جدول جو
جدول جو

معنی غلیمی - جستجوی لغت در جدول جو

غلیمی
(غُ لَ)
منسوب به غلیم. (انساب سمعانی ورق 411 الف). رجوع به غلیم و اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 177 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کلیمی
تصویر کلیمی
پیرو حضرت موسی، یهودی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلامی
تصویر غلامی
حالت و وضع غلام بودن، کنایه از فرمانبرداری، غلام بودن، بندگی، بردگی
فرهنگ فارسی عمید
(غُ ءِ)
دهی است از دهستان شهریاری بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری که در 36هزارگزی جنوب خاوری بهشهر قرار داد. محلی کوهستانی و معتدل مرطوب است. سکنۀ آن 360 تن شیعه هستند که به مازندرانی و فارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه و دره محلی است. محصول آن غلات، لبنیات، و ارزن و شغل اهالی زراعت و مختصری گله داری است. صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). یکی از دهات چهاردانگۀ هزار جریب است. رجوع به ترجمه مازندران و استراباد چ 1336 ه. ش. ص 85 و 165 شود
لغت نامه دهخدا
(غَ ما)
مؤنث غیمان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). رجوع به غیمان شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نوعی از پارچه. (ناظم الاطباء). نوعی از دلق و فرجی:
ز خود پوستین میفکندند خلق
سلیمی به بر کرد بر جای دلق.
نظام قاری (دیوان ص 184)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
اسمش چون خلقش حسن و صاحب قلب سلیم و سلیقه مستقیم بود در سبزوار متوطن بوده. و در اوایل حال به اعمال دیوانی مشغول آخرالامر از آن شغل معزول شد و سبب آنکه روزی براتی به بیوه زنی نوشته آن عجوزه فریادکنان دوید، گفت: ای مرد! این برات را بحکم که بر من نوشتی ؟ سلیمی گفت: بحکم سیدفخرالدین. آن عجوزه گفت: نمیدانم حق تعالی در روز جزا از تو قبول خواهد کرد یا نه ؟ سلیمی را درد در نهاد افتاد و گفت واﷲ باﷲ نه. دوات و قلم را شکسته سوگند یاد کرد و دیگر مدت العمر حرام و حرام خوارگی نکرد و بعد از توبه بحج رفت، در مراجعت وفات یافت و در سبزوارمدفون است. (از آتشکدۀ آذر ص 70). و سنۀ مرگ او را 327 هجری قمری نوشته. مؤلف الذریعه به نقل از تذکرۀ دولت شاه سمرقندی نویسد: وی بسال 854 هجری قمری درگذشت. مؤلف ریحانه الادب نیز به نقل از سفینه (ص 212) وفات او را در همین سال نوشته است. (از حاشیۀ آتشکدۀ آذر چ شهیدی ص 32). و رجوع به کتاب مذکور شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کلیم بودن. مانند موسی (ع) بودن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کلیم و کلیم اﷲ شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
منسوب به کلیم اﷲ، موسی (ع). پیرو دین موسی (ع) (فرهنگ فارسی معین). یهود. جهود. یهودی. موسایی. موسوی. اسرائیلی. ج، کلیمیان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به یهود و بنی اسرائیل شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
میدانی. نام وی سیدعبدالغنی و شاگرد ابن عابدین است. او راست: ’ردالمختار’ و ’اللباب فی شرح الکتاب’ که شرحی است بر ’مختصر’ امام احمد قدوری در فقه و به سال 1268 هجری قمری آن را تألیف کرد. (از معجم المطبوعات ج 2 ستون 1420)
محمود. او راست: منظومه اسماء الله الحسنی النورانیه لمن اراد أن یصل الی اللطائف الرحمانیه و المعارف الاحسانیه. این کتاب در مصر به سال 1308 هجری قمری به چاپ رسید. (از معجم المطبوعات ج 2 ستون 1420)
محمد ابراهیم. او راست: الباکوره العربیه و حدائق الانشاء که هر دو در مصر چاپ شده اند. (از معجم المطبوعات ج 2 ستون 1420)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
ستبری و پرقوامی و هنگفتی. (ناظم الاطباء). غلیظ بودن. رجوع به غلیظ شود
لغت نامه دهخدا
(غِلْ لی مَ)
مؤنث غلّیم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غلّیم شود
لغت نامه دهخدا
(غ)
مولاناسعید غلامی. یکی از شاعران ایران بود. در صبح گلشن آمده: غلامی از خداوندان سخن برجسته، و شاهدان مضامین رنگین به غلامی طبع والایش کمر بسته، این بیت ازوست:
غلام خویشتنم خوانده ماه رخساری
سیاه بختی من کرد عاقبت کاری
لغت نامه دهخدا
(غُ)
شکلی است از مروارید که قاعده آن مستدیر و محیط آن مستوی و رأس آن تیز، و گویی مخروط است و قاعده آن بعضی از کره است. رجوع به الجماهر بیرونی ص 125 و 127 و 129 شود
لغت نامه دهخدا
(غُ)
بندگی. عبودیت. سمت غلام. غلام بودن. رجوع به غلام شود:
گر شوم بوده ای به غلامی به نزد خویش
با ریش شوم تر ببر ما هرآینه.
عسجدی (دیوان ص 35).
آن را که غلامی تو دادند
او را چه غم از هزار سلطان.
خاقانی.
به غلامی تو ما را به جهان خبر برآمد
گرهی ز زلف کم کن کمری فرست ما را.
خاقانی.
زمین بوسی کن از راه غلامی
چنان گو کاین چنین گوید نظامی.
نظامی.
ای شرف نام نظامی به تو
خواجگی اوست غلامی به تو.
نظامی.
مگر از هیأت شیرین تو میرفت حدیثی
نیشکر گفت کمربسته ام اینک به غلامی.
سعدی (طیبات).
به جز غلامی دلدار خویش سعدی را
ز کار و بار جهان گر شهیست عار آید.
سعدی (خواتیم).
به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ
حلقۀ بندگی زلف تو در گوشش باد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(غُ)
منسوب به غلام. رجوع به غلام شود، محبوب دوست. زن دوست. (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 192 الف)
لغت نامه دهخدا
(عُ لَ)
منسوب به علیم که تیره ای (بطنی) است از بنی کلب. و نسبت آنان به علیم بن جناب بن هبل بن عبدالله بن کنانه بن بکر بن عوف بن عذره است. رجوع به علیم (ابن جناب بن هبل بن...) شود
منسوب به علیم، که تیره ای (بطنی) است از باهله. و نسبت آنان به علیم بن عدی بن عمرو بن معن است. رجوع به علیم (ابن عدی بن عمروبن...) شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
منسوب به حلیم، منسوب به حلیمه. (الانساب)
لغت نامه دهخدا
(غَ لَ)
کیرش بن جاماسب یا کیرش غیلمی. طبری (ج 2 ص 652) گوید: ’از جملۀ کسانی که بخت نصریا بخترشه گماشتۀ بهمن با خود به بیت المقدس برد کیرش (بن) کیکوان از ولد غیلم بن سام خازن بیت مال بهمن بود و دیگر اخشویرش بن کیرش بن جاماسب الملقب با العالم و دیگر بهرام بن کیرش بن بشتاسب بودند. (ج 2 ص 650). و جای دیگر (ج 2 ص 718) گوید: من لدن تخریب بخت نصر بیت المقدس الی حین عمرانها فی عهد کیرش بن اخشویرش اصبهبد بابل...’. و کیرش همان کورش هخامنشی است، و اخشویرش نیز خشایارشا پسر اوست. (از حاشیۀ مجمل التواریخ و القصص چ ملک الشعراء بهار صص 213- 214). رجوع به همین کتاب مذکور، کیرش و کورش در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(غِلْ لی)
تیزشهوت. مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (منتهی الارب) (آنندراج). سخت شهوت. (دهار). مؤنث آن غلّیمه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). آن که مغلوب شهوت گردد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حلم و بردباری: و این غایت حلیمی باشد. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(غَ لَ می ی)
جوان پهن تارک سر بسیارموی. (منتهی الارب). جوانی که فرق سر وی پهن و بسیارموی باشد. (از اقرب الموارد). غیلم. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کلیمی
تصویر کلیمی
یهوتکان یهوتان یهودان یهودیان
فرهنگ لغت هوشیار
کنایه دار: سخنهای غلیفی می کند از من بهمزادان چو آیم بر دکانش تیغ اندازد بروی من
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلیمه
تصویر غلیمه
تیز ورن مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلیم
تصویر غلیم
تیز ورن مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلامی
تصویر غلامی
بردگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلیظی
تصویر غلیظی
ستبری (شیر و مانند آن) پرمایگی مقابل رقت باریکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلیمی
تصویر کلیمی
((کَ))
موسوی، پیرو حضرت موسی، یهودی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلیفی
تصویر غلیفی
((غِ یا غَ))
کنایه دار
فرهنگ فارسی معین
بردگی، بندگی، خدمتکاری، نوکری
متضاد: اربابی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جود، جهود، عبرانی، موسوی، یهودی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خردل وحشی
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان چهاردانگه ی شهریاری بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
بردگی، برده داری، اطاعت پذیری
دیکشنری اردو به فارسی