جدول جو
جدول جو

معنی غرانیق - جستجوی لغت در جدول جو

غرانیق
(غَ)
جمع واژۀ غرنوق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (دهار). جوانان زیباشکل. (از غیاث اللغات). جمع واژۀ غرنیق و غرنیق و غرنوق و غرونق و غرناق و غرانق. (از اقرب الموارد). غرانق. غرانقه. (اقرب الموارد). رجوع به کلمات مذکور شود، غرانیق العلی ̍، مراد اصنام است. (غیاث اللغات). در کتب لغت معنی ذکر نکرده اند و این معنی تنها در داستان غرانیق آمده است. داستان غرانیق از داستانهائی است که از طرف مخالفین دین اسلام ساخته شده است و آن حاکی از این است که پیغمبر اسلام بتهای مشرکین را ستایش کرده است. طبری در این باره نویسد. وقتی پیغمبر دید خویشاوندانش از او رو برگردانده و از وی دوری می کنند آرزو کرد که خدا آیه بفرستد شاید به وسیلۀ آن به خویشاوندانش نزدیک شود، و با محبتی که به خانوادۀ خود داشت مایل بود این خشونت و دشمنی به نرمی و آشتی مبدل شود. نتیجۀ این آرزو و تلقین به نفس این شد که وقتی سورۀ نجم بر او نازل گشت و آن را در مجمع قریش خواند همین که به آیۀ ’افرأیتم اللات والعزی’ (قرآن 19/53) رسید شیطان از خیال درونی پیغمبر سوء استفاده کرد و به زبان او گذاشت که در ستایش بتها بگوید: تلک الغرانیق العلی و ان شفاعتهن ترتضی (آنها بتان بزرگ اند، همانا میانجیگری آنها پذیرفته است). قریش از ستایش خدایان خود خرسند گشتند و پذیرفتند. مسلمانان هم تصدیق کردند. همین که پیغمبر به سجده رسید و سوره را پایان داد مسلمانان و مشرکان همه سجده کردند. خبر سازش قریش با پیغمبر به حبشه رسید دسته ای از آنان به مکه برگشتند و دسته ای باقی ماندند. از آنسو جبرئیل بر پیغمبرنازل شد و گفت: چه کردی ؟ آنچه خواندی من نیاوردم. سخنی گفتی که خدا نگفته بود! پیغمبر سخت اندوهناک شد، و خدا برای آرامش خاطر وی این آیات را نازل کرد: ’وماارسلنا من قبلک من رسول و لا نبی الا اذا تمنی القی الشیطان فی امنیته فینسخ اﷲ ما یلقی الشیطان ثم یحکم اﷲ آیاته واﷲ علیم حکیم’. (پیش از تو پیغمبری نفرستادیم جز اینکه هرگاه آرزوئی میکرد شیطان در آن راه می یافت پس خدا آنچه را که شیطان القاء می کند نسخ کرده و آیات خود را محکم میسازد و خدا دانا و حکیم است). (قرآن 52/22). و پس از آن برای ابطال قول شیطان: تلک الغرانیق العلی... این آیات فرودآمد: ’الکم الذکرو له الانثی تلک اذا قسمه ضیزی ان هی الا اسماء سمیتموها انتم و آباؤکم... تا... لمن یشاء و یرضی’. (قرآن 19/53- 27). و به قولی این آیات بر پیغمبر نازل شد: ’و ان کادوا لیفتنونک عن الذی اوحینا الیک لتفتری علینا غیره و اذا لاتخذوک خلیلا. (قرآن 73/17). و لو لا ان ثبتناک لقد کدت ترکن الیهم شیئاً قلیلاً اذاً لاذقناک ضعف الحیوه و ضعف الممات ثم لاتجد لک علینا نصیراً’. (قرآن 75/17). ولی از همین آیات که ناقلین داستان ذکر کرده اند معلوم می شود این داستان بی اساس است وافسانه ای بیش نیست، زیرا در آیه آمده: اگر ترا پابرجا نمیساختیم نزدیک بود به کافران بگرائی... پس معلوم می شود خدا پیغمبر را پابرجا ساخته و نگذاشته است به کافران متمایل شود و بتها را بستاید. (رجوع به تفسیر طبری جزء 17 ص 119 و 120 و تاریخ طبری ج 3 ص 1192 چ دخویه و الطبقات الکبری ج 1 صص 137- 139 و کتاب جنایات تاریخ ج 3 صص 19- 46 شود و در کتاب اخیر چگونگی داستان و رد آن با دلایل علمی به طور مبسوط آمده است).
بت ستودن بهر دام عامه را
همچنان دان کالغرانیق العلی ̍.
مولولی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
غرانیق
جمع غرنوق، جوانان زیبا کلنگ ها کاکل ها جمع غرنوق. یا غرانیق علی. اصنام بتها
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عرانین
تصویر عرانین
عرنین ها، بینی ها، مهترها و شریفهای قوم، جمع واژۀ عرنین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوانیق
تصویر دوانیق
دانگ، یک ششم درهم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرانیت
تصویر گرانیت
سنگ خارا، خارا، نوعی سنگ سخت، گرانیت
فرهنگ فارسی عمید
از برانی بمعنی خارج.
- مدینه البرانیه، مقابل مدینه الداخله. ظاهر البلد.
، بخاطر. بهر. (ناظم الاطباء). از بهر. لاجل. من اجل. (یادداشت بخط مؤلف). ل. را. از قبل. از آنروی. بخش. (یادداشت بخط مؤلف) :
نوردبودم تا ورد من مورد بود
برای ورد مرا ترک من همی پرورد.
کسایی.
برای مهمی وی را بجایی فرستاده آمد. (تاریخ بیهقی).
فدای جان تو گر من تلف شوم چه عجب
برای عید بود گوسفند قربانی.
سعدی.
بسان چشم که گرید برای هر عضوی
غمی به هر که رسد میکند ملول مرا.
راضی.
- امثال:
اگر برای من آب ندارد برای تو نان دارد.
برای خالی نبودن عریضه.
برای هر نخور یک بخور پیدا میشود.
- برای آتش بردن آمدن، مرادف آتش گرفتن و رفتن. (ازآنندراج). هیچ توقف نکردن:
شوخی که مباح داندم خون خوردن
آمد چو پس از هزار عذر آوردن
بنشست زمانی و دلم با خود برد
گویا آمد برای آتش بردن.
فیروزآبادی (آنندراج).
- برای خویش بودن، خود مطلب بودن و تنها منتفع شدن در کاری. (آنندراج) :
الطاف نیست اینهمه بودن برای خویش
سود است سود با تو شریک زیان ما.
ظهوری (آنندراج).
- برای فلان را، بهرفلان را. مزید علیه برای فلان و بهر فلان. (آنندراج) :
بی جرم اگرچه ریختن خون بود گناه
تو خون من بریز برای ثواب را.
خسرو (آنندراج).
، علامت تخصیص و گاه با ’را’ علامت تخصیص مؤکدشود. (یادداشت مؤلف) :
هران مثال که توقیع تو بر آن نبود
زمانه طی نکند جز برای خنی را.
انوری.
پیش پیکان دو شاخش از برای سجده را
شیر چون شاخ گوزنان پشت را کردی دوتا.
خاقانی.
من نیز اگرچه ناشکیبم
روزی دو برای مصلحت را
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالۀ کار خویش گیرم.
سعدی.
- از برای خدا، سوگند با خدای: گفت از برای خدا میخوانم گفت از برای خدا مخوان. (گلستان).
، از پی. (یادداشت بخط مؤلف). پی
لغت نامه دهخدا
اعمال برانیه ظاهراً اعمال مقدماتی صنعت کیمیا و یا بمعنی کیمیای بمعنی اعم (شیمی) است. (یادداشت مؤلف). ج، برانیات: دبیس ممن یتعاطی الصناعه و اعمال البرانیات. (ابن ندیم). کتاب الافصاح و الایضاح فی برانیات لابن سلیمان. (ابن الندیم). کتاب الجامع برانیات لابن سلیمان. (ابن الندیم). و اما اصحاب الاعمال البرانیه فیزعمون انه لایمکن قلعه... (مفردات ابن بیطار) ، تأمل کردن. اندیشیدن: مرد که برایستاد نیافت در خود فرو گذاشتی چه چاکران ببیستگان خوار را خود عادت آنست که چنین کارها را بالا دهند واز عاقبت نیندیشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 158)، گرد آمدن: ابن برقی در کتاب آورده است که: وثب عمر الی اتان فنکحها، معنی آن این است که روزی عمر بخری برایستاد. (نقض الفضائح ص 274)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ را نی یَ)
منسوب به برانی. و رجوع به برانی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
برازق. جمع واژۀ برزیق. گروههای مردم، برکشیده، بالیده. رجوع به افراخته شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
جمع واژۀ خانقه، وآن قسمی درد و ورم گلو است، و گویا جمع بمعنی مفرد خویش نیز مستعمل است. (یادداشت بخط مؤلف) : و توفی سکمان بن ارتق بعله الخوانیق فی طریق الفراهبین طرابلس و القدس. (وفیات الاعیان چ طهران ص 65)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ)
جمع واژۀ تعنوق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به تعنوق شود
لغت نامه دهخدا
(غَسْ سا نی یَ)
زنی ادیبه از ادبای مشهور اندلس بود و چون از مملکت بجانه بود به غسانیه بجانیه معروف است. از اشعار اوست:
عهدتم و العیش فی ظل وصلهم
انیق و روض الوصل اخضر فینان
لیالی سعد لایخاف علی الهوی
عتاب و لایخشی علی الوصل هجران.
(از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمع واژۀ درنوک. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). درانک. رجوع به درانک، درنوک و درنیک شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
جمع واژۀ زرنیخ:... ارباب این صنعت زوابیق را ارواح گفته اند و زرانیخ و کباریت را نفوس. (دانشنامۀ جهان) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
جمع واژۀ زرّق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جمع زرق، مرغی است شکاری. (آنندراج). رجوع به زرق شود
لغت نامه دهخدا
(غَ نِ)
جمع واژۀ غرنوق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جمع واژۀ غرنیق و غرنیق و غرونق و غرنوق وغرناق و غرانق. غرانیق. غرانقه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غُ نَ)
جوان نیک خوب روی. (دهار). به معانی غرنوق است. رجوع به غرنوق شود
لغت نامه دهخدا
(غَ وی یِ یِ بُ زُ)
دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 54هزارگزی جنوب خاوری اهواز و 3هزارگزی جنوب اتومبیل رو قرار دارد. دشت و گرم سیر است و سکنۀ آن 60 تن شیعه اند که به عربی و فارسی سخن میگویند. آب آن از رود کوپال تأمین میشود. و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(غَسْ سا نی یَ)
غذائی است که از خمیر سیب زمینی و عسل و زعفران درست کنند. (دزی ج 2 ص 213)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مخانیق
تصویر مخانیق
جمع مخنقه، گردن بندها خپه کن ها جمع مخنقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجانیق
تصویر مجانیق
جمع منجنیق، بلگن ها کلکم ها جمع منجنیق
فرهنگ لغت هوشیار
مرزیهیدن مرخشگان زبانزد اخترماری (مرخشه نحس) یونانی تازی گشته زغال اخته از گیاهان زغال اخته
فرهنگ لغت هوشیار
ماران به گونه رمن، جمع غیداق، نا برنایان نا بالندگان: نرینه خوشخویان: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرابیل
تصویر غرابیل
جمع غربال، از ریشه پارسی گربال ها جمع غربال غربیلها
فرهنگ لغت هوشیار
زاغگونگان تیره ای از گزافندگان (غلات شیعه) که باور دارند محمد صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام چون دو زاغ همانند یکدیگرند از غرابی در فارسی نان بادامی قسمی نان قندی که از آرد بادام سازند غرابی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غسانیه
تصویر غسانیه
پیروان غسان کوفی که می گویند دین شناخت خدا و فرستاده اوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرانین
تصویر عرانین
جمع عرنین، پیشوایان شایسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرانیه
تصویر عرانیه
آبخیز، میانه دریا، کوهه کند آنچه کوهه (موج) به کنارافکند، پرآبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوانیق
تصویر دوانیق
جمع دانق، از ریشه پارسی دانگ ها اندازه ای است جمع دانق دوانق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرنیق
تصویر غرنیق
کلنگ از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرانق
تصویر غرانق
جمع غرنوق، جوانان زیبا کلنگ ها کاکل ها جمع غرنوق غرنیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرانیت
تصویر گرانیت
فرانسوی خارا خارا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرابیل
تصویر غرابیل
((غَ))
جمع غربال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرانیت
تصویر گرانیت
((گِ))
سنگ خارا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرانین
تصویر کرانین
نهایی
فرهنگ واژه فارسی سره