جدول جو
جدول جو

معنی غلغلاج - جستجوی لغت در جدول جو

غلغلاج
(غُ غَ)
چیزی را به زور و قوت هرچه تمامتر بر هوا انداختن. (از برهان قاطع) (آنندراج). با ’غلغلیچ’ و ’غلغلیچه’ مقایسه شود
لغت نامه دهخدا
غلغلاج
چیزی را بزور و قوت تمام بر هوا انداختن
تصویری از غلغلاج
تصویر غلغلاج
فرهنگ لغت هوشیار
غلغلاج
((غُ غُ))
چیزی را به زور و قوت تمام بر هوا انداختن
تصویری از غلغلاج
تصویر غلغلاج
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لیلاج
تصویر لیلاج
نماد قمارباز چیره دست، دراصل شهرت ابوالفرج محمدبن عبیدالله (فوت حدود ۳۶۰ قمری) شطرنج باز معروف و زبردست است که در شیراز در خدمت عضدالدولۀ دیلمی می زیست و کتاب منصوبات الشطرنج را تالیف کرد، گویند تمام هستی خود را در قمار از دست داد، لجلاج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلغلیچ
تصویر غلغلیچ
غلغلک، عمل تحریک ماهیچه های بدن به وسیلۀ انگشت یا وسیلۀ دیگر به طوری که موجب خنده شود، قلقلک، پخپخو، پخلوچه، پخلیچه، غلغج، غلمچ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لجلاج
تصویر لجلاج
کسی که سخن روان و درست نتواند بگوید، کند زبان
لیلاج، نماد قمارباز چیره دست، دراصل شهرت ابوالفرج محمدبن عبیدالله (فوت حدود ۳۶۰ قمری) شطرنج باز معروف و زبردست است که در شیراز در خدمت عضدالدولۀ دیلمی می زیست و کتاب منصوبات الشطرنج را تالیف کرد، گویند تمام هستی خود را در قمار از دست داد برای مثال لجلاج سخن بر این کهن نطع / خاقانی را شناس بالقطع (خاقانی - مجمع الفرس - لجلاج)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلغله
تصویر غلغله
شور و غوغا، داد و فریاد، هیاهو، صداهای درهم، هنگامه و غوغا
غلغله افتادن: شور و غوغا افتادن، داد و فریاد، هیاهو و آشوب برپا شدن
غلغله انداختن: فریاد و هیاهو و آشوب برپا کردن
غلغله فکندن: فریاد و هیاهو و آشوب برپا کردن، غلغله انداختن، برای مثال خیمه از این دایره بیرون فکن / غلغله در عالم بی چون فکن (امیرخسرو - لغتنامه - غلغله افکندن)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلیواج
تصویر غلیواج
زغن، پرنده ای شبیه کلاغ و کمی کوچک تر از آنکه جانوران کوچک را شکار می کند
کلیواج، کلیواژ، موش ربا، چوژه ربا، گوشت ربا، گنجشک سیاه، خاد، خات، جول، پند، جنگلاهی، چنگلاهی، چنکلاهی، چنگلانی، برای مثال نه غلیواج تو را صید تذر و آرد و کبک / نه سپیدار تو را بار بهی آرد و سیب (ناصرخسرو - ۵۲۱)، غلیواج از چه میشوم است؟ از آنکه گوشت برباید / هما ایرا مبارک شد، که قوتش استخوان باشد (عنصری - ۳۲۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلغلک
تصویر غلغلک
عمل تحریک ماهیچه های بدن به وسیلۀ انگشت یا وسیلۀ دیگر به طوری که موجب خنده شود، قلقلک، پخپخو، پخلوچه، پخلیچه، غلغج، غلمچ، غلغلیچ
فرهنگ فارسی عمید
(غَ غَ / غِ غِ)
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل کسی و خاریدن پهلو و کف پا را گویند چنانکه به خنده درآید، و به فتح هردو غین هم درست است. (برهان قاطع). زیر بغل دست کردن تا خنده آرد، و درخراسان گلغوچه و پلخوجه و پخپخو گویند. (از فرهنگ رشیدی). حرکت دادن دست و انگشتان در زیر بغل و کش ران کسی تا او به خنده افتد، و آن را در خراسان گلغوچه و پخلوچه و بخجو و دغدغه و غلملج نیز گویند و غلمیچ و غلمچ نیز دیده شده است. (از آنندراج) :
چنان بمالم آن جای غلغلیچ گهش
که او به مالش اول شود ز خود بیخویش.
لبیبی (از فرهنگ رشیدی) (آنندراج).
دیدۀ بدخواه ملکت دائماً در گریه باد
تا که بیشک طفلکان را خنده آرد غلغلیچ.
شمس فخری (از جهانگیری).
غلغچ. غلغلیج. (برهان قاطع). غلمچ. غلملچ. (فرهنگ رشیدی). دغدغه. کلخوجه. غلغلک. غلغلی. غلملیج. کلغوجه
لغت نامه دهخدا
(غِ غِ)
دغدغه باشد، یعنی آنکه پهلوی کسی را یا زیر کش بر انگشت بکاوی و بجنبانی تا بخندد. (فرهنگ اسدی). دغدغه باشد چنانکه بغل کسی را بکاوی تا بخندد. غلمیچ. (فرهنگ اسدی نخجوانی). امروز آن را غلغلک گویند و تنها در بغل خنده نیفتد، در کفهای دست و پای نیز این حال روی دهد، و پاره ای از مردم عصبانی در همه تن این حالت دارند. کلخرجه. خاریدن و کاوش و شخودن کف پای یا دست یا زیر بغل کسی را تا وی را خنده افتد:
چنان بدانم من جای غلغلیجگهش
که چون بمالم بر خنده خنده افزاید.
لبیبی (از فرهنگ اسدی نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
(غِ غِ لَ)
آنکه چون غلغلکش دهند بخندد. آنکه غلغلک در وی اثر کند. رجوع به غلغلک شود
لغت نامه دهخدا
(غَ لی)
مرغ گوشت ربا را گویند که زغن باشد و او شش ماه نر و شش ماه ماده میباشد و بعضی گویند یک سال نر و یک سال ماده است. (برهان قاطع). جزو اول این کلمه غل (کل) است و در لهجۀ طبری گل بمعنی موش آمده. و این مرغ را موش گیر نیزگویند. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). غلیواج زغن باشد یعنی موش گیر. (فرهنگ اسدی). زغن. (مقدمه الادب زمخشری). گوشت ربای. پند. بند. خاد. اخاد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). غلیو. غلیواژ. گلیواج. کلیواژ. (برهان قاطع). رجوع به کلمه های مذکور شود:
آن روز نخستین که ملک جامه بپوشید
بر کنگرۀ کوشک بدم همچو غلیواج.
ابوالعباس عباسی (از فرهنگ اسدی).
ای بچۀ حمدونه بترسم که غلیواج
ناگه بربایدت درین خانه نهان شو.
لبیبی (از فرهنگ اسدی).
غلیواج از چه میشوم است ازآنکه گوشت برباید
همای ایرا مبارک شد که قوتش استخوان باشد.
عنصری.
ز بی حمیتی ای دوست چون غلیواجم
نه ماده خود را دانم کنون همی و نه نر.
مسعودسعد.
گر مدعیان گیسوی مشکین تو بینند
دانند که نز جنس همایست غلیواج.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(غُ طُ)
لباسی بی آستین که بالای لباسها پوشند. (از اقرب الموارد). رجوع به ذیل قوامیس العرب تألیف دزی ج 2 ص 222 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از لجلاج
تصویر لجلاج
گرفته زبان آنکه زبانش بهنگام سخن گفتن بگیرد زبان گرفته الکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحلاج
تصویر لحلاج
زبانه گل زرد از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیغاج
تصویر غیغاج
کج و پیچان: غیغاج می رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغلاج
تصویر مغلاج
گودیی که به جهت گرد کان بازی حفر کنند
فرهنگ لغت هوشیار
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل کسی و خاریدن پهلوها و کف پای کسی چندان که وی بی اختیار به خنده افتد. کوزه کوچک سفالین با گردنی دراز و باریک تنگ سفالین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلغله
تصویر غلغله
بانگ و غوغا کردن، هنگامه و غوغا
فرهنگ لغت هوشیار
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل کسی و خاریدن پهلوها و کف پای کسی چندان که وی بی اختیار به خنده افتد
فرهنگ لغت هوشیار
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل کسی و خاریدن پهلوها و کف پای کسی چندان که وی بی اختیار به خنده افتد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرغاج
تصویر غرغاج
پارسی تازی گشته غرغاژ اوجا از تیره نارون ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلغلکی
تصویر غلغلکی
آنکه چون غلغلکش دهند به خنده افتد
فرهنگ لغت هوشیار
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل کسی و خاریدن پهلوها و کف پای کسی چندان که وی بی اختیار به خنده افتد
فرهنگ لغت هوشیار
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل کسی و خاریدن پهلوها و کف پای کسی چندان که وی بی اختیار به خنده افتد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلغلکی
تصویر غلغلکی
کسی که در برابر غلغلک حساس باشد و زود به خنده بیفتد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلیواج
تصویر غلیواج
((غَ))
غلیواژ، زغن، مرغ گوشت ربا، چنگلاهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلغلج
تصویر غلغلج
((غِ غِ لَ))
غلغلک، به خنده آوردن کسی با تحریک زیر بغل یا شکمش، غلغلج، گل خوچه، پخپخو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلغله
تصویر غلغله
((غُ غُ لِ))
هیاهوی، هنگامه، آشوب
غلغله شام: کنایه از ازدحام شدید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلغلک
تصویر غلغلک
((غِ غِ لَ))
به خنده آوردن کسی با تحریک زیر بغل یا شکمش، غلغلج، گل خوچه، پخپخو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غیغاج
تصویر غیغاج
((غِ))
کج، اریب، قیقاج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لجلاج
تصویر لجلاج
((لَ))
آن که زبانش به هنگام سخن گفتن بگیرد، الکن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لیلاج
تصویر لیلاج
((لِ))
کسی که در قمار چیره دست است. قمارباز ماهر
فرهنگ فارسی معین
میوه ای که بر اثر رسیدن دهن باز کندمانند: انار و انجیر
فرهنگ گویش مازندرانی