جدول جو
جدول جو

معنی غسوه - جستجوی لغت در جدول جو

غسوه
(غَسْ وَ)
کنار. (منتهی الارب). رجوع به کنار شود. بار سدر. (شرح قاموس به فارسی). بار درخت سدره. نبقه. ج، غسو. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

جنگ مسلمانان با کافران که حضرت رسول شخصاً همراه سپاهیان بود مثلاً غزوۀ بدر، غزوۀ احد، غزوۀ خندق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسوه
تصویر اسوه
قدوه، مقتدا، پیشوا، پیشرو، الگو، سرمشق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غسول
تصویر غسول
آنچه با آن سروتن خود یا چیز دیگر را بشویند مانند آب، صابون، خطمی و غیره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غشوه
تصویر غشوه
پرده، پوشش
فرهنگ فارسی عمید
(غَشْ وَ)
اسم مرت از غشو، آمدن نزد کسی، یکی غشو (میوۀ سدر). (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
غورۀ خرما، میان خلال و بسر. (منتهی الارب). بلح. (اقرب الموارد). ج، غسی ً، غسیات. (منتهی الارب). یا درست آن غسوات است. (از قطر المحیط). در اقرب الموارد به جای غسیات. غسوات آمده است
لغت نامه دهخدا
(غُرْ رَ تُ صَ)
موضعی است. (منتهی الارب). در معجم البلدان و تاج العروس دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(غَزْ وَ)
یکی غزو. جنگ کردن با دشمن و در پی جنگ و غارت اوگردیدن. (از آنندراج). غزوه اسم مره از غزو است. ج، غزوات. (تاج العروس) (اقرب الموارد). رجوع به غزوشود: ما به جانب عراق و غزوۀ روم مشغول گردیم، و وی (محمد) به غزنین و هندوستان. (تاریخ بیهقی). ذکر غزوۀ مولتان. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 هجری قمری ص 260). در وقت نهضت سلطان به غزوۀ ناردین از او لشکر خواست. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 375)، جنگ مؤمنین با کفار به جهت اسلام، به شرطی که رسول (ع) یا امام وقت در آن جنگ همراه باشد، و اگر جنگ مؤمنین با کفار به سرکردگی امام وقت باشد آن را سریه گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). هر جنگی با عرب و یهود که پیغامبر
{{صفت}} در آن شرکت می فرموده است. مقابل سریه، و آن هر جنگی است که مسلمانان به امر رسول (ص) با عرب و غیره میکردند بی حضور رسول (ص). رجوع به غزو شود.
لغت نامه دهخدا
(حَسْ وَ)
یک بار آشامیدن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حُسْ وَ)
اندازۀ پری دهان از حسو، یعنی از هر چیز رقیق که توان آشامید. ج، احسیه. احسوه. جج، احاسی، یکبار آشامیدن. و به این معنی به فتح حاء، افصح است
لغت نامه دهخدا
(اِ / اُسْ وَ)
اسوه. اسوت. پیشوا (در مهمات). (غیاث) (منتهی الارب). مقتدا. قدوه. (زمخشری). پیش رو.
لغت نامه دهخدا
این کلمه بهمین صورت در عبارت ذیل آمده و منظور از آن معلوم نشد: و هر خراجی و قرحه ای که بشکافند همه اندر درازای لیف عصبها باید شکافت یا بر راستاء شکن ها و خطها که به تازی آنرا الاسوه و العضون گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی نسخۀ کتاب خانه مؤلف ورق 461 صفحۀ دست چپ س 26)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
لفظ هندیست بمعنی بستم. حصۀ هر چیز عموماً و بمعنی بستم حصه بیگه در پیمایش زمین زراعت خصوصاً (غیاث). لفظ هند بمعنی بستم حصۀ بیگه در پیمایش زراعت خصوصاً. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مرکز ایل پیران در ساوجبلاغ آذربایجان
لغت نامه دهخدا
(غَشْ / غِشْ / غُشْ وَ)
پرده. پوشش، و منه: علی بصره و قلبه غشوه و غشاوه، ای غطاء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پوشش. (مهذب الاسماء). غشاوه. تاریکی چشم
لغت نامه دهخدا
تصویری از غلوه
تصویر غلوه
تیر رس بنگرید به قلوه کلوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غسمه
تصویر غسمه
پاره ابر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسوه
تصویر عسوه
پیری
فرهنگ لغت هوشیار
پیکار با بیدینان اگر پیامبر صلی الله علیه و آله یا پیشوای دین سپاه را همراهی کند، یکبار جنگیدن خواست آرزو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غشوه
تصویر غشوه
پرده پوشش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غسول
تصویر غسول
آن آبی که بدان خود را بشویند
فرهنگ لغت هوشیار
شست ابزار شوی ابزار، آب شست و شو، انجل هرو (گویش کردی مهاباد)، اشنان از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غسوس
تصویر غسوس
خوردنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غسنه
تصویر غسنه
کاکل، گیسو، یال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غسله
تصویر غسله
شست ابزار شوی ابزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسوه
تصویر اسوه
مقتدا وپیشرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غدوه
تصویر غدوه
پگاه، میان طلوع فجر و طلوع شمس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غبوه
تصویر غبوه
نادانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غنوه
تصویر غنوه
توانگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسوه
تصویر کسوه
کسوت در فارسی جامه پوشیدنی کسوت یا طراز کسوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوسه
تصویر غوسه
به گشنی در آمده ماده خواه گربه غوسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزوه
تصویر غزوه
((غَ وَ یا وِ))
یک غزو، یک بار جنگ کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غسول
تصویر غسول
((غَ))
آبی که بدان خود را شویند، جمع غسولات، خطمی، اشنان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسوه
تصویر اسوه
((اُ وِ))
پیشوا، مقتداء، صبر، آنچه که بدان کسی را تسلی دهند
فرهنگ فارسی معین