جدول جو
جدول جو

معنی غصنه - جستجوی لغت در جدول جو

غصنه
(غِ صَ نَ)
جمع واژۀ غصن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غصن شود
لغت نامه دهخدا
غصنه
(غُ نَ)
خردشاخ درخت. (منتهی الارب). شعبه کوچکی از شاخه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غصن
تصویر غصن
شاخۀ درخت، شاخه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غصه
تصویر غصه
حزن، اندوه، آنچه در گلوگیر گیر کند
غصه خوردن: غم و اندوه را در دل نگه داشتن، غم خوردن
غصه داشتن: غم و اندوه را در دل نگه داشتن، غم خوردن، غصه خوردن
غصه دادن: کسی را اندوهگین ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غنه
تصویر غنه
آوازی که از بیخ لهات و بینی برآید، در موسیقی تحریری از موسیقی که در هنگام غنا از خیشوم ادا شود
فرهنگ فارسی عمید
شهری در کنار فرات. (آنندراج) (انجمن آرا). شهری است در کنار فرات و صحیح عانه است، چنانکه صاحب قاموس گوید (فرهنگ رشیدی) همین قول صحیح است. رجوع به التفهیم چ همائی ج 4 ص 198 و رجوع به منتهی الارب (عانه) شود
لغت نامه دهخدا
(غُصْ صَ)
اندوه گلوگیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات). ج، غصص. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). اگر چه لفظ غصه در (تداول) مردم به معنی مطلق خشم و قهر استعمال شده است لیکن تحقیق این است که مجازاً به معنی خشمی است که آن را از خوف کس ضبط کرده باشند. به این معنی، معنی مجازی را به معنی حقیقی مناسبتی باقی میماند، لهذا فصحا اطلاق غصه بر حق تعالی جایز ندارند بلکه در این مقام لفظ قهر و غضب استعمال کنند. غصه با لفظ فروخوردن مستعمل است. (از غیاث اللغات) (آنندراج). هم ّ. حزن. (اقرب الموارد). غم و اندوه:
گریزان چو دیدش پدر زادشم
ببارید زآن غصه از دیده نم.
فردوسی.
فروتنی نمود و استرجاع کرد بعد از آن که غصه و نوحه بر او مستولی شده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310).
چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد
دل را به چنین غصه دژم نتوان کرد.
خیام.
کوه به کوه میرسد چون نرسد دلی به دل
غصۀ بیدلی نگر هم ز عنای آسمان.
خاقانی.
غصۀ هرروز و یارب یارب هر نیمشب
تا چه خواهد کرد یارب یارب شبهای من.
خاقانی.
تا کی از غصه های بدگویان
قصه ها پیش داور اندازیم.
خاقانی.
عبدالملک ازغصۀ آن حیلت و محنت این علت بی سامان شد. (ترجمه تاریخ یمینی).
آنکه ز او هر سرو آزادی کند
قادر است او غصه را شادی کند.
مولوی (مثنوی).
گر غصۀ روزگار گویم
بس قصۀ بیشمار گویم.
سعدی (خواتیم).
یا به تشویش و غصه راضی شو
یا جگربند پیش زاغ بنه.
سعدی (گلستان).
کیمیاگر ز غصه مرده و رنج
ابله اندر خرابه یافته گنج.
سعدی (گلستان).
ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است
چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم ؟
حافظ.
نقد عمرت ببرد غصۀ دنیا به گزاف
گر شب و روز درین قصۀ مشکل باشی.
حافظ.
غم مخور زآنکه به یک حال نمانده ست جهان
شادی آید زپی غصه و خیر از پی شر.
قاآنی.
، آنچه در پهنای گلو درماند. (منتهی الارب) (آنندراج). هرچه در گلو ماند. (ترجمان علامۀ جرجانی). هرآنچه آدمی را گلوگیر کند از طعام یاغیظ. (از اقرب الموارد). شجا (استخوان و جز آن که درگلو ماند). (اقرب الموارد). طعام که در گلو ماند. (بحر الجواهر). آنچه در گلو ماند و اندوهگین کند. (ازاقرب الموارد) : و طعاماً ذاغصه و عذاباً الیماً. (قرآن 13/73).
کی توان برد به خرما ز دل کس غصه
کاستخوان غصه شده در دل خرما بینند.
خاقانی.
این مرد را این ساعت استخوانی درمجرای حلق بماند و خواست که هلاک شود من بترسیدم که نباید که از این غصه بمیرد و ما را چاکر شحنه و سلطان بگیرد. (سندبادنامه).
- پرغصه، بسیار اندوهگین: قصۀ پرغصه را به محل عرض رسانید. (ترجمه محاسن اصفهان ص 93)
لغت نامه دهخدا
(وَنَ)
خرقۀ خرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). قطعۀ خردی از پارچه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غُ نَ)
سپیده. (منتهی الارب). اسفیداج. (اقرب الموارد) (نشوء اللغه العربیه ص 90). سپیداج. سفیداب. رجوع به سفیدآب شود، روشویه که زنان بر روی مالند. (منتهی الارب). الغمرهتطلی بها المراءه وجهها. (اقرب الموارد) ، غالیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، طناب کلفت کشتی. طناب لنگر کشتی. (دزی ج 2 ص 228)
لغت نامه دهخدا
(غَ نَ / غَ ضَ نَ)
سبوسۀ پوست بدن. (ناظم الاطباء). پوست نازکی که بر روی پوست بدن آبله زده ظاهر شود، یقال للمجدور اذا البس الجدری ّ جلده: اصبح جلده غضنه واحده، و قد یقال: غضبه واحده. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
حلقۀ سر زه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
بر وزن و معنی خانه. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غُ نَ)
سستی و نرمی و فروهشتگی. (منتهی الارب) (آنندراج). النعمهواللین. (اقرب الموارد). غدن. رجوع به غدن شود
لغت نامه دهخدا
(غَ نَ)
زمینی است بشام. (منتهی الارب). بقول ابوالفتح نام جایی در شام است و اﷲ اعلم بحقائق الامور. (از معجم البلدان). در اعلام المنجد آمده: الغینه قریه ای است در کسروان از کشور لبنان. آثار قدیمی دارد که از پرستش مردم فینیقیه به لادونیس یا تموز حکایت می کند - انتهی
لغت نامه دهخدا
(حِ صَ نَ)
جمع واژۀ حصن
لغت نامه دهخدا
(غَ نَ)
درختستان بی آب. (منتهی الارب). درختان بی آب. (آنندراج). درختان درهم رفتۀ بی آب. و اگر آب داشته باشد غیضه است، الغینه الشجراء، به همان معنی مذکور یعنی درختان درهم رفتۀ بی آب است، چنانکه گویند: الغیضه الخضراء. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ صِنْ نَ)
جمع واژۀ صنان. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). رجوع به صنان شود، ذوالصّور، یعنی دارای میل. رجل اصور، ای مائل. کقوله: الی کل شخص فهو للسمع اصور. و هو اصور الی کذا، اذا امال عنقه و وجهه الیه،وی اصور بدانست هنگامی که گردن و رویش بدان کج شود. (از اقرب الموارد) ، کژگردن. ج، صور. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج). گویند: فی عنقه صور، ای میل و عوج و هو اصور. (از اقرب الموارد) ، آرزومند و اندوهگن. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
شاخ درخت که بر شاخ دیگر برآید، یا عام است. (منتهی الارب). شاخه. شاخ درخت. (غیاث اللغات) (دهار). شاخه هایی که از ساق درخت برآیند نازک باشند یا درشت. ج، غصون، اغصان، غصنه. (از اقرب الموارد). شاخ از شجر و گیاه ساق دار:
شاخش جلال و رفعت بر داده طوبی آسا
طوبی به غصن طوبی گر زین صفت دهد بر.
خاقانی.
، جوی. جویبار. کانال کوچک، اغصان، اشعاری هستند که موشحات و زجلها را تشکیل میدهند (موشحه و زجل هرکدام نوعی شعر هستند). (دزی ج 2 ص 215)
لغت نامه دهخدا
(غَ نَ)
جای گشاده ترین و پاکیزه ترین از بلادها. (منتهی الارب) (آنندراج). همان غزنین است. (از برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری). شهر بزرگی است در اوایل هند از سوی خراسان. (از وفیات الاعیان ج 2 ص 57) .شهری است در افغانستان کنونی. یاقوت گوید: غزنه تلفظ عامه است و صحیح نزد علما غزنین است و آن را تعریب کنند و جزنه گویند و مجموع بلاد آن را زابلستان نامند، و غزنه قصبۀ (کرسی) آن است. (از معجم البلدان). لغه این نامها گزنه. گنزک. گنجه (یعنی محل گنج و ذخایر). (حاشیۀ برهان چ معین). غزنه در جنوب غرجستان قرار دارد و منسوب آن غزنوی است. غزنین. غزنی. غزنو. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (غیاث اللغات). رجوع به غزنین شود: بوسهل حمدوی... صاحب دیوان حضرت غزنه... بوده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 397) .پس از وفات سلطان محمود... سهم صاحب دیوانی غزنه بدو داده آمد. (تاریخ بیهقی). و با حصول ارادت و شمول سعادت روی به غزنه نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272هجری قمری ص 337). از اقاصی اقطار اصناف تجار روی به غزنه آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 419). از غزنه بیرون آمد (سلطان) ، و آوازۀ قصد جای دیگر و عزم مقصدی غیر آن برآورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 424). رجوع به فهرست اعلام الجماهر بیرونی و فهرست مزدیسنا و فهرست لباب الالباب و فهرست سبک شناسی بهار ج 2 و فهرست تاریخ مغول و فهرست تاریخ گزیده چ لیدن و فهرست تتمۀ صوان الحکمه و تاریخ الحکماء قفطی ص 404 و حدائق السحر چ عباس اقبال ص 114 و 118 و یشتها ج 1 ص 285 و 203 و ج 2 ص 246 و تاریخ ادبیات ادوارد برون ج 3 ص 112 و 411 و عیون الانباء ج 2 ص 21 و تاریخ بخارای نرشخی ص 116 شود
لغت نامه دهخدا
(غُ نَ)
دستۀ موی و توک موی پیشانی و فش اسب و گیسو و مانند آن. ج، غسن. غسناه. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
آنچه برود از مردار. (مهذب الاسماء). زرداب و ریم که از مردار پالاید. (منتهی الارب). زرداب و ریم، و بقولی آنچه از مرده جاری شود، یا چیزی که از جیفه درآید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غانه
تصویر غانه
خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزنه
تصویر غزنه
جای گشاده ترین و پاکیزه ترین از بلادها
فرهنگ لغت هوشیار
تو دماغی آوای تو دماغی آوازی که از خیشوم بیرون آید: آواز بینی، تحریریست از موسیقی که در هنگام غنا و سراییدن به خیشوم بینی ادا کنند. یا ارباب غنه. آواز خوانان. یا نون (ن) غنه. (نون مع الغنه)، نونی که همراه صوتی که در خیشوم پیچد تلفظ گردد. چنین صوتی در زبان دری قدیم وجود داشته
فرهنگ لغت هوشیار
ستاک نو شاخه شاخه بری، گرفتن چیزی را، نیاز بندی باز داشتن کسی را از بر آوردن نیازش، پر دانگی خوشه شاخه درخت شاخ، جمع اغصان غصون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غصه
تصویر غصه
اندوه گلوگیر، حزن، غم و اندوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غسنه
تصویر غسنه
کاکل، گیسو، یال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غینه
تصویر غینه
درختان بی آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غدنه
تصویر غدنه
سستی، فرو هشتگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غصه
تصویر غصه
((غُ صِّ))
آن چه در گلو گیر کند و فرو نرود، اندوه گلوگیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غصن
تصویر غصن
((غُ))
شاخه درخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غنه
تصویر غنه
((غُ نِّ یا نَُ))
آوازی که از بینی بیرون آید، تحریری است از موسیقی که در هنگام غنا و سراییدن به خیشوم بینی ادا کنند
ارباب غنه: آوازخوانان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غصه
تصویر غصه
غم، اندوه
فرهنگ واژه فارسی سره
صدای غرش شیر یا هر حیوان وحشی دیگر
فرهنگ گویش مازندرانی
غرش جانوران
فرهنگ گویش مازندرانی