نماد قمارباز چیره دست، دراصل شهرت ابوالفرج محمدبن عبیدالله (فوت حدود ۳۶۰ قمری) شطرنج باز معروف و زبردست است که در شیراز در خدمت عضدالدولۀ دیلمی می زیست و کتاب منصوبات الشطرنج را تالیف کرد، گویند تمام هستی خود را در قمار از دست داد، لجلاج
نماد قمارباز چیره دست، دراصل شهرت ابوالفرج محمدبن عبیدالله (فوت حدود ۳۶۰ قمری) شطرنج باز معروف و زبردست است که در شیراز در خدمت عضدالدولۀ دیلمی می زیست و کتاب منصوبات الشطرنج را تالیف کرد، گویند تمام هستی خود را در قمار از دست داد، لَجلاج
کسی که سخن روان و درست نتواند بگوید، کند زبان لیلاج، نماد قمارباز چیره دست، دراصل شهرت ابوالفرج محمدبن عبیدالله (فوت حدود ۳۶۰ قمری) شطرنج باز معروف و زبردست است که در شیراز در خدمت عضدالدولۀ دیلمی می زیست و کتاب منصوبات الشطرنج را تالیف کرد، گویند تمام هستی خود را در قمار از دست داد برای مثال لجلاج سخن بر این کهن نطع / خاقانی را شناس بالقطع (خاقانی - مجمع الفرس - لجلاج)
کسی که سخن روان و درست نتواند بگوید، کند زبان لَیلاج، نماد قمارباز چیره دست، دراصل شهرت ابوالفرج محمدبن عبیدالله (فوت حدود ۳۶۰ قمری) شطرنج باز معروف و زبردست است که در شیراز در خدمت عضدالدولۀ دیلمی می زیست و کتاب منصوبات الشطرنج را تالیف کرد، گویند تمام هستی خود را در قمار از دست داد برای مِثال لجلاج سخن بر این کهن نطع / خاقانی را شناس بالقطع (خاقانی - مجمع الفرس - لجلاج)
شور و غوغا، داد و فریاد، هیاهو، صداهای درهم، هنگامه و غوغا غلغله افتادن: شور و غوغا افتادن، داد و فریاد، هیاهو و آشوب برپا شدن غلغله انداختن: فریاد و هیاهو و آشوب برپا کردن غلغله فکندن: فریاد و هیاهو و آشوب برپا کردن، غلغله انداختن، برای مثال خیمه از این دایره بیرون فکن / غلغله در عالم بی چون فکن (امیرخسرو - لغتنامه - غلغله افکندن)
شور و غوغا، داد و فریاد، هیاهو، صداهای درهم، هنگامه و غوغا غُلغُله افتادن: شور و غوغا افتادن، داد و فریاد، هیاهو و آشوب برپا شدن غُلغُله انداختن: فریاد و هیاهو و آشوب برپا کردن غُلغُله فکندن: فریاد و هیاهو و آشوب برپا کردن، غلغله انداختن، برای مِثال خیمه از این دایره بیرون فکن / غلغله در عالم بی چون فکن (امیرخسرو - لغتنامه - غلغله افکندن)
زغن، پرنده ای شبیه کلاغ و کمی کوچک تر از آنکه جانوران کوچک را شکار می کند کلیواج، کلیواژ، موش ربا، چوژه ربا، گوشت ربا، گنجشک سیاه، خاد، خات، جول، پند، جنگلاهی، چنگلاهی، چنکلاهی، چنگلانی، برای مثال نه غلیواج تو را صید تذر و آرد و کبک / نه سپیدار تو را بار بهی آرد و سیب (ناصرخسرو - ۵۲۱)، غلیواج از چه میشوم است؟ از آنکه گوشت برباید / هما ایرا مبارک شد، که قوتش استخوان باشد (عنصری - ۳۲۸)
زَغَن، پرنده ای شبیه کلاغ و کمی کوچک تر از آنکه جانوران کوچک را شکار می کند کَلیواج، کَلیواژ، موش رُبا، چوژِه رُبا، گوشت رُبا، گُنجِشک سیاه، خاد، خات، جول، پَند، جَنگلاهی، چَنگلاهی، چَنکلاهی، چَنگلانی، برای مِثال نه غلیواج تو را صید تذر و آرد و کبک / نه سپیدار تو را بار بهی آرد و سیب (ناصرخسرو - ۵۲۱)، غلیواج از چه میشوم است؟ از آنکه گوشت برباید / هما ایرا مبارک شد، که قوتَش استخوان باشد (عنصری - ۳۲۸)
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل کسی و خاریدن پهلو و کف پا را گویند چنانکه به خنده درآید، و به فتح هردو غین هم درست است. (برهان قاطع). زیر بغل دست کردن تا خنده آرد، و درخراسان گلغوچه و پلخوجه و پخپخو گویند. (از فرهنگ رشیدی). حرکت دادن دست و انگشتان در زیر بغل و کش ران کسی تا او به خنده افتد، و آن را در خراسان گلغوچه و پخلوچه و بخجو و دغدغه و غلملج نیز گویند و غلمیچ و غلمچ نیز دیده شده است. (از آنندراج) : چنان بمالم آن جای غلغلیچ گهش که او به مالش اول شود ز خود بیخویش. لبیبی (از فرهنگ رشیدی) (آنندراج). دیدۀ بدخواه ملکت دائماً در گریه باد تا که بیشک طفلکان را خنده آرد غلغلیچ. شمس فخری (از جهانگیری). غلغچ. غلغلیج. (برهان قاطع). غلمچ. غلملچ. (فرهنگ رشیدی). دغدغه. کلخوجه. غلغلک. غلغلی. غلملیج. کلغوجه
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل کسی و خاریدن پهلو و کف پا را گویند چنانکه به خنده درآید، و به فتح هردو غین هم درست است. (برهان قاطع). زیر بغل دست کردن تا خنده آرد، و درخراسان گلغوچه و پلخوجه و پخپخو گویند. (از فرهنگ رشیدی). حرکت دادن دست و انگشتان در زیر بغل و کش ران کسی تا او به خنده افتد، و آن را در خراسان گلغوچه و پخلوچه و بخجو و دغدغه و غلملج نیز گویند و غلمیچ و غلمچ نیز دیده شده است. (از آنندراج) : چنان بمالم آن جای غلغلیچ گهش که او به مالش اول شود ز خود بیخویش. لبیبی (از فرهنگ رشیدی) (آنندراج). دیدۀ بدخواه ملکت دائماً در گریه باد تا که بیشک طفلکان را خنده آرد غلغلیچ. شمس فخری (از جهانگیری). غلغچ. غلغلیج. (برهان قاطع). غلمچ. غلملچ. (فرهنگ رشیدی). دغدغه. کلخوجه. غلغلک. غلغلی. غلملیج. کلغوجه
دغدغه باشد، یعنی آنکه پهلوی کسی را یا زیر کش بر انگشت بکاوی و بجنبانی تا بخندد. (فرهنگ اسدی). دغدغه باشد چنانکه بغل کسی را بکاوی تا بخندد. غلمیچ. (فرهنگ اسدی نخجوانی). امروز آن را غلغلک گویند و تنها در بغل خنده نیفتد، در کفهای دست و پای نیز این حال روی دهد، و پاره ای از مردم عصبانی در همه تن این حالت دارند. کلخرجه. خاریدن و کاوش و شخودن کف پای یا دست یا زیر بغل کسی را تا وی را خنده افتد: چنان بدانم من جای غلغلیجگهش که چون بمالم بر خنده خنده افزاید. لبیبی (از فرهنگ اسدی نخجوانی)
دغدغه باشد، یعنی آنکه پهلوی کسی را یا زیر کش بر انگشت بکاوی و بجنبانی تا بخندد. (فرهنگ اسدی). دغدغه باشد چنانکه بغل کسی را بکاوی تا بخندد. غلمیچ. (فرهنگ اسدی نخجوانی). امروز آن را غِلغِلَک گویند و تنها در بغل خنده نیفتد، در کفهای دست و پای نیز این حال روی دهد، و پاره ای از مردم عصبانی در همه تن این حالت دارند. کلخرجه. خاریدن و کاوش و شخودن کف پای یا دست یا زیر بغل کسی را تا وی را خنده افتد: چنان بدانم من جای غلغلیجگهش که چون بمالم بر خنده خنده افزاید. لبیبی (از فرهنگ اسدی نخجوانی)
مرغ گوشت ربا را گویند که زغن باشد و او شش ماه نر و شش ماه ماده میباشد و بعضی گویند یک سال نر و یک سال ماده است. (برهان قاطع). جزو اول این کلمه غل (کل) است و در لهجۀ طبری گل بمعنی موش آمده. و این مرغ را موش گیر نیزگویند. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). غلیواج زغن باشد یعنی موش گیر. (فرهنگ اسدی). زغن. (مقدمه الادب زمخشری). گوشت ربای. پند. بند. خاد. اخاد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). غلیو. غلیواژ. گلیواج. کلیواژ. (برهان قاطع). رجوع به کلمه های مذکور شود: آن روز نخستین که ملک جامه بپوشید بر کنگرۀ کوشک بدم همچو غلیواج. ابوالعباس عباسی (از فرهنگ اسدی). ای بچۀ حمدونه بترسم که غلیواج ناگه بربایدت درین خانه نهان شو. لبیبی (از فرهنگ اسدی). غلیواج از چه میشوم است ازآنکه گوشت برباید همای ایرا مبارک شد که قوتش استخوان باشد. عنصری. ز بی حمیتی ای دوست چون غلیواجم نه ماده خود را دانم کنون همی و نه نر. مسعودسعد. گر مدعیان گیسوی مشکین تو بینند دانند که نز جنس همایست غلیواج. سوزنی
مرغ گوشت ربا را گویند که زغن باشد و او شش ماه نر و شش ماه ماده میباشد و بعضی گویند یک سال نر و یک سال ماده است. (برهان قاطع). جزو اول این کلمه غل (کل) است و در لهجۀ طبری گل بمعنی موش آمده. و این مرغ را موش گیر نیزگویند. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). غلیواج زغن باشد یعنی موش گیر. (فرهنگ اسدی). زغن. (مقدمه الادب زمخشری). گوشت ربای. پند. بند. خاد. اخاد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). غلیو. غلیواژ. گلیواج. کلیواژ. (برهان قاطع). رجوع به کلمه های مذکور شود: آن روز نخستین که ملک جامه بپوشید بر کنگرۀ کوشک بدم همچو غلیواج. ابوالعباس عباسی (از فرهنگ اسدی). ای بچۀ حمدونه بترسم که غلیواج ناگه بربایدت درین خانه نهان شو. لبیبی (از فرهنگ اسدی). غلیواج از چه میشوم است ازآنکه گوشت برباید همای ایرا مبارک شد که قوتش استخوان باشد. عنصری. ز بی حمیتی ای دوست چون غلیواجم نه ماده خود را دانم کنون همی و نه نر. مسعودسعد. گر مدعیان گیسوی مشکین تو بینند دانند که نز جنس همایست غلیواج. سوزنی