جدول جو
جدول جو

معنی غصین - جستجوی لغت در جدول جو

غصین
(غُ صَ)
نام مردی. (منتهی الارب). صاحب تاج العروس آرد: ابن درید گوید: گمان میکنم بنی غصین بطنی باشد و من برآنم که این بنی غصین امروز در غزه هستند و گروهی نیز در رمله میباشند، و شیخ عبدالقادر بن غصین غزی از جملۀ آنان است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حصین
تصویر حصین
استوار، محکم، مرصوص، بادوام، مدغم، متأکّد، مستحکم، ستوار، درواخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غین
تصویر غین
نام واج «غ»
حجاب، پوشش، شوریدن دل، پراکنده دل شدن
ابر، بخارهای غلیظ شده یا تودۀ قطرات آب و ذرات یخ معلق در جو که از آن ها باران و برف و تگرگ می بارد، غیم، سحاب، غمام، میغ، غمامه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غمین
تصویر غمین
غمگین، غمناک، اندوهگین، برای مثال با اهل هنر جهان به کین است / مرد هنری از آن غمین است (ابوالفرج رونی - ۱۷۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رصین
تصویر رصین
ویژگی سخن محکم و استوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غبین
تصویر غبین
ضعیف الرای، سست رای، سست خرد، فریب خورده در معامله، مغبون، ضرر وزیان، برای مثال هر که با سلطان شود او همنشین / بر درش بودن بود عیب و غبین (مولوی)
فرهنگ فارسی عمید
(غَ)
این لفظ در صفت شیر واقع می شود پس این لفظ را به غین معجمه خواندن و به معنی شورکننده فهمیدن محض خطاست، صحیح به عین مهمله است به معنی بیشه و صحرا که در آن شیر ماند. (المنتخب بنقل غیاث اللغات و آنندراج). بیشۀ شیر، و نیز صفت شیر است. (از فرهنگ شعوری). دربعض نسخ شاهنامۀ فردوسی بیت زیر آمده:
به پیش سپهبد بزد بر زمین
نشست از برش همچو شیر غرین.
ولی غلط است. و در فهرست ولف عرین به عین ذکر شده و غرین نیامده است
لغت نامه دهخدا
(حَ)
محکم. استوار. استوار که کس بر وی قادر نباشد:
گر ز خیمه سوی جنگ آمد و خم داد کمان
دشمن او را چه بصحرا و چه در حصن حصین.
فرخی.
زن و بچه... گسیل می کردند بحصارقوی و حصین که داشتند در پس پشت. (تاریخ بیهقی ص 113). آن ناحیتی و جائیست سخت حصین از جملۀ غور. (تاریخ بیهقی ص 111). بدو فرسنگی باغیست که بیلاب گویند، جایی حصین. (تاریخ بیهقی).
کنون به آفرین جهان آفرینم
من اندر حصار حصین محمد.
ناصرخسرو.
دفع یأجوج ستم را در بسیط مملکت
عدل تو حصن حصین چون کوه خارا ساخته.
مبارکشاه غزنوی.
شمشیر تو شیراوژند پرتاب تو پیل افکند
یک حملۀ تو برکند بنیاد صد حصن حصین.
جوهری.
از تو بودی همه تعهد من
گاه محنت بحصنهای حصین.
مسعودسعد.
از برای بیضه جای حصین گزینی. (کلیله و دمنه).
گنبد نیلوفری گنبدۀ گل شود
پیش سنانت کز اوست قصر ممالک حصین.
خاقانی.
ملک هند با حشم خویش از نهیب آن لشکر، با پناه کوهی حصین نشست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 349).
دیار دشمن او را بمنجنیق چه حاجت
که رعب او متزلزل کند بروج حصین را.
سعدی.
فروغ رای تو مصباح راههای مخوف
عنان عزم تو مفتاح ملکهای حصین.
سعدی.
ای که حصن حصین همی سازی
پس بکیوانش میکشی ایوان.
ابن یمین.
- حصار حصین، دژ مستحکم:
کلید بهشت و دلیل نعیم
حصار حصین چیست دین محمد.
ناصرخسرو.
نام احمد چون حصاری شد حصین
تا چه باشد ذات آن روح الامین.
مولوی.
- حصنی حصین، حصاری استوار.
- درعی حصین، زرهی محکم.
، صاحب غیاث گوید: در شرح نصاب زندان آمده است (؟)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
تبر خرد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (اقرب الموارد). صورت مذکر و مؤنث این کلمه یکی است. ج، اخصن، خصن
لغت نامه دهخدا
(غِرْ یَ)
لای سیل آورد، تر باشد یا خشک. لغه فی الغریل. (منتهی الارب) (آنندراج). گل و لای که سیل آن را آورد و بر زمین بماند، تر باشد یا خشک. گل رقیق، اتی بالطرین و الغرین، یعنی خشمناک شد. (از اقرب الموارد). رجوع به غریل شود، گولی. (منتهی الارب) (آنندراج). حمق، کف. زبد. (اقرب الموارد) ، مسکۀ تازه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
به تمام معانی غرین است. (از منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به غرین شود
لغت نامه دهخدا
(غُ)
جمع واژۀ غصن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). شاخه های درخت. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به غصن شود:
گفته هر برگ وشکوفۀ آن غصون
دم به دم یا لیت قومی یعلمون.
مولوی (مثنوی).
پس نشان نشف آب اندر غصون
آن بود که می نجنبد در رکون.
مولوی (مثنوی).
، در کتب طب به معنی چینها و شکنها. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غَصْ صا)
آنکه در گلوی وی چیزی درماند. (منتهی الارب). کسی که در گلوی او چیزی از طعام بماند واو را از تنفس بازدارد. غاص ّ. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُ صَ)
ابن منذر بن وعلهالرقاشی، مکنی به ابوعبدالله محمد و بعضی گفته اند ابوساسان محدث است. رجوع به احوال رودکی ص 127 و البیان و التبیین ج 2ص 142 و ج 3 ص 874 و مجمل التواریخ و القصص ص 511 شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
غورۀ نارسیدۀ خوابانیده. پوشانیدن خرمای نارس تا برسد، پوست تر زیر چیزی نهاده تا پشم بریزد. (منتهی الارب) (آنندراج). بمعنی غمیل است. (از اقرب الموارد). رجوع به غمیل شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
یکی از سلاطین ارام، واو همان است که بر ضد یوتام اعلان جنگ کرد و اورشلیم را در ایام آحاز محاصره نمود. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
غمناک. (آنندراج). غمگین. اندوهناک. غمنده. غمی. اندوهگین. مغموم. محزون. حزین. مهموم:
آواز تو خوشتر بهمه روی
نزدیک من ای لعبت فرخار
ز آواز نماز بامدادین
در گوش غمین مرد بیمار.
معروفی.
غمین بد به دل شاه هاماوران
ز هر گونه ای چاره جست اندر آن.
فردوسی.
ز ما باد بر جان شاه آفرین
دل او مبادا به کیهان غمین.
فردوسی.
غمین بود ازین کار و دل پرشتاب
شده دور از او خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
آن را که تویاری دهی یاری دهد چرخ برین
وآن را که تو غمگن کنی بر کام دل گردد غمین.
فرخی.
کنون سپیده دمان فاخته ز شاخ چنار
چو عاشقان غمین برکشد خروش و فغان.
فرخی.
با اهل هنر جهان بکین است
مرد هنری از آن غمین است.
ابوالفرج رونی.
چون من از عهد هیچ نندیشم
از بدی عهد چون غمین باشم.
خاقانی.
غمین باد آنکه او شادت نخواهد
خراب آن کس که آبادت نخواهد.
نظامی.
غمین داری مرا شادت نخواهم
خرابم خواهی آبادت نخواهم.
نظامی.
زین غم به اگر غمین نباشی
تا پی سپر زمین نباشی.
نظامی.
اگرچه رسم خوبان تندخویی است
چه باشد گر بسازد با غمینی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(حُصَ)
ابن عبدالرحمان السلیمی، مکنی به ابی هذیل. محدث است و تابعی است، وفات او به سال 135 هجری قمری بود در سن نود و سه سالگی. رجوع به حبیب السیر جزء سیم ج 2 ص 270 و عیون الاخبار ج 1 ص 149 و ج 2 ص 300 شود
لغت نامه دهخدا
(حُ صَ)
شهری بر نهر خابور. و قبر ابوبکر حصین در آنجاست. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
بردبار، ارجمند، استوار، کوشا، دردناک محکم پابرجا استوار، جزیل استوار مقابل رکیک کلام رصین
فرهنگ لغت هوشیار
ستاک نو شاخه شاخه بری، گرفتن چیزی را، نیاز بندی باز داشتن کسی را از بر آوردن نیازش، پر دانگی خوشه شاخه درخت شاخ، جمع اغصان غصون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصین
تصویر حصین
محکم، استوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصین
تصویر خصین
تبرک تبر کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرین
تصویر غرین
لای خشک، کف، گولی نادانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غصون
تصویر غصون
جمع غصن، ستاک ها، چین ها و شکن ها جمع غصن شاخه ها شاخها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غبین
تصویر غبین
ضعیف رای، سست خرد، سست رای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غین
تصویر غین
ابر، تشنگی، تیرگی ریم، زرد آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمین
تصویر غمین
مغموم، حزین، مهموم، غمنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصین
تصویر حصین
((حَ))
استوار، محکم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رصین
تصویر رصین
((رَ))
محکم، پابرجا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غبین
تصویر غبین
((غَ یّ یا یْ))
فریب خوردگی در خرید و معامله، زیان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غصون
تصویر غصون
((غُ))
جمع غصن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غمین
تصویر غمین
((غَ))
اندوهناک، اندوهگین
فرهنگ فارسی معین
استوار، پابرجا، قایم، محکم، مستحکم
متضاد: نااستوار، متزلزل، امن
متضاد: ناامن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اندوهگین، اندوهناک، حزین، غمزده، غمگین، غمناک، محزون، مغموم، مهموم، نژند
متضاد: شاد، مسرور
فرهنگ واژه مترادف متضاد