آنکه عذر آورد. آنکه پوزش و اعتذار آغازد: چو شه دید کان خسرو عذر ساز پیاده بنزدیک او شد فراز. نظامی. و گر پیش اقبال بازآمدی کجا عذر اگر عذرساز آمدی. نظامی
آنکه عذر آورد. آنکه پوزش و اعتذار آغازد: چو شه دید کان خسرو عذر ساز پیاده بنزدیک او شد فراز. نظامی. و گر پیش اقبال بازآمدی کجا عذر اگر عذرساز آمدی. نظامی
از: نا (نفی، سلب) + ساز (ساختن)، کردی: ناساز، ناز، (خشن، زمخت)، بی تناسب، نامتناسب، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، ناموزون، ناهموار، بی اندام، نتراشیده و نخراشیده: هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست، حافظ، ، ناساخته، نابسامان، نساخته، نامرتب، بی سامان، آشفته: بر افراسیاب این سخن مرگ بود کجا کار ناساز و بی برگ بود، فردوسی، بنزدیک خواهر خرامید زود که آن جایگه کار ناساز بود، فردوسی، پی اسب عمرم ز تک باز ماند همه کار شاهیم ناساز ماند، اسدی، ازپی آنکه حسن نام و حسینی نسبم کار ناسازم چون کار حسین و حسن است، سیدحسن غزنوی، ، ناسازگار، که ملایم مزاج نیست، که با سلامت مزاج سازگاری ندارد، نایاب: دهان گر بماند ز خوردن تهی از آن به که ناساز خوانی نهی، فردوسی، - ناساز خوردن، غذای ناباب خوردن، خوردن آنچه که ملایم و موافق مزاج و صحت نیست، غذای ناجور و ناموافق خوردن، بهم خوراکی کردن: طعام افزون مخور ناگاه و ناساز که آن افزون ز خوردن داردت باز، عطار، نه دانا بسعی از اجل جان ببرد نه نادان به ناساز خوردن بمرد، سعدی، ، درشت، بی ادب، بدخلق، (ناظم الاطباء)، ناسازگار، ناسازوار، بدسلوک، کج رفتار: عالم به مثل بدخوی و ناساز عروسیست وز خلق جهان نیست جز او شوی حلالش، ناصرخسرو، خار را قرب گل از خوی بد خود نرهاند هرکه ناساز بود درهمه جا ناساز است، صائب، ، بدآهنگ، (حاشیه برهان قاطع چ معین)، مخالف، ناموافق، (آنندراج)، بی اصول، مخالف، خارج از آهنگ، (ناظم الاطباء)، ناموزون: من تلخ گریم چون قدح او خوش بخندد همچو می این گریۀ ناساز بین آن خندۀ موزون نگر، خاقانی، گوئی رگ جان می گسلد نغمۀ ناسازش ناخوشتر از آوازۀ مرگ پدر آوازش، سعدی، - امثال: رقص شتر ناساز است، ، ناکوک، نامناسب، نابجا، بدوضع، ناتندرست، (ناظم الاطباء)، ناملایم، ناسازگار، دشمن خو، ناموافق، که سازگاری و دوستی ندارد: از مار کینه ورتر ناسازتر چه باشد گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه، لبیبی، و این چهار مایه ضد یکدیگرند یعنی دشمن یکدیگرند و با یکدیگر ناگنجنده و ناسازند، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اقبال صفوهالدین بانوی روزگار ناساز روزگار مرا سازگار کرد، خاقانی، چه سازم من که در دنیای ناساز ندارد گربه شرم از دیگ سرباز، عطار، بگسل از خویش و بهرجا که بخواهی پیوند که در این ره ز تو ناسازتری نیست ترا، صائب، وگر گویم هم از خود بازگویم حدیث از طالع ناساز گویم، وصال، - ره ناساز گرفتن، ناسازگاری کردن، مخالفت کردن: وگر با تو ره ناساز گیرم چو فردوسی ز مزدت بازگیرم، نظامی، - سخن ناساز گفتن، ناملایم گفتن، درشتگوئی: چنان شد در سخن ناساز گفتن کزآن گفتن نشاید باز گفتن، نظامی
از: نا (نفی، سلب) + ساز (ساختن)، کردی: ناساز، ناز، (خشن، زمخت)، بی تناسب، نامتناسب، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، ناموزون، ناهموار، بی اندام، نتراشیده و نخراشیده: هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست، حافظ، ، ناساخته، نابسامان، نساخته، نامرتب، بی سامان، آشفته: بر افراسیاب این سخن مرگ بود کجا کار ناساز و بی برگ بود، فردوسی، بنزدیک خواهر خرامید زود که آن جایگه کار ناساز بود، فردوسی، پی اسب عمرم ز تک باز ماند همه کار شاهیم ناساز ماند، اسدی، ازپی آنکه حسن نام و حسینی نسبم کار ناسازم چون کار حسین و حسن است، سیدحسن غزنوی، ، ناسازگار، که ملایم مزاج نیست، که با سلامت مزاج سازگاری ندارد، نایاب: دهان گر بماند ز خوردن تهی از آن به که ناساز خوانی نهی، فردوسی، - ناساز خوردن، غذای ناباب خوردن، خوردن آنچه که ملایم و موافق مزاج و صحت نیست، غذای ناجور و ناموافق خوردن، بهم خوراکی کردن: طعام افزون مخور ناگاه و ناساز که آن افزون ز خوردن داردت باز، عطار، نه دانا بسعی از اجل جان ببرد نه نادان به ناساز خوردن بمرد، سعدی، ، درشت، بی ادب، بدخلق، (ناظم الاطباء)، ناسازگار، ناسازوار، بدسلوک، کج رفتار: عالم به مثل بدخوی و ناساز عروسیست وز خلق جهان نیست جز او شوی حلالش، ناصرخسرو، خار را قرب گل از خوی بد خود نرهاند هرکه ناساز بود درهمه جا ناساز است، صائب، ، بدآهنگ، (حاشیه برهان قاطع چ معین)، مخالف، ناموافق، (آنندراج)، بی اصول، مخالف، خارج از آهنگ، (ناظم الاطباء)، ناموزون: من تلخ گریم چون قدح او خوش بخندد همچو می این گریۀ ناساز بین آن خندۀ موزون نگر، خاقانی، گوئی رگ جان می گسلد نغمۀ ناسازش ناخوشتر از آوازۀ مرگ پدر آوازش، سعدی، - امثال: رقص شتر ناساز است، ، ناکوک، نامناسب، نابجا، بدوضع، ناتندرست، (ناظم الاطباء)، ناملایم، ناسازگار، دشمن خو، ناموافق، که سازگاری و دوستی ندارد: از مار کینه ورتر ناسازتر چه باشد گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه، لبیبی، و این چهار مایه ضد یکدیگرند یعنی دشمن یکدیگرند و با یکدیگر ناگنجنده و ناسازند، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اقبال صفوهالدین بانوی روزگار ناساز روزگار مرا سازگار کرد، خاقانی، چه سازم من که در دنیای ناساز ندارد گربه شرم از دیگ سرباز، عطار، بگسل از خویش و بهرجا که بخواهی پیوند که در این ره ز تو ناسازتری نیست ترا، صائب، وگر گویم هم از خود بازگویم حدیث از طالع ناساز گویم، وصال، - ره ناساز گرفتن، ناسازگاری کردن، مخالفت کردن: وگر با تو ره ناساز گیرم چو فردوسی ز مزدت بازگیرم، نظامی، - سخن ناساز گفتن، ناملایم گفتن، درشتگوئی: چنان شد در سخن ناساز گفتن کزآن گفتن نشاید باز گفتن، نظامی
ادس. نام شهر الرها که در الجزیره است. یحیی بن جریر طبیب تکریتی نصرانی گوید که در سال ششم از مرگ اسکندر سلوقوس پادشاه (بسال شانزدهم از حکومت خویش) شهرهای ذیل بکرد: لاذقیّه و سلوقیّه و أفامیّه و باروا یا حلب و أذاسا یا الرّها و بناء انطاکیه را تمام کرد، پیمانه های مخصوص مردم یمن
اِدِس. نام شهر الرها که در الجزیره است. یحیی بن جریر طبیب تکریتی نصرانی گوید که در سال ششم از مرگ اسکندر سلوقوس پادشاه (بسال شانزدهم از حکومت خویش) شهرهای ذیل بکرد: لاذقیّه و سلوقیّه و أفامیّه و باروا یا حلب و أذاسا یا الرّها و بناء انطاکیه را تمام کرد، پیمانه های مخصوص مردم یمن
شفاسازنده. نافع و سودمند و شفادهنده. (ناظم الاطباء) : به دستان دوستان را کیسه پرداز به زخمه زخم دلها را شفاساز. نظامی. ، دارویی که تندرستی آورد. (ناظم الاطباء)
شفاسازنده. نافع و سودمند و شفادهنده. (ناظم الاطباء) : به دستان دوستان را کیسه پرداز به زخمه زخم دلها را شفاساز. نظامی. ، دارویی که تندرستی آورد. (ناظم الاطباء)
ساختۀ خدا. چون: کار خداساز. کعبۀ خداساز. محراب خداساز. (از آنندراج) : منت گذار ورطۀ امداد کی شود کار گذشته را که خداساز میشود. میرزا جلال (از آنندراج). مژده درد دوستی یافت شفایی از ازل بیم زوال کی بود عشق خداساز را. حکیم شرف الدین شفایی (از آنندراج). گر کنم رو بسوی کعبۀ دیگر کفر است تا چو ابروی تو محراب خداسازی هست. دانش (از آنندراج). رسی بدوست توانی اگر بخود برسی ز طرف دل مگذر کعبۀ خداسازی است. دانش (از آنندراج)
ساختۀ خدا. چون: کار خداساز. کعبۀ خداساز. محراب خداساز. (از آنندراج) : منت گذار ورطۀ امداد کی شود کار گذشته را که خداساز میشود. میرزا جلال (از آنندراج). مژده درد دوستی یافت شفایی از ازل بیم زوال کی بود عشق خداساز را. حکیم شرف الدین شفایی (از آنندراج). گر کنم رو بسوی کعبۀ دیگر کفر است تا چو ابروی تو محراب خداسازی هست. دانش (از آنندراج). رسی بدوست توانی اگر بخود برسی ز طرف دل مگذر کعبۀ خداسازی است. دانش (از آنندراج)
خواننده و نوازنده. آوازخوان. مغنی. غناگر. رجوع به غناگر شود: مگر کآن غناساز و آواز رود در آن خم بدین عذر گفت آن سرود. نظامی. غناساز گنبد چو باشد درست صدای خوش آرد به اوتار سست. نظامی
خواننده و نوازنده. آوازخوان. مغنی. غناگر. رجوع به غناگر شود: مگر کآن غناساز و آواز رود در آن خم بدین عذر گفت آن سرود. نظامی. غناساز گنبد چو باشد درست صدای خوش آرد به اوتار سست. نظامی