- غوی
- کسی که در بند هواوهوس خود باشد، گمراه، بیراه
معنی غوی - جستجوی لغت در جدول جو
- غوی
- بیراه، گمراه
- غوی ((غَ))
- گمراه، بیراه
- غوی
- لاغر، نحیف، ناتوان
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
مونث غوی
سخت دویدن، فریاد رس
منسوب به بغ یا بغشور از مردم بغ یا بغشور
از ریشه پارسی گود چاه گود
اسم) نوعی از سماروغ غوشنه
غوشنه، نوعی قارچ یا سماروغ، غوبنک، گیاه خشک، خوشۀ خشکیده، خوشه، خویشه
پر بار، پرمایه، توان گر
ماوی گیر
قورباغه
قوری
عطریات، چیزهای معطر
دو بودن، دو تا بودن بد باطن، احمق صدای رعد
پژمرده
فلزی که سفیدرنگ که برای ساختن انواع ظروف و برخی چیزهای دیگر بکار میرود چهره، رخ، رخسار، صورت، طلعت، گونه
دور کردن چیزی را، پوشیدن راز از کسی
هم آوای غنی مهمانسرا
رود کوچک، مجرائی که آبرا از آن جهت مشروب کردن زمین عبور دهند حادثه جوی، جنگجوی حادثه جوی، جنگجوی
آمیزش با سیاهی سیاه شدن
خصلت، طبیعت، عادت، خلق، روش، طرز، رسم، سرشت، اصل، فطرت
اندرون، لا
راست و درست، میانه چیزی، وسط برابر، عدل، هموار، یکسان
شوینده، بشورنده، شستن، شوهر
اهل نجف، از مردم نجف
جشن، شادی
عروسی، ازدواج، جشنی که به مناسبت ازدواج دو نفر برگذار می شود، عرس، پیوگانی، زلّه، طو، بیوگانی
عروسی، ازدواج، جشنی که به مناسبت ازدواج دو نفر برگذار می شود، عرس، پیوگانی، زلّه، طو، بیوگانی
گودال، جای گود در زمین
سو، طرف، جانب، کنار، نزد
غمگین، اندوهگین، غم زده
غمی شدن: غمگین شدن، اندوهناک شدن
غمی شدن: غمگین شدن، اندوهناک شدن
تو، درون، اندرون، لا، تا