جدول جو
جدول جو

معنی غرقگه - جستجوی لغت در جدول جو

غرقگه(غَ گَهْ)
جای غرق شدن. آنجا که غرق شوند. مخفف غرقگاه:
کآنان که ز غرقگه گریزند
زاندیشۀ باد رخت ریزند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
غرقگه
جای غرق شدن غرقه گاه
تصویری از غرقگه
تصویر غرقگه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غرقگاه
تصویر غرقگاه
جای غرق شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غرقه
تصویر غرقه
غرق شده و فرورفته در آب، غریق، برای مثال غرقه ای دید جان او شده گم / سر چون خم نهاده بر سر خم (نظامی۴ - ۶۵۲)
غرقه شدن: فرو رفتن در آب و غرق شدن
غرقه کردن: فرو بردن در آب و غرق کردن
فرهنگ فارسی عمید
(غَ قَ)
آبی است در زمین نجد بالای ثلبوت، متعلق به گروهی از بنی نمیربن صعصعه و گروهی از بنی هوازن از قیس عیلان. نصر گوید: متعلق به گروهی از بنی عمیر بن نصر بن قعین است، و در زیر آب الخربه متعلق به بنی الکذاب از قبیلۀ غنم بن دودان قرار دارد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غُ قَ)
یک شربت از شیر و مانند آن. ج، غرق. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غَ رِ قَ)
زمین نیک سیراب. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَرْءْ)
به یکبار آب بر سر ریختن. (منتهی الارب) (آنندراج) : غرقل الرجل، صب علی رأسه الماء بمره. (اقرب الموارد) ، پلغده گردیدن تخم مرغ و خربزه. (منتهی الارب) (آنندراج). گندیده شدن تخم مرغ و خربزه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
جای غرق شدن. آنجا که غرق شوند. غرقه گاه:
زین غرقگاه رو که نهنگ است بر گذر
زین سبزه زار خیز که زهر است در گیا.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(غَ قَ دَ)
یکی غرقد. (منتهی الارب). رجوع به غرقد شود
لغت نامه دهخدا
(غَ قَ دَ)
وی صحبت پیغمبر را دریافته است. طبری در تاریخ خود گوید: هنگامی که مسلمانان همگی از دجله گذشتند مردی از ’بارق’ به نام غرقده از پشت اسب خود به آب افتاد. قعقاع بن عمرو عنان اسب خود را به سوی او متوجه کرد واز دستش گرفت تا از دجله گذشت. (الاصابه ج 5 ص 197)
پدر شبیب، صاحب الاصابه گوید: وی را از صحابه دانسته اند، ولی صحیح نیست و این اشتباه از سلسلۀ اسناد روایتی که در آن نام غرقده بوده روی داده است. رجوع به الاصابه ج 5 صص 197- 198 شود
لغت نامه دهخدا
(غَ قَ)
دهی است از دهستان کنار رود خانه شهرستان گلپایگان که در 19هزارگزی شمال گلپایگان و یکهزارگزی شمال شوسۀ گلپایگان به خمین قرار دارد. محلی جلگه و معتدل و سکنۀ آن 275 تن است و شیعه اند و به لهجۀ لری فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات است و محصول آنجا غلات، لبنیات، تریاک و پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(غَ قَ / قِ)
غریق. ترکیبی است از غرق + ه (نسبت). (از غیاث اللغات). در آب شده. (آنندراج). در آب فرورفته. در آب مرده. آنکه آب از سر وی بگذرد. غارق. مغروق. غرق شده. رجوع به غرق شود:
چون نمد همچو دیبه شد چه علاج
چاره چه غرقه را برود برک.
خسروی (از لغت فرس ذیل برک).
برون کرد ببر بیان از برش
به خوی اندرون غرقه بد مغفرش.
فردوسی.
کمانی به بازو و نیزه به دست
به آهن درون غرقه چون پیل مست.
فردوسی.
تو در دریای هجرم غرقه بودی
ز موج غم بسی رنج آزمودی.
(ویس و رامین).
دلت با یار دیگر زآن بپیوست
کجا غرقه به هر چیزی زند دست.
(ویس و رامین).
بتان را به خاک اندر افکنده تن
به خون غرقه پیش بت اندر شمن.
اسدی (گرشاسب نامه).
غرقه اند اهل خراسان و نه آگاهند
سر به زانو من برمانده چنین زآنم.
ناصرخسرو.
نجم دین ای من و هزار چو من
غرقۀ بحر بر و منت تو.
سوزنی.
بیمارم و چون گل که نهی در دم کوره
گه در عرقم غرقه و گه در تبم از تاب.
خاقانی.
تن غرقۀ خون رفتم و دل تشنۀ امید
کز آب وفا قطره به جوی تو ندیدم.
خاقانی.
غرقۀ عشق و تشنۀ وصلیم
کآرزومند زلف و خان توایم.
خاقانی.
تابوت اوست غرقۀزیور عروس وار
هر هفت کرده هشت بهشت است بنگرید.
خاقانی.
نیست یکدم که بنده خاقانی
غرقۀ فیض مکرمات تو نیست.
خاقانی.
به آب اندر شدن غرقه چو ماهی
از آن به کز وزغ زنهار خواهی.
نظامی.
غرقه ای دید جان او شده گم
بر چون خم نهاده بر سر خم.
نظامی.
کرد نظامی ز پی زیورش
غرقۀ گوهر ز قدم تا سرش.
نظامی.
گیرم که حال غرقه ندانند دوستان
آخر درین سفینه نبینند تر سخن.
سعدی (طیبات).
نادان همه جا با همه خلق آمیزد
چون غرقه به هرچه دید دست آویزد.
سعدی (صاحبیه).
ای مدعی که میگذری بر کنار آب
ما را که غرقه ایم ندانی چه حالت است.
سعدی (غزلیات).
هوشیار حضور و مست غرور
بحر توحید و غرقۀگنهیم.
حافظ.
دلی کو عاشق رویت نگردد
همیشه غرقه در خون جگر باد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از غرقگاه
تصویر غرقگاه
جای غرق شدن
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده فرو شده فرو رفته غوته تکابیده در آب فرو رفته مغروق. توضیح به معنی غریق در عربی نیامده ولی در فارسی مستعمل است: و این غرقه شدن کشتی ها و خراب شده شهرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرقه
تصویر غرقه
((غَ قِ))
در آب فرو رفته، غرق شده
فرهنگ فارسی معین
مستغرق، غرق، غریق، فرورفته، مغروق
فرهنگ واژه مترادف متضاد