و اشعار رودکی ص 458 شود
لغت نامه دهخدا
غمناک
(غَ)
اندوهگین. غمگین. غمین. با غم و اندوه. محزون. غمنده: ایشان بازگشتند سخت غمناک، که جوانان کار نادیدگان بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 426). من که آلتونتاشم اینک بفرمان علی میروم و سخت غمناک و لرزانم بدین دولت بزرگ. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 81). من بازگشتم سخت غمناک و متحیر. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 325). آن روز که حسنک را بر دار کردند، استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناک بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 185). جبرئیل در حال بیامد و بر بالین مصطفی بنشست غمناک، و رسول را سلام کرد. (قصص الانبیاء ص 244). و بکردار غمناکان نشسته بود. (مجمل التواریخ و القصص). گفت ترا چون غمناک می بینم. (کلیله و دمنه).
بردی دل من ناگهان کردی به زلف اندر نهان
روزی نگفتی کای فلان اینک دل غمناک تو.
خاقانی.
جانم به حشمت تو نه غمناک خرم است
کارم به همت تو نه بدتر نکوتر است.
خاقانی.
پس به نزدیک مرد شهری آمدو چون غمناکی مستمند بنشست. (سندبادنامه ص 301).
چون آن گلبرگ رویان بر سر خاک
گل صدبرگ را دیدند غمناک.
نظامی.
چو پیش تخت شد نالید غمناک
برسم مجرمان غلطید بر خاک.
نظامی.
من آن تشنه لب غمناک اویم
که او آب من و من خاک اویم.
نظامی.
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
باشد که چو وابینی خیر تو درین باشد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
غمناک
محزون، غمگین نژند کجا من نیز هم چون تو نژندم نژندی خویش را کی می پسندم (ویس ورامین) اندوهناک غمگین مغموم مهموم
فرهنگ لغت هوشیار
غمناک
غم آلود، غمگین
تصویری از غمناک
تصویر غمناک
فرهنگ فارسی معین
غمناک
آزرده، افسرده، اندوهگین، اندوهناک، حزین، دل فگار، غم دار، غمزده، غمگین، غمین، محزون، مضطرب، مغموم، ملول، مهموم
متضاد: شاد، مسرور
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غیمناک
تصویر غیمناک
ابرناک، دارای ابر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غمناکی
تصویر غمناکی
غمناک بودن، حالت غمناک، اندوهناکی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نمناک
تصویر نمناک
چیزی یا جایی که نم و رطوبت داشته باشد، نمدار، دارای نم، مرطوب، نمگین
فرهنگ فارسی عمید
(دَ دَ)
اندوهگین کردن. غمگین کردن:
ای دل چو زمانه میکند غمناکت
ناگه برود ز تن روان پاکت.
خیام
لغت نامه دهخدا
(دَ غُرْ ری دَ)
اندوهگین شدن. غمناک شدن:
ز کین تو غمناک گردد عدو
زداشاب تو شاد گردد ولی.
منوچهری (دیوان ص 230).
رجوع به غمناک شدن و غمناک گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ غَ دَ)
غمگین شدن. اندوهناک شدن: در ساعتی خبر یافتند و به امیر محمود رسانیدند، سخت غمناک گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 249). رجوع به غمناک شدن و غمناک گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
مرطوب. دارای رطوبت و تری. (ناظم الاطباء). نمین. (آنندراج). نمگین. نمگن. پرنم. بانم. نم دار. نمور. دارای نم. (یادداشت مؤلف) : و بخارا جائی نمناک است. (حدود العالم).
سنان در سنگ رفت و دسته در خاک
چنین گویند خاکی بود نمناک.
نظامی.
، بارانی: شب نمناک. روز نمناک. ابر نمناک:
به سان چشم عاشق ابر نمناک
سرشته باد و باران مشک با خاک.
نظامی.
- چشم نمناک، چشم اشک آلود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سماحت و آن بذل کردن بضرورت باشد، یعنی برو واجب شود بسببی از اسباب. (برهان) (آنندراج). سماحت و بذل بضرورت و لزوم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
باغیم. دارای ابر و میغ. ابرناک. رجوع به غیم شود
لغت نامه دهخدا
(خِ)
بیمار. دردمند. (ناظم الاطباء) ، قی آلود. ژفگن. ژفگناک. لخجه: چشم خمناک، چشم قی آلود. چشم ژفگن
لغت نامه دهخدا
(چَ)
پای افزار و کفش را گویند. (برهان) (آنندراج). کفش و پاافزار. (ناظم الاطباء). چمتاک. چمتک. چمشاک. چمشک. چمنک. و رجوع به چمتاک و چمتک و چمشک و چمنک و کفش شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
اندوهگین شدن. غمگین شدن. غم و اندوه داشتن:
چو ویسه چنان دید غمناک شد
دلش گفتی از غم بدو چاک شد.
فردوسی.
گفت: این حدیث بر ایشان پدید نباید کرد که غمناک شوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 140). البته نخواهم که شفاعت کنی که بهیچ حال قبول نکنم و غمناک شوی. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 163). محمودیان این حدیثها بشنودند سخت غمناک شدند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 235).
ازین آگهی نزد ضحاک شد
ز بس مهر مهراج غمناک شد.
اسدی (گرشاسب نامه).
و پیوسته بسبب عدلی که داشت بشادمانی زیست یک روز غمناک نشد. (قصص الانبیاء ص 37). آنها که مسلمان بودند غمناک شدند. (قصص الانبیاء ص 134). گفت دل خوش دار و از آنچه مردمان میگویندغمناک مشو. (قصص الانبیاء ص 234). و چون خبر قتل او به کیخسرو رسید غمناک شد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 44). و علی از خبر مالک اشتر عظیم غمناک شد. (مجمل التواریخ و القصص).
خوی فلک بین که چه ناپاک شد
طبع جهان بین که چه غمناک شد.
خاقانی.
این گفت و فتاد بر سر خاک
نظاره کنان شدند غمناک.
نظامی.
و رجوع به غمناک گردیدن و غمناک گشتن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نمناک
تصویر نمناک
مرطوب و دارای رطوبت و تری، پر نم دارای نمنمدارمرطوبمقابل خشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیمناک
تصویر غیمناک
دارای ابر و میغ ابرناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمناک
تصویر خمناک
بیمار، دردمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمناک کردن
تصویر غمناک کردن
اندوهگین کردن غمگین ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمناک شدن
تصویر غمناک شدن
اندوهگین شدن غمگین گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمناک
تصویر نمناک
((نَ))
مرطوب، دارای رطوبت
فرهنگ فارسی معین
پرپیچ، پیچ دار، خمدار، قوس دار، مقوس، منحنی
متضاد: راست، صاف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تر، مرطوب، نم، نم دار، نمسار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اندوهناکی، غمگین
دیکشنری اردو به فارسی
به طور اندوهناک، به شکلی غم انگیز
دیکشنری اردو به فارسی