بیراه. (دهار) (مهذب الاسماء). گمراه. (غیاث اللغات) (منتهی الارب). ضال ّ. پیرو خواهش نفس. (المنجد). گمره. ج، غویّون. (مهذب الاسماء) : جز نیکویی پذیره نیاید ترا گذر در رسم و خوی تو سخن دشمن غوی. فرخی. سخاوت تو و رای بلند و طالع و طبع نه منقطع نه مخالف نه منکسف نه غوی. منوچهری. بر موسی پیمبر و بر یوشعبن نون بهتان و زور بندی ای طاغی غوی. سوزنی. شبروان راه حق را غول پندارد غوی. سیف اسفرنگ. گفت با لیلی خلیفه کاین تویی کز تو شد مجنون پریشان و غوی. مولوی (مثنوی). تو نیایی در سر و خوش میروی من همی آیم بسر در چون غوی. مولوی (مثنوی). ، منفرد و تنها. یقال: بت غویاً، ای مخلیاً. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بت غویاً، ای منفرداً. (المنجد). رجوع به غوی ً شود