جدول جو
جدول جو

معنی غزی - جستجوی لغت در جدول جو

غزی(غ زْ زی)
عبدالله بن وهب. (ازانساب سمعانی ورق 408 ب). شاید عبدالله بن وهب بن مسلم باشد. رجوع به ابن وهب و الفهرست چ 1 مصر ص 281 شود
لغت نامه دهخدا
غزی(غَزْ زی)
از اعلام است. (منتهی الارب). شهرکی است از بلاد فلسطین در یک منزلی بیت المقدس، و مولد امام شافعی است. (انساب سمعانی ورق 408 ب). ظاهراً همان غزه است. رجوع به غزه شود
لغت نامه دهخدا
غزی(غُزْ زی / غُ)
منسوب به غز (طایفه ای). واحد غز، یعنی یک تن غز که گروهی از ترکان باشند. (از ناظم الاطباء). رجوع به غز شود:
به راه ترکی مانا که خوبتر گویی
تو شعر ترکی برخوان مراو شعر غزی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
غزی(غُزْ زا)
جمع واژۀ غاز. (منتهی الارب) (آنندراج). جمع واژۀ غازی. (اقرب الموارد). رجوع به غازی شود: و قالوا لاخوانهم اذا ضربوا فی الارض او کانوا غزّی لو کانوا عندنا ماماتوا و ماقتلوا. (قرآن 156/3)
لغت نامه دهخدا
غزی(غُ زی ی)
جمع واژۀ غاز یا غازی. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) رجوع به غازی شود
لغت نامه دهخدا
غزی(غَ)
ابراهیم بن یحیی بن عثمان بن محمد الکلبی الاشهبی الغزی، مکنی به ابواسحاق از مشاهیر شعرای عرب بود. در اکثر بلاد خراسان و کرمان و مشرق سفر کرد و وزراء و امراء و ملوک آن سامان را مدح نمود و اشعارش در خراسان به غایت مشهور گردید و در سنۀ 524 هجری قمری وفات یافت و به بلخ مدفون شد. (وفیات ابن خلکان چ طهران ج 1 صص 14-16 و ج 2 صص 235-236). رشیدالدین وطواط بسیاری از اشعار او را در حدائق السحر به استشهاد آورده است و یک نسخۀ بسیار نفیس مصححی از دیوان غزی که در سنۀ 590 هجری قمری در محلۀ کرخ به بغداد استنساخ یافته در کتاب خانه عمومی پاریس محفوظ است و وجه اینکه مصنف ’چهارمقاله’ از بین سایر شعرای عرب غزی را تخصیص به ذکر میدهد باآنکه وی اشهر و اشعر ایشان نیست، یکی این است که غزی معاصر مصنف بوده و دیگر آنکه اشعار او در بلاد خراسان و مشرق چنانکه گفتیم شهرتی عظیم به هم رسانیده بوده است لهذا در نزد مصنف معروف تر از سایر معاصرین خودبوده است. و غزی منسوب است به غزه به فتح عین معجمه و تشدید زای معجمه که شهری است به فلسطین از بلاد شام. (چهارمقالۀ عروضی چ معین صص 32- 33 تعلیقات).
از اشعار مشهور اوست:
قالوا هجرت الشعر قلت ضروره
باب الدواعی و البواعث مغلق
خلت الدیار فلاکریم یرتجی
منه النوال و لاملیح یعشق
و من العجائب انّه لایشتری
ویخان فیه معالکساد و یسرق.
(ازغزالی نامه ص 275).
رجوع به ابراهیم بن یحیی و جهانگشا ج 1 حاشیۀ ص 63 و 154 و 181 و غزالی نامه صص 274- 275 و حدائق السحر ص 4 و 33 و 37 و 115 شود
لغت نامه دهخدا
غزی(غَ زی ی)
اسم جمع است مانند حاج وحجیج، و گفته اند جمع غاز است. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). پیکارکنندگان با دشمن دین. جنگجویان
لغت نامه دهخدا
غزی(غَزْ زی)
محمد بن عمرو بن الجراح غزی، مکنی به ابوعبدالله. از مالک بن انس و ولید بن مسلم و ضمره بن ربیعه و رفادبن الجراح روایت کند. و محمد بن الحسن بن قتیبۀ عسقلانی و ابوزرعۀ رازی و دیگران از او روایت کنند. (از انساب سمعانی ورق 408 ب). رجوع به معجم البلدان ذیل غزه شود
علی بن عیاش بن عبدالله بن اشعث، مکنی به ابوالحسن. وی از محمد بن حماد طهرانی روایت کند، و احمد بن عمر بن محمد مصری حیری از او روایت دارد. (از انساب سمعانی ورق 408 ب). رجوع به ابوالحسن علی بن عیاش شود
لغت نامه دهخدا
غزی
منسوب به (طایفه) غز
تصویری از غزی
تصویر غزی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غزیره
تصویر غزیره
غزیر، ناقۀ پرشیر، چشمۀ پرآب، چشم اشک بار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غزیر
تصویر غزیر
فراوان و بسیار از هر چیز، بسیار، زیاد، به طور فراوان، معتدٌ به، درغیش، وافر، جزیل، به غایت، مفرط، موفّر، اورت، متوافر، کثیر، خیلی، عدیده، موفور، بی اندازه
فرهنگ فارسی عمید
(غَزْ زی)
اسحاق بن ابراهیم الوزیر، از محمد بن ابی السری عسقلانی روایت کند، و ابوالقاسم سلیمان بن احمد طبرانی از او روایت دارد و گوید که او در شهر غزه از وی سماع کرد. (از انساب سمعانی ورق 408 ب)
لغت نامه دهخدا
(غُزَیْ)
آبی است میان مکه و یمامه. و ابوعمرو گوید: آبی است معروف متعلق به بنی تمیم. جریر گوید:
فهیهات هیهات الغزیز و من به
و هیهات خل بالغزیز نواصله.
و به قولی این آب نزدیک یمامه در کوهی (قّف) نزدیک ’ورکه’ متعلق به بنی عطاردبن عوف بن سعد قرار دارد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غُزْ)
جمع واژۀ غزی (منسوب به غز) همان غزان جمع غز است. غوزیان. رجوع به غز و غزان شود: و از آنجا بر زمین غزیان گذرد تا باز به آبسکون رسد. (التفهیم لاوائل صناعه التنجیم ص 170). و راه اجتیاز او (بغراخان) بر منازل حشم غز بود و غزیان چند مرحله بر عقب او میرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272هجری قمری ص 121). در نسخۀ خطی همین کتاب متعلق به کتاب خانه لغت نامه ص 90 نیز ’غزیان’ نوشته است
لغت نامه دهخدا
(مَ خِ بُ دَ)
شعوری در لسان العجم (ورق 183 الف) آن را به معنی غریدن آرد و گوید: غزیدن و غریدن، یعنی چیدن و روی هم گذاشتن، و به معنی آنچه روی هم چیده و انباشته شود. و این معانی در فرهنگهای فارسی دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ)
تأنیث غزیر. رجوع به غزیر شود، بسیارشیر ازناقه و جز آن. ج، غزار. (منتهی الارب). اشتر بسیارشیر. (مهذب الاسماء). الکثیرهالدّر. (اقرب الموارد) ، بسیارآب از چاه و چشمه. (منتهی الارب) : الغزیره من الاّبار و الینابیع، الکثیرهالماء. (اقرب الموارد) ، چشم بسیاراشک. (منتهی الارب) : الغزیره من العیون، الکثیرهالدمع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
الخوری میخائیل. یکی از دانشمندان موارنه (طایفه ای از مسیحیان) درقرن هیجدهم میلادی. اصل او از غزیر لبنان بود و به طرابلس رفت و در مدرسه موارنه دانش فراگرفت. وی عضو مجمع لبنانی و نائب مطران طرابلس به سال 1736 میلادی بودو در این مجمع استاد فلسفه و لاهوت به شمار میرفت. او راست: ’فهرست المخطوطات العربیه المحفوظه فی مکتبهاسکوریال’ (در اسپانیا). و آن دو جزء است. که به دوزبان عربی و لاتینی چاپ شده و توضیحات سودمندی را درباره بعضی از کتابها شامل است. جزء اول به سال 1760م. و جزء ثانی به سال 1770م. در مادرید به چاپ رسیده است، و در آخر جزء ثانی، فهرست عمومی درباره اسماءمؤلفان دارد. (از معجم المطبوعات ج 2 ستون 1417)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
منسوب به غزیر. رجوع به غزیر شود
لغت نامه دهخدا
(غُ زَیْ یَ)
قریه ای است در حمص از کشور سوریه. (از اعلام المنجد)
لغت نامه دهخدا
(غُ / غُ وَ)
به معنی غزلولاور است که دبۀ برنجین باشد. (برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غَ زی یَ)
ابن حارث اسلمی، از صحابه است و در نسب وی اختلاف کرده اند. بعضی گفته اند انصاری مازنی است و بعضی برآنند که اسلمی است و گروهی او را خزاعی میدانند و شاید از خزاعه باشد. عبدالله بن رافع مولی ام سلمه از او روایت کند. حدیثی که او از رسول خدا روایت کرده صحیح است و آن این است: ’لاهجره بعد الفتح انما هو الجهاد و النیه’. (از الاستیعاب ص 516 و الاصابه جزء 5 ص 118 به اختصار)
لغت نامه دهخدا
(لُ غَ)
قصیدۀ لغزی:
به لفظ پارسی و چینی و خماخسرو
به لحن مویۀ زال و قصیدۀ لغزی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 65)
لغت نامه دهخدا
(غِزْ یَ)
سخت آواز. یا آن تصحیف غرّید است. (منتهی الارب). الشدید الصوت، و قیل هو تصحیف غرّید بالراء المهمله. (از اقرب الموارد) (تاج العروس). رجوع به غرّید شود، گیاه نرم و نازک. یا آن به راء مهمله است. (از منتهی الارب). الناعم من النبات او هو بالراء ایضاً. (تاج العروس). گفته اند آن غرید به راء مهمله است. (از اقرب الموارد). رجوع به غرید شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
بسیار از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). الکثیرمن کل شی ٔ. یقال: مطر غزیر و علم غزیر و حفظ غزیر. (اقرب الموارد). وافر، اشتر بسیارشیر. (مهذب الاسماء). ج، غزار. (المنجد) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(غُ زَیْ یِ)
شهری است در لبنان واقع در کسروان. در آن آثاری از بنی عساف به یادگار مانده است. (از اعلام المنجد)
لغت نامه دهخدا
(غُ زَ لَ)
دارهال غزیل، سرایی است متعلق به بنی حارث بن ربیعه بن بکر بن کلاب. (از معجم البلدان). رجوع به داره شود
لغت نامه دهخدا
(غُ زَیْ یِ)
مصغر غزال. غزال کوچک. رجوع به غزال شود:
غزیّلا لم تزل فی الغزل جائله
بنانه جولان الفکر فی الغزل.
محمد بن غالب رفاء اندلسی (از وفیات الاعیان چ تهران ج 2 ص 112)
لغت نامه دهخدا
(غَ زی یَ)
ابن عمرو بن عطیه بن خنسأبن مبذول بن عمرو بن مازن ابن نجار انصاری مازنی. وی در جنگ احد همراه رسول خدا جنگ کرد. (از الاستیعاب ص 516). رجوع به امتاع الاسماع ص 148 و الاصابه جزء 5 ص 189 و العقد الفرید چ قاهره 1359هجری قمری ج 3 ص 329 شود
ابن سواد. صاحب ’الاصابه’ (ج 5 ص 198) گوید: در حاشیۀ الاستیعاب در باب غزیه، ترجمه غزیه بن سواد آمده است ولی این مقلوب است و این شخص سوادبن غزیه میباشد. رجوع به سواد شود
ابو غزیه، انصاری. وی صحابی است و پسرش غزیه از او روایت کند و از شامیان به شمار میرود. (از تاج العروس ذیل غزا). رجوع به ابوغزیه شود
لغت نامه دهخدا
(غَ زی یَ)
قبیله ای است. (منتهی الارب). بنوغزیه قبیله ای است از طیی ٔ و همچنین از هوازن، و از ایشان است دریدبن الصمه و همو گوید:
و هل انا الاّ من غزیه ان غوت
غویت و ان ترشد غزیه ارشد.
(از تاج العروس ذیل غزا).
رجوع به غزیه بن جشم شود
لغت نامه دهخدا
(غَسْ سا)
جایی است نزدیک فید و با آن یک روز فاصله دارد، و در آنجا آبی هست که آن را غمر غزیه نامند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غُ زَیْ یِ)
جدّ هبیره بن عبد یغوث. (منتهی الارب) جدّ مکشوح و دقیس، و نام مکشوح هبیره بن عبد یغوث است. (از تاج العروس). بطنی است از حمل از مراد. (از انساب سمعانی ورق 408 ب) رجوع به انساب شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از غزیر
تصویر غزیر
بسیار فراوان بسیار از هر چیز وافر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزیره
تصویر غزیره
پر شیر ماده، پر آب چاه و چشمه، بسیار اشک چشم مونث غزیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزیر
تصویر غزیر
((غَ))
بسیار از هر چیز، وافر
فرهنگ فارسی معین
آب نباتی که پیش از شکل گرفتن و هنگام جوشیدن آن را در آب خنک
فرهنگ گویش مازندرانی