بیراه. (دهار) (مهذب الاسماء). گمراه. (غیاث اللغات) (منتهی الارب). ضال ّ. پیرو خواهش نفس. (المنجد). گمره. ج، غویّون. (مهذب الاسماء) : جز نیکویی پذیره نیاید ترا گذر در رسم و خوی تو سخن دشمن غوی. فرخی. سخاوت تو و رای بلند و طالع و طبع نه منقطع نه مخالف نه منکسف نه غوی. منوچهری. بر موسی پیمبر و بر یوشعبن نون بهتان و زور بندی ای طاغی غوی. سوزنی. شبروان راه حق را غول پندارد غوی. سیف اسفرنگ. گفت با لیلی خلیفه کاین تویی کز تو شد مجنون پریشان و غوی. مولوی (مثنوی). تو نیایی در سر و خوش میروی من همی آیم بسر در چون غوی. مولوی (مثنوی). ، منفرد و تنها. یقال: بت غویاً، ای مخلیاً. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بت غویاً، ای منفرداً. (المنجد). رجوع به غوی ً شود
بیراه. (دهار) (مهذب الاسماء). گمراه. (غیاث اللغات) (منتهی الارب). ضال ّ. پیرو خواهش نفس. (المنجد). گمره. ج، غویّون. (مهذب الاسماء) : جز نیکویی پذیره نیاید ترا گذر در رسم و خوی تو سخن دشمن غوی. فرخی. سخاوت تو و رای بلند و طالع و طبع نه منقطع نه مخالف نه منکسف نه غوی. منوچهری. بر موسی پیمبر و بر یوشعبن نون بهتان و زور بندی ای طاغی غوی. سوزنی. شبروان راه حق را غول پندارد غوی. سیف اسفرنگ. گفت با لیلی خلیفه کاین تویی کز تو شد مجنون پریشان و غوی. مولوی (مثنوی). تو نیایی در سر و خوش میروی من همی آیم بسر در چون غوی. مولوی (مثنوی). ، منفرد و تنها. یقال: بت غویاً، ای مخلیاً. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بت غویاً، ای منفرداً. (المنجد). رجوع به غَوی ً شود
دهی است از دهستان میربچه رامهرمز شهرستان اهواز که در 8هزارگزی باختری رامهرمز و 8هزارگزی جنوب شوسۀ رامهرمز به هفتگل واقعاست. دشت و گرمسیر است. سکنۀ آن 150 تن است که فارسی زبانند. آب آن از چشمۀ غویله تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان آن از طایفۀ آل ابوخمیس اند. این آبادی از محلهای بند شیخ منصور، بند محسن و بند عبدالله تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان میربچه رامهرمز شهرستان اهواز که در 8هزارگزی باختری رامهرمز و 8هزارگزی جنوب شوسۀ رامهرمز به هفتگل واقعاست. دشت و گرمسیر است. سکنۀ آن 150 تن است که فارسی زبانند. آب آن از چشمۀ غویله تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان آن از طایفۀ آل ابوخمیس اند. این آبادی از محلهای بند شیخ منصور، بند محسن و بند عبدالله تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
نام جایی است بر فرات. (از معجم البلدان). از این است مثل: عسی الغویر ابؤساً، یعنی غویر بلای جانکاه گشت. در حق چیزی گویند که از آن بدی و سختی متصور گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). یاقوت از قول ابی علی وشانی آرد: کأنه قال: عسی الغویر مهلکاً، یعنی شاید غویرهلاک کننده است. و ابؤساً حال است. و غویر وادیی است. و ابن خشاب گوید: غویر مصغر غار، و ابؤس جمع بأس است، و معنی آن است که ’زباء’ پناهگاهی داشت و هنگام خطر بدان پناهنده میشد. چون در داستان ’قصیر’ بدانجا رفت ترسید و گفت: عسی الغویر ابؤسا، یعنی شاید این غار کوچک مهلک باشد. اما در این عبارت شذوذ است، زیرا خبر ’عسی’ اسم آمده، و می بایست گفته شود: عسی الغویر أن یهلک، یا نظیر آن، لیکن وی (زباء) در مورد مثل گفته است و مثل غالباً در اصل خود میماند. (ازمعجم البلدان). رجوع به العقد الفرید ج 3 ص 59 شود
نام جایی است بر فرات. (از معجم البلدان). از این است مثل: عسی الغویر ابؤساً، یعنی غویر بلای جانکاه گشت. در حق چیزی گویند که از آن بدی و سختی متصور گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). یاقوت از قول ابی علی وشانی آرد: کأنه قال: عسی الغویر مهلکاً، یعنی شاید غویرهلاک کننده است. و ابؤساً حال است. و غویر وادیی است. و ابن خشاب گوید: غویر مصغر غار، و اَبؤُس جمع بأس است، و معنی آن است که ’زباء’ پناهگاهی داشت و هنگام خطر بدان پناهنده میشد. چون در داستان ’قصیر’ بدانجا رفت ترسید و گفت: عسی الغویر ابؤسا، یعنی شاید این غار کوچک مهلک باشد. اما در این عبارت شذوذ است، زیرا خبر ’عسی’ اسم آمده، و می بایست گفته شود: عسی الغویر أن یهلک، یا نظیر آن، لیکن وی (زباء) در مورد مثل گفته است و مثل غالباً در اصل خود میماند. (ازمعجم البلدان). رجوع به العقد الفرید ج 3 ص 59 شود
مصغر غار یعنی سمج خرد و کوچک. (ناظم الاطباء). مصغر غار. ’زباء’ گفته است: عسی الغویر ابؤساً. رجوع به منتهی الارب و معجم البلدان و غار و غویر (اخ، نام جایی بر فرات) شود، مصغر غور بمعنی زمین نشیب. (از معجم البلدان). رجوع به غور شود
مصغر غار یعنی سمج خرد و کوچک. (ناظم الاطباء). مصغر غار. ’زباء’ گفته است: عسی الغویر ابؤساً. رجوع به منتهی الارب و معجم البلدان و غار و غویر (اِخ، نام جایی بر فرات) شود، مصغر غَور بمعنی زمین نشیب. (از معجم البلدان). رجوع به غَور شود
نام جایی است در شعر هذیل، به عین مهمله نیز گفته اند. عبدمناف بن ربع هذلی گوید: اءلا اءبلغ بنی ظفر رسولاً و ریب الدهر یحدث کل حین اءحقاً اءنکم لما قتلتم ندامای الکرام هجرتمونی ؟ فان لدی التناضب من غویر اءباعمرو یخر علی الجبین. (از معجم البلدان)
نام جایی است در شعر هذیل، به عین مهمله نیز گفته اند. عبدمناف بن ربع هذلی گوید: اءَلا اءَبلغ بنی ظفر رسولاً و ریب الدهر یحدث کل حین اءَحقاً اءَنکم لما قتلتم ندامای الکرام هجرتمونی ؟ فان لدی التناضب من غویر اءَباعمرو یخر علی الجبین. (از معجم البلدان)
دهی است کوچک از دهستان ده تازیان بخش مشیز شهرستان سیرجان که در 45هزارگزی خاورمشیز، سر راه فرعی ده تازیان به بهرامجرد واقع است و18 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است کوچک از دهستان ده تازیان بخش مشیز شهرستان سیرجان که در 45هزارگزی خاورمشیز، سر راه فرعی ده تازیان به بهرامجرد واقع است و18 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان باوی بلوک شاخه و بند بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 36هزارگزی خاوری اهواز و 7هزارگزی جنوب فرعی رامهرمز به اهواز واقع است. دشت و گرمسیر است. سکنۀ آن 280 تن است که به فارسی و عربی تکلم می کنند. آب آن از رود خانه کوپال است. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان آن از طایفۀ کعبی شادگان اند و به قشلاق میروند. این آبادی امامزاده ای به نام سیدطعمه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان باوی بلوک شاخه و بند بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 36هزارگزی خاوری اهواز و 7هزارگزی جنوب فرعی رامهرمز به اهواز واقع است. دشت و گرمسیر است. سکنۀ آن 280 تن است که به فارسی و عربی تکلم می کنند. آب آن از رود خانه کوپال است. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان آن از طایفۀ کعبی شادگان اند و به قشلاق میروند. این آبادی امامزاده ای به نام سیدطعمه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دغو. نام دشتی است که گیو و طوس در شکارگاه آن دختر گرسیوز برادر افراسیاب را یافتند و پیش کیکاوس آوردند و کاوس او را بزنی پسندید و داشت و سیاوش از او متولد شد. و در آن دشت گستهم بن نوذر برادر طوس، و لهاک و فرشیدورد برادران پیران ویسه کشته شدند. (از آنندراج) (از شرفنامۀ منیری) (از برهان) : به نخجیر کردن به دشت دغوی ابا باز و یوزان نخجیرجوی. فردوسی. گمانی چنان برد بیژن که اوی چو تنگ اندر آید به دشت دغوی. فردوسی
دغو. نام دشتی است که گیو و طوس در شکارگاه آن دختر گرسیوز برادر افراسیاب را یافتند و پیش کیکاوس آوردند و کاوس او را بزنی پسندید و داشت و سیاوش از او متولد شد. و در آن دشت گستهم بن نوذر برادر طوس، و لهاک و فرشیدورد برادران پیران ویسه کشته شدند. (از آنندراج) (از شرفنامۀ منیری) (از برهان) : به نخجیر کردن به دشت دغوی ابا باز و یوزان نخجیرجوی. فردوسی. گمانی چنان برد بیژن که اوی چو تنگ اندر آید به دشت دغوی. فردوسی
منسوبست به بغشور که شهری است میان هرات و سرخس، بر غیر قیاس. (منتهی الارب ذیل بغشور) (از آنندراج). نسبت به بغشور. (از رشیدی). منسوب بقریۀ بغشور. (ناظم الاطباء). شخص منسوب به بغشور که آبادیی است در خراسان. لفظ مذکور مخفف بغشوری است. (از فرهنگ نظام). منسوبست به بغ نام شهری بخراسان میان مرو و هرات و آنرا بغشور نیز گویند. (ابن خلکان در ترجمه فراء حسین بن معود بغوی). منسوبست به بغو که از بلاد خراسان است بین مرو و هرات. (سمعانی)
منسوبست به بغشور که شهری است میان هرات و سرخس، بر غیر قیاس. (منتهی الارب ذیل بغشور) (از آنندراج). نسبت به بغشور. (از رشیدی). منسوب بقریۀ بغشور. (ناظم الاطباء). شخص منسوب به بغشور که آبادیی است در خراسان. لفظ مذکور مخفف بغشوری است. (از فرهنگ نظام). منسوبست به بغ نام شهری بخراسان میان مرو و هرات و آنرا بغشور نیز گویند. (ابن خلکان در ترجمه فراء حسین بن معود بغوی). منسوبست به بغو که از بلاد خراسان است بین مرو و هرات. (سمعانی)
چوبی که با آن روغن میکشند. چوب روغن کشی. (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 192 الف) (اشتینگاس). شیرزنه. چوب شیرزنه. (ناظم الاطباء). با غن و غنگ مقایسه شود، لولۀ خمیده که بدان مایعی را از ظرفی به ظرف دیگر ریزند و به فرانسه سیفون گویند، درنا. کلنگ (مرغ). (ناظم الاطباء)
چوبی که با آن روغن میکشند. چوب روغن کشی. (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 192 الف) (اشتینگاس). شیرزنه. چوب شیرزنه. (ناظم الاطباء). با غن و غنگ مقایسه شود، لولۀ خمیده که بدان مایعی را از ظرفی به ظرف دیگر ریزند و به فرانسه سیفون گویند، درنا. کلنگ (مرغ). (ناظم الاطباء)