جدول جو
جدول جو

معنی غلیظ - جستجوی لغت در جدول جو

غلیظ
دارای مادۀ محلول بسیار در مایع مثلاً چای غلیظ،
شدید، پررنگ مثلاً آرایش غلیظ،
کنایه از فشرده و انبوه مثلاً دود غلیظ،
با شدت یا وضوح فراوان مثلاً لهجۀ غلیظ، فحش غلیظ،
خشن و تندخو مثلاً مامور غلیظ
تصویری از غلیظ
تصویر غلیظ
فرهنگ فارسی عمید
غلیظ
(غَ)
گنده و سطبر. (منتهی الارب) (غیاث اللغات). ستبر. (مهذب الاسماء) (آنندراج) (مجمل اللغه). ج، غلاظ. (المنجد) (مهذب الاسماء). مقابل رقیق و باریک. ذوالغلاظه. (از اقرب الموارد). ضد رقیق. (غیاث اللغات) (آنندراج). مقابل تنک. خشن. کلفت. ضد گشاده و شل. زفت. سفت: ستبرق، دیبایی غلیظ، یعنی ستبر: سه نوع دیگر است آن را امعاء غلاظ گویند، یعنی روده های سطبر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و بهر دو ابهام آن را از هم بازکشند چندانکه غشاء رقیق بود بدرد، و اگر غشاء غلیظ بود به میانگاه آن بموضعی بشکافند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). جوز ماثل، زهر است و همچند جوزیست و اندر میان او تخمهاست و بر وی خارهای غلیظ است. (ذخیرۀخوارزمشاهی). فیأمرهم أن ینقشوا علیها (علی النحاس) عتیق ملحوم بقلم غلیظ. (معالم القربه فی احکام الحسبه)، درشت. (منتهی الارب) (مجمل اللغه). مقابل نرم و سلس. (از اقرب الموارد). زبر. دفزک. ثوب غلیظ، جامۀ درشت. مقابل لطیف، سنگین و ناگوار. ثقیل. دیرگوارد. بطی ٔ الانهضام: گوشت گاو کوهی غلیظ باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و شراب... طعامهای غلیظ را بگوارد. (نوروزنامه)، تیره: غباری غلیظ، تیره گرد، شیری تیره یعنی غلیظ: درکتب طب چنین یافته میشود که آبی که اصل آفرینش فرزند آدم است چون برحم پیوندد و به آب زن بیامیزد تیره و غلیظ شود. (کلیله و دمنه)، بمعنی ناپاک نیز شهرت یافته است و یافته نشد. (غیاث اللغات) (آنندراج)، ستبر (در شیر و امثال آن). جائر. شیر ستبر. هر مایع که قوامش زیاد باشد، استوار (در سوگند) : قسم غلیظ، سوگند استوار و سخت، سخت. شدید و صعب: امر غلیظ، کاری سخت. عذاب غلیظ، عذابی سخت و دردناک. (از اقرب الموارد) : و من ورآئه عذاب ٌ غلیظ. (قرآن 17/14)، ماء غلیظ، آب تلخ. (از اقرب الموارد)، سخت و درشتخو. سنگدل. ستبرجگر. سخت خشم. (از کشف الاسرار ج 10 ص 153). آنکه سنگدل و درشتخو باشد: متعلقان بر در بدارند و غلیظان شدید برگمارند تا بار عزیزان ندهند. (گلستان سعدی)
لغت نامه دهخدا
غلیظ
گنده و سطبر
تصویری از غلیظ
تصویر غلیظ
فرهنگ لغت هوشیار
غلیظ
((غَ))
کلفت، ستبر، خشن، درشت، ناگوار، دیرهضم، تیره، پرمایه، برعکس رقیق
تصویری از غلیظ
تصویر غلیظ
فرهنگ فارسی معین
غلیظ
پرمایه، چگال
تصویری از غلیظ
تصویر غلیظ
فرهنگ واژه فارسی سره
غلیظ
انبوه، پرمایه، تند، چگال، متراکم، درشت خو، سنگدل
متضاد: رقیق
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غلیل
تصویر غلیل
آنکه تشنگی شدید دارد، تشنه، کنایه از سوزش عشق یا اندوه، برای مثال غیر فصل و وصل پی بر از دلیل / لیک پی بردن بننشاند غلیل (مولوی۱ - ۷۰۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلیز
تصویر غلیز
آب لزجی که از دهان انسان یا حیوان خارج می شود، غلیزآب، غلیزآبه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلاظ
تصویر غلاظ
غلیظ ها، شدیدها، پررنگها، فشرده ها، جمع واژۀ غلیظ
غلاظ شداد: کنایه از اثر کردن، مؤثر واقع شدن سوگندهای غلاظ شداد. برگرفته از قرآن کریم (تحریم - ۶)
غلاظ و شداد: کنایه از اثر کردن، مؤثر واقع شدن، غلاظ شداد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تغلیظ
تصویر تغلیظ
غلیظ کردن، ستبر کردن، چیزی را بر کسی سخت و درشت کردن، سخن درشت گفتن به کسی
فرهنگ فارسی عمید
(غَ ظَ)
تأنیث غلیظ: ارض غلیظه، زمین درشت، ریاح غلیظه، بادهای سخت. رجوع به غلیظ شود
لغت نامه دهخدا
(غُ)
سطبر. درشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات). غلیظ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
جمع واژۀ غلیظ. (غیاث اللغات) (المنجد). صاحب اقرب الموارد جمع غلیظ را ذکر نکرده است.
- امعاء غلاظ. رجوع به امعاء شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
درشت کردن. (زوزنی). ستبر کردن. (دهار). درشت کردن بر کسی چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (صراح). ستبر کردن چیزی را. (از اقرب الموارد) ، تأکید و تقویت و تشدید و تأکید سوگند: غلظ علیه فی الیمین، شدد و اکد و منه قولهم اخذ منه میثاقاً غلیظاً. (از اقرب الموارد). و رجوع به غلیظ و سوگندان غلیظ شود
لغت نامه دهخدا
(غِلْ لی)
تیزشهوت. مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (منتهی الارب) (آنندراج). سخت شهوت. (دهار). مؤنث آن غلّیمه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). آن که مغلوب شهوت گردد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
دهی است از دهستان حومه بخش لنگۀ شهرستان لار که در 24هزارگزی شمال لنگه در دامنۀ شمالی کوه بردغون قرار دارد. جلگه، گرمسیری و مرطوب است و57 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
ستبری و پرقوامی و هنگفتی. (ناظم الاطباء). غلیظ بودن. رجوع به غلیظ شود
لغت نامه دهخدا
تشنگی، سختی تشنگی سوزتشنگی، سوزش شکم، تشنه سوز، کینه دشمنی، سوز اندوه، سوز شیفتگی تشنگی عطش، سوزش درون، سوزش دوستی، گرمی اندوه. گلوله کمان گروهه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلیث
تصویر غلیث
گندم آمیخته - نان سیاه نان گندم و جو، زهر آمیز برای شکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلیچ
تصویر غلیچ
بیلی که با آن زمین راهموار کنند، بتی که تراشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلیز
تصویر غلیز
لعاب دهان بچه، لعاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تغلیظ
تصویر تغلیظ
درشت کردن، ستبر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غنیظ
تصویر غنیظ
غوله خوابانده تا برسد، غوره خرمای خوابانده غوله نا رس کال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلیم
تصویر غلیم
تیز ورن مرد
فرهنگ لغت هوشیار
جمع غلیظ، دژواخان دفزک ها ستبر درشت جمع غلیظ. یا غلاظ شداد. سخت و درشت. یا فرشتگان (ملایکه) غلاظ شداد. فرشتگان سخت و درشتخو و سنگدل ستبر جگران سخت خشمان. یا ماموران (مامورین) غلاظ شداد. ماموران سخت و درشتخو و قسی. یا معا غلاظ. روده فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلیظی
تصویر غلیظی
ستبری (شیر و مانند آن) پرمایگی مقابل رقت باریکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلیظ
تصویر دلیظ
رانده درگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلیظه
تصویر غلیظه
مونث غلیظ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلیل
تصویر غلیل
((غُ))
گلوله کمان گروهه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلیل
تصویر غلیل
((غَ))
تشنگی شدید، سوزش درون، دشمنی، حقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلیز
تصویر غلیز
((غَ یا غِ))
گلیز، آب دهان بچه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلیج
تصویر غلیج
((غَ))
بیلی که با آن زمین را هموار کنند، بتی که تراشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلاظ
تصویر غلاظ
((غِ))
جمع غلیظ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تغلیظ
تصویر تغلیظ
((تَ))
غلیظ کردن، سخن درشت گفتن
فرهنگ فارسی معین
سفت کردن، غلیظ کردن، ستبر کردن، درشتی کردن، سخن درشت گفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد