جدول جو
جدول جو

معنی غزغان - جستجوی لغت در جدول جو

غزغان
قازغان، دیگ، پاتیل، قزغان، غازغان
تصویری از غزغان
تصویر غزغان
فرهنگ فارسی عمید
غزغان
(غَ)
دیگ طعام پزی. غزغن. غزغند: و هرسال به بهانۀ ایلچیان چندین هزار زیلو و جامۀ خواب و غزغان و اوانی و آلات مردم میبردند. (تاریخ غازانی چ انگلستان ص 250). زیلو و جامۀ خواب و غزغان و دیگر آلات از خانه مردم جهت ایلچیان برگرفتندی. (تاریخ غازانی ص 356). رجوع به غزغن و غزغند شود
لغت نامه دهخدا
غزغان
دیگ طعام پزی
تصویری از غزغان
تصویر غزغان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قزغان
تصویر قزغان
قازغان، دیگ، پاتیل، غزغان، غازغان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غازغان
تصویر غازغان
قازغان، دیگ، پاتیل، غزغان، قزغان
فرهنگ فارسی عمید
(غَزْ)
محله ای است درهرات. (از معجم البلدان) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
پسر طایجو بهادر. از امرائی بود که ’ارسلان اوغول’ را بزرگ خود ساخته بر ضد پادشاه اسلام (غازان خان) برخاسته بودند. وی پس از قتل ارسلان اوغول (695 هجری قمری) کشته شد. رجوع به تاریخ غازانی صص 99- 100 شود
لغت نامه دهخدا
(غَ غَ)
پوست غیرکیمخت که از آن کفش دوزند. (برهان قاطع) (آنندراج). پوستی که از غیر گاو به دست آید. (از فرهنگ شعوری) ، دیگ طعام پزی. غزغان. (برهان قاطع) (آنندراج). در تداول گناباد خراسان دیگ بزرگ که در آن شیرۀ انگور میپزند. رجوع به دیگ شود
لغت نامه دهخدا
(وِ)
جمع واژۀ وزغه، به معنی کربسه یا جانوری شبیه کربسه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به وزغه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مزقان. (ترکی شدۀ موزیکان) (موزیک + ان) دسته ای از سازهای مختلف بادی (چون شیپور وغیره) که با طبل و سنج در موزیک نظامی با هم نوازند. موزیک. یک دسته از سازهای مختلف موسیقی که با هم نوازند ومخصوص فوج نظامیان است. این لفظ محرف موزیک فرانسوی است که با الف و نون فارسی جمع بسته شده از این جهت به آن موزیکان هم گویند. (فرهنگ نظام)، گاه از باب ذکر کل و ارادۀ جزء، بر یک ساز بادی نظیر شیپور نیز اطلاق شود.
- ساز و مزغان، سازها و شیپورهای مختلف در یک دستۀموزیک.
- طبل و مزغان، طبل و شیپورهائی که در مارش نظامی و یا عزاداریهای مذهبی و یا شبیه خوانیها نوازند. و رجوع به موزیک شود
لغت نامه دهخدا
دیگ بزرگ مسی که گوسفندداران صحرانشین و مردم ده برای جوشاندن شیر و دوغ از آن استفاده کنند و در شهرها برای پختن آش و آبگوشت و کله پاچه در دکانهای عمومی بکار برند، مرجل، (منتهی الارب)، و رجوع به غزغن شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
دیگ و پاتیل بزرگ. (آنندراج). قزقان. رجوع به قزقان شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
آواز مهیب. (آنندراج) ، در ناظم الاطباء به معنی دیگ آشپزی آمده است و در فرهنگهای دیگر به این معنی دیده نشد و در صورتی که صحیح باشد تلفظی از غزغن، غزغند (دیگ) است
لغت نامه دهخدا
(غِ)
جمع واژۀ غزال. (منتهی الارب) (آنندراج). ظباء. (صبح الاعشی ج 2 ص 45). رجوع به غزال و ظبی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ لَ)
جنگ کردن با دشمن. در پی جنگ و غارت دشمن گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). به جنگ دشمنان رفتن و غارت کردن آنان در دیار ایشان. غزو. غزاوه. (اقرب الموارد). رجوع به غزو شود
لغت نامه دهخدا
(غَزْ)
ابوحاتم، تابعی است. در زنجیره انتقال علوم اسلامی، تابعی پس از صحابی قرار می گیرد. این افراد که موفق به دیدار پیامبر اسلام (ص) نشدند، از صحابه یاد گرفتند و از آنان پیروی کردند. تابعین در ضبط و نشر معارف اسلامی، به ویژه قرآن و حدیث، کوشیدند و برخی از آنان به مقام فتوا و اجتهاد نیز رسیدند. طبقه تابعین پلی میان عصر نبوت و عصر تدوین علوم اسلامی است.
ابن قاسم بن علی بن غزوان مازنی، مکنی به ابوعمرو. او از ابن مجاهد و ابن شنبوذ دانش فراگرفت و ماهر و ضابط و شدیدالاخذ وواسعالروایه بود، و مرگ او در اواخر قرن چهارم هجری قمری در مصر اتفاق افتاد. (از حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره ص 226)
ابن اسماعیل. جهشیاری داستانی از وی درباره یحیی بن خالد و فضل نقل کرده است. رجوع به کتاب الوزراء و الکتاب تألیف جهشیاری چ مصر 1357 هجری قمری ص 196 شود
لغت نامه دهخدا
(غَزْ)
قصدکننده. فعلان من الغزو و هو القصد. (از معجم البلدان).
- ابوغزوان، کنیۀ گربه است زیرا پیوسته موش را قصد میکند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غُزْ)
جمع واژۀ غزی (منسوب به غز) همان غزان جمع غز است. غوزیان. رجوع به غز و غزان شود: و از آنجا بر زمین غزیان گذرد تا باز به آبسکون رسد. (التفهیم لاوائل صناعه التنجیم ص 170). و راه اجتیاز او (بغراخان) بر منازل حشم غز بود و غزیان چند مرحله بر عقب او میرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272هجری قمری ص 121). در نسخۀ خطی همین کتاب متعلق به کتاب خانه لغت نامه ص 90 نیز ’غزیان’ نوشته است
لغت نامه دهخدا
(بُ)
مرکز دهستان تحت جلگۀ بخش فدیشۀ شهرستان نیشابور. سکنه 431 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت وراه آن مالرو است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
جمع واژۀ غز، به فارسی. رجوع به غز و فهرست تاریخ گزیده شود:
آن غزان ترک خونریز آمدند
بهر یغما در یکی دره شدند.
(مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
جمع واژۀ وزغه. (منتهی الارب) (قطر المحیط). وزغان
لغت نامه دهخدا
(غَ زَ)
موضعی است. (منتهی الارب) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
خنیا (هونیاک موسیقی)، خنیاگران موسیقی دانان، دسته ای از سازهای مختلف موسیقی که در نظام با هم نوازند، موسیقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزلان
تصویر غزلان
جمع غزال، آهو برگان آهوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزوان
تصویر غزوان
جنگ و تاراج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزغن
تصویر غزغن
ترکی پاتیل دیگ بزرگ دیگ مسین
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی مغولی دیگ مسین دیگ بزرگ مسی مرجل. غاز کردن، پنبه دانه از پنبه بیرون کردن و پشم را زدن و مهیا ساختن از برای رشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قزغان
تصویر قزغان
دیگ بزرگ که در آن چیزی طبخ کنند پاتیل. قازعان بنگرید به قازغان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزغان
تصویر مزغان
((مِ))
ساز، آلت موسیقی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غازغان
تصویر غازغان
دیگ بزرگ مسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غزغن
تصویر غزغن
((غَ غَ))
غزغند، پوست غیر کیمخت که از آن کفش دوزند
فرهنگ فارسی معین
موسیقی، موزیک، مزقان، موسیقیدان، موسیقی نواز
فرهنگ واژه مترادف متضاد