غطی شباب، پر از جوانی گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). پر شدن جوانی: غطی الشباب غطیاً و غطیاً، امتلأ. (اقرب الموارد) ، غطی ناقه، رفتن شتر ماده. (منتهی الارب) (آنندراج) : غطی الناقه غطیاً، ذهبت فی سیرها. (از اقرب الموارد) ، غطی لیل، تاریک شدن شب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). تاریک شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، غطی لیل کسی را، پوشانیدن شخص را شب تاریکی خود. (منتهی الارب). پوشانیدن شب تاریکی خود را بر کسی. (اقرب الموارد) ، فروگرفتن چیزی را و پوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) : غطی فلان الشی ٔ و علی الشی ٔ، ستره و علاه. (اقرب الموارد). فراپوشیدن. (تاج المصادر بیهقی) ، غطی شجره، بالیدن و دراز و گسترده شاخ شدن درخت. (منتهی الارب) (آنندراج). دراز شدن شاخۀ درخت و گسترده شدن آن بر زمین. (از اقرب الموارد)
غطی شباب، پر از جوانی گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). پر شدن جوانی: غطی الشباب غَطیاً و غُطیاً، امتلأ. (اقرب الموارد) ، غطی ناقه، رفتن شتر ماده. (منتهی الارب) (آنندراج) : غطی الناقه غطیاً، ذهبت فی سیرها. (از اقرب الموارد) ، غطی لیل، تاریک شدن شب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). تاریک شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، غطی لیل کسی را، پوشانیدن شخص را شب تاریکی خود. (منتهی الارب). پوشانیدن شب تاریکی خود را بر کسی. (اقرب الموارد) ، فروگرفتن چیزی را و پوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) : غطی فلان الشی ٔ و علی الشی ٔ، ستره و علاه. (اقرب الموارد). فراپوشیدن. (تاج المصادر بیهقی) ، غطی شجره، بالیدن و دراز و گسترده شاخ شدن درخت. (منتهی الارب) (آنندراج). دراز شدن شاخۀ درخت و گسترده شدن آن بر زمین. (از اقرب الموارد)
غطش لیل، تاریک شدن شب. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). تاریکی. (دزی ج 2 ص 217) ، غطش کسی، آهسته رفتن او از بیماری یا پیری. (از منتهی الارب) (آنندراج) : غطش فلان غطشاً، مشی رویداً من مرض او کبر. (اقرب الموارد)
غطش لیل، تاریک شدن شب. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). تاریکی. (دزی ج 2 ص 217) ، غطش کسی، آهسته رفتن او از بیماری یا پیری. (از منتهی الارب) (آنندراج) : غطش فلان غطشاً، مشی رویداً من مرض او کبر. (اقرب الموارد)
بیهوش گردیدن. (منتهی الارب). بیهوش شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). بیهوشی. (دهار) (مهذب الاسماء). روی دادن به کسی آنچه فهم او را بپوشاند، و آن کس رامغشی علیه گویند. (از اقرب الموارد). ضعف. بیخود شدن. بیخودی. در کشاف اصطلاحات الفنون آمده: غشی به ضم غین و سکون شین، و مشهور به فتح غین است، و آن عبارت است از بیکار ماندن قوای محرکه و حساسه به سبب ضعف قلب بر اثر گرسنگی یا درد یا غیر آن، و گرد آمدن تمامی روح حیوانی به سوی قلب است. - انتهی: سه شبان روز او ز خود بیهوش گشت تا که خلق از غشی او پرجوش گشت. مولوی (مثنوی). ، بیهوش گردانیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، در اصطلاح صوفیه غشی عبارت است از چیزی که بر روی آیینۀ قلب نشیند، و در بصیرت زنگ پیدا کند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، غشی زن، جماع کردن با او. (از غیاث اللغات) (آنندراج) : غشی المراءه، دخل علیها. (اقرب الموارد) ، غشی به کسی، آمدن نزدیک او، یا از فوق آمدن او را. (منتهی الارب). آمدن. (دزی ج 2 ص 213). غشی به مکانی، آمدن بدان. (از اقرب الموارد) ، غشی امر، فروگرفتن کسی را کار. (منتهی الارب) : غشیه الامر غشیاً و غشایهً،غطاه. (اقرب الموارد). منه قوله تعالی ’: غشیهم موج کالظلل’. (قرآن 32/31). - غشی افتادن کسی را، غش کردن او
بیهوش گردیدن. (منتهی الارب). بیهوش شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). بیهوشی. (دهار) (مهذب الاسماء). روی دادن به کسی آنچه فهم او را بپوشاند، و آن کس رامغشی علیه گویند. (از اقرب الموارد). ضعف. بیخود شدن. بیخودی. در کشاف اصطلاحات الفنون آمده: غشی به ضم غین و سکون شین، و مشهور به فتح غین است، و آن عبارت است از بیکار ماندن قوای محرکه و حساسه به سبب ضعف قلب بر اثر گرسنگی یا درد یا غیر آن، و گرد آمدن تمامی روح حیوانی به سوی قلب است. - انتهی: سه شبان روز او ز خود بیهوش گشت تا که خلق از غشی او پرجوش گشت. مولوی (مثنوی). ، بیهوش گردانیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، در اصطلاح صوفیه غشی عبارت است از چیزی که بر روی آیینۀ قلب نشیند، و در بصیرت زنگ پیدا کند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، غشی زن، جماع کردن با او. (از غیاث اللغات) (آنندراج) : غشی المراءه، دخل علیها. (اقرب الموارد) ، غشی به کسی، آمدن نزدیک او، یا از فوق آمدن او را. (منتهی الارب). آمدن. (دزی ج 2 ص 213). غشی به مکانی، آمدن بدان. (از اقرب الموارد) ، غشی امر، فروگرفتن کسی را کار. (منتهی الارب) : غشیه الامر غشیاً و غشایهً،غطاه. (اقرب الموارد). منه قوله تعالی ’: غشیهم موج کالظلل’. (قرآن 32/31). - غشی افتادن کسی را، غش کردن او
احمد بن عبیدالله بن محمد بن حمزۀ عطشی بغدادی، مکنی به ابوبکر. محدث بود و از ابوسعید اعرابی و دیگران روایت کرده است. و ابوالحسن محمد بن احمد جوالیقی کوفی به سال 359 ه. ق. نزد او حدیث آموخته است. (از اللباب فی تهذیب الانساب). محدّث در علوم اسلامی به کسی گفته می شود که علاوه بر نقل حدیث، علم رجال، علم درایه، و فنون بررسی سند و متن حدیث را به خوبی می داند. این افراد در طول قرون اولیه اسلام، پایه گذاران نظام حدیثی بودند و با دسته بندی راویان، ایجاد شاخص های اعتماد و تفکیک احادیث صحیح از جعلی، علوم اسلامی را از تحریف حفظ کردند. وجود محدث در هر نسل نشانه پویایی دین اسلام بود.
احمد بن عبیدالله بن محمد بن حمزۀ عطشی بغدادی، مکنی به ابوبکر. محدث بود و از ابوسعید اعرابی و دیگران روایت کرده است. و ابوالحسن محمد بن احمد جوالیقی کوفی به سال 359 هَ. ق. نزد او حدیث آموخته است. (از اللباب فی تهذیب الانساب). محدّث در علوم اسلامی به کسی گفته می شود که علاوه بر نقل حدیث، علم رجال، علم درایه، و فنون بررسی سند و متن حدیث را به خوبی می داند. این افراد در طول قرون اولیه اسلام، پایه گذاران نظام حدیثی بودند و با دسته بندی راویان، ایجاد شاخص های اعتماد و تفکیک احادیث صحیح از جعلی، علوم اسلامی را از تحریف حفظ کردند. وجود محدث در هر نسل نشانه پویایی دین اسلام بود.
قهر و غضب. (آنندراج). غرش. غرّش. غرس. غرس. غرس. (برهان قاطع و حواشی آن چ معین). غرشا. (فرهنگ شعوری) : به زیردست را غرشی روا نیست ضعیفان را جفا کردن سزا نیست. (!) میر نظمی (از فرهنگ شعوری)
قهر و غضب. (آنندراج). غَرش. غُرِّش. غَرس. غَرَس. غِرس. (برهان قاطع و حواشی آن چ معین). غرشا. (فرهنگ شعوری) : به زیردست را غرشی روا نیست ضعیفان را جفا کردن سزا نیست. (!) میر نظمی (از فرهنگ شعوری)