رگه و ناخالصی در سنگ قیمتی ابر، بخارهای غلیظ شده یا تودۀ قطرات آب و ذرات یخ معلق در جو که از آن ها باران و برف و تگرگ می بارد، سحاب، غین، غمام، غیم، میغ
رگه و ناخالصی در سنگ قیمتی اَبر، بخارهای غلیظ شده یا تودۀ قطرات آب و ذرات یخ معلق در جو که از آن ها باران و برف و تگرگ می بارد، سَحاب، غَین، غَمام، غَیم، میغ
آنفلوانزا، بیماری ویروسی واگیردار حاد دستگاه تنفسی که با عوارضی مانند التهاب مخاط بینی، حلق، تب، سرفه، درد پهلو، سینه درد، سردرد، درد عضلانی و استخوان ها به خصوص دست، پا و کمر بروز می کند، گریپ، انفلوانزا
آنفلُوانزا، بیماری ویروسی واگیردار حاد دستگاه تنفسی که با عوارضی مانندِ التهاب مخاط بینی، حلق، تب، سرفه، درد پهلو، سینه درد، سردرد، درد عضلانی و استخوان ها به خصوص دست، پا و کمر بروز می کند، گِریپ، اَنفلُوانزا
بوی خوش که از چیزی بوییده شود. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) : غنچۀ گل گشاد سرو بلند بست بر برگ گل شمامۀ قند. نظامی. فرقم ز گلاب اشک تر کن عطرم ز شمامۀ جگر کن. نظامی. ترا شمامۀ ریحان من که یاد آورد که خلق از آن طرف آرند نافۀ مشکین. سعدی. ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبود مگر شمامۀ انفاس عنبرین بویم. سعدی. یارب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن گردد شمامۀ کرمش کارسازمن. حافظ. - شمامه صفیر، صفیری که بوی خوش دهد. نوای خوشبو و این مبالغۀ شعری است: به باغ مدح تو بلبل شود شمامه صفیر چو شمه ای گل خلق تو برکشد به مشام. سعدی. - معنبرشمامه، که بوی خوش عنبر داشته باشد. نسیمی معنبربوی: خنک نسیم معنبرشمامۀ دلخواه که در هوای تو برخاست بامداد پگاه. حافظ. ، گلوله ای بشکل گوی مرکب از خوشبوها که در دست گرفته می بویند. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) : شمامه نهاده بر آن جام زر ده از نقرۀ خام هم پرگهر. فردوسی. چو چرخ بلند از شبه تاج کرد شمامه پراکند بر لاجورد. فردوسی. بدانسته که خذ العیش و دع الطیش داد از دنیای فریبنده بباید ستد و خوش بخورد و خوش بزیست و شمامه پیش بزرگان بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 605). شمامه با شمایل راز میگفت صبا تفسیر آیت بازمیگفت. نظامی. از شمایل شمامه های بهار بی قیامت ستاره کرده نثار. نظامی. - خامۀ محبت شمامه، قلمی که از دوستی و رفاقت خوشبو باشد. (ناظم الاطباء). - شمامۀ عنبر، آن است که عنبر را در مشک طلا یا نقره بگدازندو آنرا در دست دارند می بویند. (آنندراج). - شمامۀ کافور، دستنبویه که از کافور باشد: و وی می نبشت صد پاره جامه همه قیمتی از هر دستی... و صد شمامه از کافور... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296). تختی همه از زر بود... هر پاره یک گز درازی و گزی خشکتر پهنا و بر آن شمامه های کافور و نافه های مشک و پاره های عود و عنبر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 550). گرد بر گرد این نرگسدانهای سیم طبق زرین نهاده همه پر عنبر و شمامه های کافور. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403). - ، آفتاب. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء). - ، ماه. (ناظم الاطباء) (برهان). - ، روشنایی روز. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). - ، روز. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). ، قرصهای خوشبو. (ناظم الاطباء) ، دست انبویه. دستنبویه. شمام. (یادداشت مؤلف). دستنبو نیز نامند و آن بتشدید میم است، ولی معمولاً به تخفیف تلفظ کنند. (از نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 6- 7). دستنبو. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). هرچه ببویند. (مهذب الاسماء). عنبر. عطر. بوی خوش. (یادداشت مؤلف). نوعی از خربزۀ کوچک صحرایی خوشبودار که به فارسی دستنبو گویند و به هندی کچری و سنیده نامند. (غیاث) (آنندراج) : ترنج و شمامه ولیمو و دیگر شمومات بسیار یابند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 134). به لطف و خوی تو در بوستان موجودات شکوفه ای نشکفت و شمامه ای ندمید. سعدی. ، سازی که نی با او باشد. (آنندراج) : شبی که ناله ز شوق شمامچی هوس است مرا به دست ز انگشتها شمامه بس است پی شمامه چرانیشکر نمی کردی ترا که بر لب شیرین یار دسترس است. سیفی بدیعی (ازآنندراج). ، ولف در فرهنگ شاهنامه بمعنی بخور یا شمع اهل دخان آورده (مأخذ این کلمه پیدا نشد مگر اینکه از شم عربی بمعنی بوی بگیریم). (فرهنگ لغات شاهنامه)
بوی خوش که از چیزی بوییده شود. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) : غنچۀ گل گشاد سرو بلند بست بر برگ گل شمامۀ قند. نظامی. فرقم ز گلاب اشک تر کن عطرم ز شمامۀ جگر کن. نظامی. ترا شمامۀ ریحان من که یاد آورد که خلق از آن طرف آرند نافۀ مشکین. سعدی. ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبود مگر شمامۀ انفاس عنبرین بویم. سعدی. یارب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن گردد شمامۀ کرمش کارسازمن. حافظ. - شمامه صفیر، صفیری که بوی خوش دهد. نوای خوشبو و این مبالغۀ شعری است: به باغ مدح تو بلبل شود شمامه صفیر چو شمه ای گل خلق تو برکشد به مشام. سعدی. - معنبرشمامه، که بوی خوش عنبر داشته باشد. نسیمی معنبربوی: خنک نسیم معنبرشمامۀ دلخواه که در هوای تو برخاست بامداد پگاه. حافظ. ، گلوله ای بشکل گوی مرکب از خوشبوها که در دست گرفته می بویند. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) : شمامه نهاده بر آن جام زر ده از نقرۀ خام هم پرگهر. فردوسی. چو چرخ بلند از شبه تاج کرد شمامه پراکند بر لاجورد. فردوسی. بدانسته که خذ العیش و دع الطیش داد از دنیای فریبنده بباید ستد و خوش بخورد و خوش بزیست و شمامه پیش بزرگان بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 605). شمامه با شمایل راز میگفت صبا تفسیر آیت بازمیگفت. نظامی. از شمایل شمامه های بهار بی قیامت ستاره کرده نثار. نظامی. - خامۀ محبت شمامه، قلمی که از دوستی و رفاقت خوشبو باشد. (ناظم الاطباء). - شمامۀ عنبر، آن است که عنبر را در مشک طلا یا نقره بگدازندو آنرا در دست دارند می بویند. (آنندراج). - شمامۀ کافور، دستنبویه که از کافور باشد: و وی می نبشت صد پاره جامه همه قیمتی از هر دستی... و صد شمامه از کافور... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296). تختی همه از زر بود... هر پاره یک گز درازی و گزی خشکتر پهنا و بر آن شمامه های کافور و نافه های مشک و پاره های عود و عنبر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 550). گرد بر گرد این نرگسدانهای سیم طبق زرین نهاده همه پر عنبر و شمامه های کافور. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403). - ، آفتاب. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء). - ، ماه. (ناظم الاطباء) (برهان). - ، روشنایی روز. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). - ، روز. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). ، قرصهای خوشبو. (ناظم الاطباء) ، دست انبویه. دستنبویه. شمام. (یادداشت مؤلف). دستنبو نیز نامند و آن بتشدید میم است، ولی معمولاً به تخفیف تلفظ کنند. (از نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 6- 7). دستنبو. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). هرچه ببویند. (مهذب الاسماء). عنبر. عطر. بوی خوش. (یادداشت مؤلف). نوعی از خربزۀ کوچک صحرایی خوشبودار که به فارسی دستنبو گویند و به هندی کچری و سنیده نامند. (غیاث) (آنندراج) : ترنج و شمامه ولیمو و دیگر شمومات بسیار یابند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 134). به لطف و خوی تو در بوستان موجودات شکوفه ای نشکفت و شمامه ای ندمید. سعدی. ، سازی که نی با او باشد. (آنندراج) : شبی که ناله ز شوق شمامچی هوس است مرا به دست ز انگشتها شمامه بس است پی شمامه چرانیشکر نمی کردی ترا که بر لب شیرین یار دسترس است. سیفی بدیعی (ازآنندراج). ، ولف در فرهنگ شاهنامه بمعنی بخور یا شمع اهل دخان آورده (مأخذ این کلمه پیدا نشد مگر اینکه از شم عربی بمعنی بوی بگیریم). (فرهنگ لغات شاهنامه)
ابر. ابر سفید. ج، غمام، غمائم. (منتهی الارب). واحد غمام. ابر سپید که همه جای آسمان بپوشد. سحابه، اسفنج. ج، غمامات. در الجماهر بیرونی ص 38 آمده: و منها (من عیوب الیاقوت) غمامه صدفیه بیضاء متصله به من جانب، و یسمی الاسین - انتهی. رجوع به غمام، غمامات و اسفنج شود
ابر. ابر سفید. ج، غَمام، غَمائِم. (منتهی الارب). واحد غمام. ابر سپید که همه جای آسمان بپوشد. سحابه، اسفنج. ج، غمامات. در الجماهر بیرونی ص 38 آمده: و منها (من عیوب الیاقوت) غمامه صدفیه بیضاء متصله به من جانب، و یسمی الاسین - انتهی. رجوع به غمام، غمامات و اسفنج شود
دهن بند ستور. (مهذب الاسماء). پتفوزبند شتر و جز آن، و آن خریطه مانندی است که چون بر پتفوز ستور بندندخوردن نتواند. ج، غمائم. (منتهی الارب) (آنندراج). خریطه ای است که به دهان شتر و جز آن بندند و او را از طعام بازمیدارد. (از اقرب الموارد) ، خرقه ای که بدان چشم و بینی ناقه را بندند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، غلاف سر نرۀ کودک. (منتهی الارب) (آنندراج). فلقهالصبی. (تاج العروس). غمامه. (منتهی الارب) (تاج العروس)
دهن بند ستور. (مهذب الاسماء). پتفوزبند شتر و جز آن، و آن خریطه مانندی است که چون بر پتفوز ستور بندندخوردن نتواند. ج، غَمائِم. (منتهی الارب) (آنندراج). خریطه ای است که به دهان شتر و جز آن بندند و او را از طعام بازمیدارد. (از اقرب الموارد) ، خرقه ای که بدان چشم و بینی ناقه را بندند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، غلاف سر نرۀ کودک. (منتهی الارب) (آنندراج). فلقهالصبی. (تاج العروس). غُمامه. (منتهی الارب) (تاج العروس)
مرد خودرای دلیر. (منتهی الارب) (آنندراج). من یرکب رأسه فلایثنیه عن مراده شی ٔ. (اقرب الموارد). مرد دلیر که او را از مراد او هیچ بازندارد. (مهذب الاسماء). مرد بی باک و بی پروا و ثابت و محکم و خودسر و گستاخ و سرکش. (ناظم الاطباء) ، به معنی بسیار ستم کننده نیز آمده است. (از اقرب الموارد). رجوع به نشوء اللغه العربیه ص 116 شود. - میرزا غشمشم، به استهزاء و مزاح، مردی خودآرا. آنکه خود را به لباس خوب آراید
مرد خودرای دلیر. (منتهی الارب) (آنندراج). من یرکب رأسه فلایثنیه عن مراده شی ٔ. (اقرب الموارد). مرد دلیر که او را از مراد او هیچ بازندارد. (مهذب الاسماء). مرد بی باک و بی پروا و ثابت و محکم و خودسر و گستاخ و سرکش. (ناظم الاطباء) ، به معنی بسیار ستم کننده نیز آمده است. (از اقرب الموارد). رجوع به نشوء اللغه العربیه ص 116 شود. - میرزا غشمشم، به استهزاء و مزاح، مردی خودآرا. آنکه خود را به لباس خوب آراید
بیماری واگیردار و خطرناک که میکروب از راه حلق و بینی وارد بدن میشود و عوارض آن عبارتند از سرفه، درد پهلو، سینه درد و قی و اسهال و قولنج و درد استخوانهای دست و یا کمر که آنرا آنفلوانزا و گریپ عام گویند
بیماری واگیردار و خطرناک که میکروب از راه حلق و بینی وارد بدن میشود و عوارض آن عبارتند از سرفه، درد پهلو، سینه درد و قی و اسهال و قولنج و درد استخوانهای دست و یا کمر که آنرا آنفلوانزا و گریپ عام گویند
دستنبویه دستنبو از گیاهان، گوی خوشبوی، خوشبویه (شمامه گونه ای از ساز پارسی است) نوعی از خربزه دستنبو، جمع شماتات، عطردان، گلوله ای به شکل گوی مرکب از خوشبوها که در دست گیرند و بویند. یا شمامه کافور. آفتاب و ماه، روز روشنایی روز
دستنبویه دستنبو از گیاهان، گوی خوشبوی، خوشبویه (شمامه گونه ای از ساز پارسی است) نوعی از خربزه دستنبو، جمع شماتات، عطردان، گلوله ای به شکل گوی مرکب از خوشبوها که در دست گیرند و بویند. یا شمامه کافور. آفتاب و ماه، روز روشنایی روز