غرق شده و فرورفته در آب، غریق، برای مثال غرقه ای دید جان او شده گم / سر چون خم نهاده بر سر خم (نظامی۴ - ۶۵۲) غرقه شدن: فرو رفتن در آب و غرق شدن غرقه کردن: فرو بردن در آب و غرق کردن
غرق شده و فرورفته در آب، غریق، برای مِثال غرقه ای دید جان او شده گم / سر چون خم نهاده بر سر خم (نظامی۴ - ۶۵۲) غرقه شدن: فرو رفتن در آب و غرق شدن غرقه کردن: فرو بردن در آب و غرق کردن
دهی است از دهستان کنار رود خانه شهرستان گلپایگان که در 19هزارگزی شمال گلپایگان و یکهزارگزی شمال شوسۀ گلپایگان به خمین قرار دارد. محلی جلگه و معتدل و سکنۀ آن 275 تن است و شیعه اند و به لهجۀ لری فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات است و محصول آنجا غلات، لبنیات، تریاک و پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان کنار رود خانه شهرستان گلپایگان که در 19هزارگزی شمال گلپایگان و یکهزارگزی شمال شوسۀ گلپایگان به خمین قرار دارد. محلی جلگه و معتدل و سکنۀ آن 275 تن است و شیعه اند و به لهجۀ لری فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات است و محصول آنجا غلات، لبنیات، تریاک و پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
غریق. ترکیبی است از غرق + ه (نسبت). (از غیاث اللغات). در آب شده. (آنندراج). در آب فرورفته. در آب مرده. آنکه آب از سر وی بگذرد. غارق. مغروق. غرق شده. رجوع به غرق شود: چون نمد همچو دیبه شد چه علاج چاره چه غرقه را برود برک. خسروی (از لغت فرس ذیل برک). برون کرد ببر بیان از برش به خوی اندرون غرقه بد مغفرش. فردوسی. کمانی به بازو و نیزه به دست به آهن درون غرقه چون پیل مست. فردوسی. تو در دریای هجرم غرقه بودی ز موج غم بسی رنج آزمودی. (ویس و رامین). دلت با یار دیگر زآن بپیوست کجا غرقه به هر چیزی زند دست. (ویس و رامین). بتان را به خاک اندر افکنده تن به خون غرقه پیش بت اندر شمن. اسدی (گرشاسب نامه). غرقه اند اهل خراسان و نه آگاهند سر به زانو من برمانده چنین زآنم. ناصرخسرو. نجم دین ای من و هزار چو من غرقۀ بحر بر و منت تو. سوزنی. بیمارم و چون گل که نهی در دم کوره گه در عرقم غرقه و گه در تبم از تاب. خاقانی. تن غرقۀ خون رفتم و دل تشنۀ امید کز آب وفا قطره به جوی تو ندیدم. خاقانی. غرقۀ عشق و تشنۀ وصلیم کآرزومند زلف و خان توایم. خاقانی. تابوت اوست غرقۀزیور عروس وار هر هفت کرده هشت بهشت است بنگرید. خاقانی. نیست یکدم که بنده خاقانی غرقۀ فیض مکرمات تو نیست. خاقانی. به آب اندر شدن غرقه چو ماهی از آن به کز وزغ زنهار خواهی. نظامی. غرقه ای دید جان او شده گم بر چون خم نهاده بر سر خم. نظامی. کرد نظامی ز پی زیورش غرقۀ گوهر ز قدم تا سرش. نظامی. گیرم که حال غرقه ندانند دوستان آخر درین سفینه نبینند تر سخن. سعدی (طیبات). نادان همه جا با همه خلق آمیزد چون غرقه به هرچه دید دست آویزد. سعدی (صاحبیه). ای مدعی که میگذری بر کنار آب ما را که غرقه ایم ندانی چه حالت است. سعدی (غزلیات). هوشیار حضور و مست غرور بحر توحید و غرقۀگنهیم. حافظ. دلی کو عاشق رویت نگردد همیشه غرقه در خون جگر باد. حافظ
غریق. ترکیبی است از غرق + هَ (نسبت). (از غیاث اللغات). در آب شده. (آنندراج). در آب فرورفته. در آب مرده. آنکه آب از سر وی بگذرد. غارق. مغروق. غرق شده. رجوع به غرق شود: چون نمد همچو دیبه شد چه علاج چاره چه غرقه را برود برک. خسروی (از لغت فرس ذیل برک). برون کرد ببر بیان از برش به خوی اندرون غرقه بد مغفرش. فردوسی. کمانی به بازو و نیزه به دست به آهن درون غرقه چون پیل مست. فردوسی. تو در دریای هجرم غرقه بودی ز موج غم بسی رنج آزمودی. (ویس و رامین). دلت با یار دیگر زآن بپیوست کجا غرقه به هر چیزی زند دست. (ویس و رامین). بتان را به خاک اندر افکنده تن به خون غرقه پیش بت اندر شمن. اسدی (گرشاسب نامه). غرقه اند اهل خراسان و نه آگاهند سر به زانو من برمانده چنین زآنم. ناصرخسرو. نجم دین ای من و هزار چو من غرقۀ بحر بر و منت تو. سوزنی. بیمارم و چون گل که نهی در دم کوره گه در عرقم غرقه و گه در تبم از تاب. خاقانی. تن غرقۀ خون رفتم و دل تشنۀ امید کز آب وفا قطره به جوی تو ندیدم. خاقانی. غرقۀ عشق و تشنۀ وصلیم کآرزومند زلف و خان توایم. خاقانی. تابوت اوست غرقۀزیور عروس وار هر هفت کرده هشت بهشت است بنگرید. خاقانی. نیست یکدم که بنده خاقانی غرقۀ فیض مکرمات تو نیست. خاقانی. به آب اندر شدن غرقه چو ماهی از آن به کز وزغ زنهار خواهی. نظامی. غرقه ای دید جان او شده گم بر چون خم نهاده بر سر خم. نظامی. کرد نظامی ز پی زیورش غرقۀ گوهر ز قدم تا سرش. نظامی. گیرم که حال غرقه ندانند دوستان آخر درین سفینه نبینند تر سخن. سعدی (طیبات). نادان همه جا با همه خلق آمیزد چون غرقه به هرچه دید دست آویزد. سعدی (صاحبیه). ای مدعی که میگذری بر کنار آب ما را که غرقه ایم ندانی چه حالت است. سعدی (غزلیات). هوشیار حضور و مست غرور بحر توحید و غرقۀگنهیم. حافظ. دلی کو عاشق رویت نگردد همیشه غرقه در خون جگر باد. حافظ
در تازی نیامده فرو شده فرو رفته غوته تکابیده در آب فرو رفته مغروق. توضیح به معنی غریق در عربی نیامده ولی در فارسی مستعمل است: و این غرقه شدن کشتی ها و خراب شده شهرها
در تازی نیامده فرو شده فرو رفته غوته تکابیده در آب فرو رفته مغروق. توضیح به معنی غریق در عربی نیامده ولی در فارسی مستعمل است: و این غرقه شدن کشتی ها و خراب شده شهرها
شراره، ریزۀ آتش که از زغال یا هیزم که در حال سوختن است جدا شود و به هوا بجهد، ژابیژ، لخچه، جمر، آتش پاره، آلاوه، آییژ، لخشه، سینجر، جمره، ایژک، ضرمه، بلک، خدره، جذوه، اخگر، ابیز کنایه از فکری که به ناگهان به ذهن خطور کند
شَرارِه، ریزۀ آتش که از زغال یا هیزم که در حال سوختن است جدا شود و به هوا بجهد، ژابیژ، لَخچِه، جَمر، آتَش پارِه، آلاوِه، آییژ، لَخشِه، سَیَنجُر، جَمَرِه، ایژَک، ضَرَمِه، بِلک، خُدرِه، جَذوِه، اَخگَر، اَبیز کنایه از فکری که به ناگهان به ذهن خطور کند
هر یک از اتاقک ها یا اتاق های یک نمایشگاه که در آن به عرضۀ کالا می پردازند، هر یک از حجره های پیرامون مساجد و مدارس قدیمی بالاخانه، خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، خانۀ تابستانی، بالاخانۀ بادگیردار، پربار، پرواره، فروار، فرواره، فراوار، فربال، بربار، بروار، برواره یک مشت آب
هر یک از اتاقک ها یا اتاق های یک نمایشگاه که در آن به عرضۀ کالا می پردازند، هر یک از حجره های پیرامون مساجد و مدارس قدیمی بالاخانِه، خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، خانۀ تابستانی، بالاخانۀ بادگیردار، پَربار، پَروارِه، فَروار، فَروارِه، فَراوار، فَربال، بَربار، بَروار، بَروارِه یک مشت آب
نامرد، مخنث، عنین، برای مثال کزاین غرچگان چیست چندین گریغ / بکوشید هم پشت با گرز و تیغ (اسدی - ۲۲۲)، نادان، کودن، برای مثال برگذر ز این سرای غرچه فریب / درگذر ز این رباط مردم خوار (سنائی۲ - ۱۳۷)، پست، زبون، کوهستانی
نامرد، مخنث، عنین، برای مِثال کزاین غرچگان چیست چندین گریغ / بکوشید هم پشت با گرز و تیغ (اسدی - ۲۲۲)، نادان، کودن، برای مِثال برگذر ز این سرای غرچه فریب / درگذر ز این رباط مردم خوار (سنائی۲ - ۱۳۷)، پست، زبون، کوهستانی
جبه ای که از دست پیر می پوشیده اند و گاهی از تکه های گوناگون دوخته می شد، نوعی پوستین بلند، تکه ای از پارچه یا لباس خرقه از کسی داشتن: مرید و پیرو کسی بودن و خرقه از او گرفتن، برای مثال هر جا که سیه گلیم و شوریده سری است / شاگرد من است و خرقه از من دارد (شیخ ابوالحسن خرقانی - شاعران بی دیوان - ۴۵۵) خرقه انداختن: خرقه از تن به در کردن در هنگام سماع بر اثر غلبۀ وجد، کنایه از جدا شدن از تعلقات دنیوی، خرقه افکندن خرقه افکندن: خرقه از تن به در کردن در هنگام سماع بر اثر غلبۀ وجد، کنایه از جدا شدن از تعلقات دنیوی، خرقه انداختن خرقه تهی کردن: کنایه از جان، سپردن مردن
جبه ای که از دست پیر می پوشیده اند و گاهی از تکه های گوناگون دوخته می شد، نوعی پوستین بلند، تکه ای از پارچه یا لباس خِرقه از کسی داشتن: مرید و پیرو کسی بودن و خرقه از او گرفتن، برای مِثال هر جا که سیه گلیم و شوریده سری است / شاگرد من است و خرقه از من دارد (شیخ ابوالحسن خرقانی - شاعران بی دیوان - ۴۵۵) خِرقه انداختن: خرقه از تن به در کردن در هنگام سماع بر اثر غلبۀ وجد، کنایه از جدا شدن از تعلقات دنیوی، خِرقه افکندن خِرقه افکندن: خرقه از تن به در کردن در هنگام سماع بر اثر غلبۀ وجد، کنایه از جدا شدن از تعلقات دنیوی، خِرقه انداختن خِرقه تهی کردن: کنایه از جان، سپردن مردن
چکاوک، پرنده ای کوچک و خوش آواز شبیه گنجشک با تاج کوچکی بر روی سر، چکاو، چکوک، چاوک، ژوله، جل، جلک، هوژه، خجو، خاک خسپه، نارو، قبّره، قنبره
چکاوک، پرنده ای کوچک و خوش آواز شبیه گنجشک با تاج کوچکی بر روی سر، چَکاو، چَکوک، چاوَک، ژوله، جَل، جَلَک، هوژه، خُجو، خاک خُسپه، نارو، قُبَّرَه، قُنبُرَه
از مردم غرچستان ناحیه ای در خراسان قدیم، برای مثال چغانی و چگلی و بلخی ردان / بخاری و از غرچگان موبدان (فردوسی - ۶/۵۳۶)، شه غرچگان بود بر سان شیر / کجا پشت پیل آوریدی به زیر (فردوسی۴/۱۸۱)
از مردم غرچستان ناحیه ای در خراسان قدیم، برای مِثال چغانی و چگلی و بلخی ردان / بخاری و از غرچگان موبدان (فردوسی - ۶/۵۳۶)، شه غرچگان بود بر سان شیر / کجا پشت پیل آوریدی به زیر (فردوسی۴/۱۸۱)
تاریکی راه ها تاریکی، آزمندی، گولی، گول، خوی، راه روش، تو بر تو، بر هم، بر هم نهادن، دام کوچک روش نادرست نویسی تراکه ترغه از ترکیدن نادرست نویسی درغه از پرندگان جل جلک (گویش خراسانی) باروت، بازیچه ایست کودکان را
تاریکی راه ها تاریکی، آزمندی، گولی، گول، خوی، راه روش، تو بر تو، بر هم، بر هم نهادن، دام کوچک روش نادرست نویسی تراکه ترغه از ترکیدن نادرست نویسی درغه از پرندگان جل جلک (گویش خراسانی) باروت، بازیچه ایست کودکان را