جدول جو
جدول جو

معنی غذوی - جستجوی لغت در جدول جو

غذوی(غَ ذَ وی ی)
غدوی (به دال) است در همه معانی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). هر آنچه در شکم حوامل باشد یااینکه به گوسفند اختصاص دارد. ابن اعرابی گوید: غذوی، بهم و هر حیوانی است که تغذیه می شود. و نیز گوید: مردی اعرابی از بلهجیم به من خبر داد که غذوی آن بره یا بزغاله است که از شیر مادرش تغذیه نمی کند بلکه از شیر دیگری یا با چیز دیگر تغذیه می کند. (از اقرب الموارد). غذی ّ. (اقرب الموارد). رجوع به غذی شود
لغت نامه دهخدا
غذوی
دایه دار
تصویری از غذوی
تصویر غذوی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غاوی
تصویر غاوی
گمراه و نومید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غروی
تصویر غروی
اهل نجف، از مردم نجف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غوی
تصویر غوی
کسی که در بند هواوهوس خود باشد، گمراه، بیراه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غذی
تصویر غذی
غذا، آنچه خورده شود و به نمو جسم کمک کند و انرژی لازم برای بدن به وجود بیاورد، خوراک، خوردنی، خورش، برای مثال تا غذی گردی بیامیزی به جان / بهر خواری نیست این امتحان (مولوی - ۴۹۷)
فرهنگ فارسی عمید
(ذَ ی ی)
ذابل. پژمرده. پژمریده. پلاسیده
لغت نامه دهخدا
(غَ نَ)
زید بن ابی انیسه. وی ثقه بود. مالک و گروهی از همشهریان او از وی روایت دارند. به سال 125 هجری قمری در سن 36سالگی درگذشت. برادر او یحیی بن ابی انیسه در حدیث ضعیف بود. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 181)
معمر بن عبدالله بن نافعبن نضلۀ غنوی. همو بود که در حجه الوداع موی سر رسول خدا را تراشید. (از تاریخ گزیده چ لندن ص 214)
مرثدبن ابی مزید غنوی. وی در عهد رسول خدا در رجیع با چند تن از صحابه شهید شد. (از تاریخ گزیده چ لندن ص 239). او پسر کنازبن حصین بن یربوع، مکنی به ابومرثد بود، و ظاهراً در تاریخ گزیده بجای ’ابی مرثد’ بغلطابی مزید آمده است. رجوع به غنوی کنازبن حصین شود
لغت نامه دهخدا
(ذِ وا)
گوسفندان ریزه، پوست های حب انگور. (عن ابن الاعرابی). و در تاج العروس آمده است: الذوی کالی، النعاج الصغار و نص ابن الاعرابی الضعاف و لکنه مضبوط بفتح الذال ضبط القلم کما فی نسخه المحکم بخط الارموی
لغت نامه دهخدا
(غَ وی ی)
بیراه. (دهار) (مهذب الاسماء). گمراه. (غیاث اللغات) (منتهی الارب). ضال ّ. پیرو خواهش نفس. (المنجد). گمره. ج، غویّون. (مهذب الاسماء) :
جز نیکویی پذیره نیاید ترا گذر
در رسم و خوی تو سخن دشمن غوی.
فرخی.
سخاوت تو و رای بلند و طالع و طبع
نه منقطع نه مخالف نه منکسف نه غوی.
منوچهری.
بر موسی پیمبر و بر یوشعبن نون
بهتان و زور بندی ای طاغی غوی.
سوزنی.
شبروان راه حق را غول پندارد غوی.
سیف اسفرنگ.
گفت با لیلی خلیفه کاین تویی
کز تو شد مجنون پریشان و غوی.
مولوی (مثنوی).
تو نیایی در سر و خوش میروی
من همی آیم بسر در چون غوی.
مولوی (مثنوی).
، منفرد و تنها. یقال: بت غویاً، ای مخلیاً. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بت غویاً، ای منفرداً. (المنجد). رجوع به غوی ً شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
خورش دادن: غذاه غذواً. (منتهی الارب) (آنندراج). غذاه بالغذاء، اعطاه ایاه، یقال: ’غذی بلبان الکرم، و النار تغذی بالحطب’. (اقرب الموارد) ، مؤثر شدن و نافع بودن و کفایت کردن: غذا الطعام الصبی ّ، نجع فیه و کفاه. (اقرب الموارد) ، منقطع گردیدن بول: غذا البول، بریدن شتر کمیز را: غذاه وبه. (منتهی الارب). غذا الجمل بوله و غذا ببوله، قطع. و غذا بول الجمل، انقطع، لازم و متعدی است. (اقرب الموارد) ، روان گردیدن آب: غذا الماء. (منتهی الارب). غذا الشی ٔ، سال. (اقرب الموارد). دویدن آب. (تاج المصادر بیهقی) ، شتافتن. شتاب نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) ، روان شدن خون رگ. (منتهی الارب) (آنندراج). دویدن خون. (تاج المصادر بیهقی) ، پرورش کردن، یقال: غذوت الصبی باللبن، ای ربیته. (منتهی الارب) (آنندراج). بپرورانیدن. (تاج المصادر بیهقی). پروردن، کاشتن گیاهی. (دزی ج 2 ص 203)
لغت نامه دهخدا
(دَ خَ)
پرورش کردن. (منتهی الارب) : غذاه یغذیه غذیاً (یائی) کغذاه یغذوه غذواً. (قاموس) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ ذا)
کمیز شتر. (منتهی الارب) (آنندراج). بول شتر. رجوع به غذا شود
لغت نامه دهخدا
(غِ)
امالۀ غذا. (غیاث اللغات) (آنندراج به نقل از شرح خاقانی). ممال غذاء:
زاید از اهتمام او گردون
در عروق صلاح خون غذی.
ابوالفرج رونی.
مرد عاقل که بر ره داد است
غذی او زباده و باد است.
سنائی.
به دولت تو که جان را ز بهر اوست حیات
به نعمت تو که تن را ز بهر اوست غذی.
ادیب صابر.
امروز غذای تو دهند از جگر خاک
فردا غذی خاک دهند از جگر تو.
خاقانی.
قوت روان خسروان شمۀ خاک درگهش
چون غذی ملائکه باد ثنای ایزدی.
خاقانی.
غذی از جگر پذیرد همه عضوها ولیکن
غذی از دهان به یک ره به سوی جگر نیاید.
خاقانی.
تا غذی گردی بیامیزی به جان
بهر خواری نیستت این امتحان.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر سوم ص 237).
شو غذی و قوت و اندیشها
شیر بودی شیر شو در بیشها.
مولوی (مثنوی دفتر سوم ص 238)
لغت نامه دهخدا
(مُذْ)
گرما که پژمراند تره را. (آنندراج). ذوی النبت، ذبل: و اذواه الحر، أذبله. (متن اللغه). نعت است از اذواء
لغت نامه دهخدا
(غَ نَ)
جاحظ در البیان و التبیین (ج 3 ص 176 و 279) مطالبی راجع به دعاء در زندان از او آورده است. رجوع به کتاب مذکور همان صفحات شود
لغت نامه دهخدا
(غَ نَ)
منسوب به غنی بن اعصر، و بقولی یعصر است که نام او منبه بن سعد بن قیس عیلان است، و گروهی به وی منسوبند. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 181)
لغت نامه دهخدا
(غَزْ وی ی)
منسوب به غزو. (از منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به غزو شود
لغت نامه دهخدا
(غَلْ وا)
بوی خوشی است که موی را بدان خضاب کنند. (منتهی الارب). غالیه، که نوعی از طیب است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نعت فاعلی از غوایت، گمراه، بی راه، ضال، ج، غواه، غاوون، غاوین، نومید، (منتهی الارب)،
دیو، و منه: یتبعهم الغاوون، ای الشیاطین او من ضل ّ من الناس او الذین یحبون الشاعر اذا هجا قوماً او محبوه لمدحه ایاهم بما لیس فیهم، ملخ، رأس غاو، سر کوچک، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ وی ی)
منسوب به غرا. رجوع به غرا شود، منسوب به غری که در کوفه است. (از تاج العروس). و من باب اطلاق جزء به کل به ’نجفی’ (ازمردم نجف. ساکن نجف) اطلاق گردد. رجوع به غری شود
لغت نامه دهخدا
(غَرْ)
بیرونی در الجماهر گوید (ص 90) : همان اسپیدچشمه است که به غروی معروف می باشد. رجوع به اسپیدچشمه شود
لغت نامه دهخدا
(غَ ضَ وی ی)
منسوب به غضاه، بعیر غضوی، منسوب است به وی. (منتهی الارب). منسوب به غضا، ابل غضویه، شتری که درخت غضا را بچرد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غاوی
تصویر غاوی
گمراه گمراه ضال، جمع غاوون غوات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزوی
تصویر غزوی
منسوب به غزو
فرهنگ لغت هوشیار
برانگیختگی، آغالش (تحریص) چسبی، نجفی از مردم نجف منسوب به غری (محلی در کوفه)، (من باب اطلاق جز به کل) نجفی اهل نجف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لذوی
تصویر لذوی
خوردن بسیار، نوشیدن بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوی
تصویر غوی
بیراه، گمراه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غذو
تصویر غذو
خورانیدن خورش دادن، شتافتن، پروراندن، خون روان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غذی
تصویر غذی
غذا: نفس حسی بخوردن ارزانیست غذی جان ز خوان بی نانیست. (حدیقه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوی
تصویر ذوی
پژمرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوی
تصویر غوی
لاغر، نحیف، ناتوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غوی
تصویر غوی
((غَ))
گمراه، بیراه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غاوی
تصویر غاوی
گمراه، جمع غاوون، غوات
فرهنگ فارسی معین
ضال، فریفته، گمراه، منحرف، منحط
متضاد: هادی
فرهنگ واژه مترادف متضاد