جدول جو
جدول جو

معنی غذاخوری - جستجوی لغت در جدول جو

غذاخوری
(غِ / غَ خوَ / خُ)
غذا خوردن. طعام خوردن. اغتذاء، متعلق به غذا. مخصوص طعام: قاشق غذاخوری. میز غذاخوری. خانه های غذاخوری. اتاق غذاخوری
لغت نامه دهخدا
غذاخوری
((~. خُ))
مکانی معمولاً سرپوشیده برای خوردن غذا (کافه، رستوران و موارد مشابه)
تصویری از غذاخوری
تصویر غذاخوری
فرهنگ فارسی معین
غذاخوری
رستوران، کافه رستوران، بشقاب، ظرف، تغذیه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(خوَ / خُ)
مخفف گیاه خواری. رجوع به همین ترکیب شود
لغت نامه دهخدا
(هََ خوَ / خُ)
تنفس هوا. استنشاق هوای پاک.
- هواخوری رفتن، در تداول یعنی رفتن به جای خوش آب و هوا برای آسایش
لغت نامه دهخدا
لحنی از الحان موسیقی، و شاید ماهور (؟)، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، در رسائل اخوان الصفا آمده است: و من حذق الموسیقار ان یستعمل الالحان المشاکله للازمان فی احوال المشاکله بعضها لبعض و هو ان یبتدی ٔ فی مجالس الدعوات و الولائم و الشرب بالالحان التی تقوم الاخلاق و الجود و الکرم و السخاء مثل ثقیل الاول و ماشا کلها ثم یتبعها بالالحان المفرقه المطربه مثل السهنرج و الرمل و عند الرقص والدستبد، الماخوری و ماشاکله، (رسائل اخوان الصفا)، اذا اراد ان ینتقل من خفیف الرمل الی الماخوری ان یقف عند النقرتین الاخیرتین من ثقیل الرمل ثم یتلوهما بنقره ثم یقف وقفه خفیفه ثم یبتدی ٔ بالماخوری، (رسائل اخوان الصفا)، و من حذق الموسیقار ان یکسو الاشعار المفرقه الالحان المشاکله لها مثل الارمال والاهزاج و ما کان منها من المدیح فی معانی المجد و الجود ... ان یکسوها من الالحان المشاکله لها ... و ما کان فی المدیح ... ان یکسوها من الالحان مثل الماخوری و الخفیف، (رسائل اخوان الصفا، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بُ کُ)
غذاخورنده. خورندۀ هر خوراکی جز شیر. در تداول عامه گویند: این بچه هنوز غذاخور نشده است، یعنی تنها باید به او شیر داد
لغت نامه دهخدا
(غُ وَ ذی ی)
منسوب به غذاوذ. (انساب سمعانی ورق 406 ب)
لغت نامه دهخدا
(غُوَ ذی ی)
ابوبکر محمد بن یعقوب الغذاوذی. وی از عمران بن موسی السختیانی جرجانی روایت کند، و محمد بن عبدالله بن ابراهیم المستملی به اجازت از وی روایت کرده است. سمعانی تاریخ وفات وی را ننوشته و گوید: گویا در قدیم درگذشته است. (انساب سمعانی ورق 406 ب)
لغت نامه دهخدا
ارسانیوس پسر یوسف بن ابراهیم فاخوری، در بعبدا تولد یافت و تحصیلات خود را در لبنان به پایان رسانید، قصاید شاعران روزگار دیرین عرب را تا آنجا که توانسته بود گردآوری کرد، خود شعر می ساخت و دیری در مدرسه ’مار عبداهرهریا’ تدریس میکرد و شاگردانش همه از امتحان خوب درمی آمدند، مدتی از عمر خود را به خدمت در کنیسه مارونیه بیروت گذراند، نمونه ای از فضیلت و مردانگی و فروتنی بود، از آثار او دو کتاب زیر مشهور است: 1 - روض الجنان فی المعانی و البیان، 2 - المیزان الذهبی فی الشعر العربی، (از معجم المطبوعات ج 2 ستون 1423)
لغت نامه دهخدا
(سَ خوَ / خُ)
مرکب از سل (سر) + آخور + ی است که سرآخور باشد. و به معنی امیر آخور و میراخور و رئیس سرطویله باشد. (دزی ج 1 ص 670)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اطاق غذاخوری
تصویر اطاق غذاخوری
ناهارگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاخوری
تصویر فاخوری
سریانی تازی گشته از فخرا سفال ساز سفالگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرویس غذاخوری
تصویر سرویس غذاخوری
دستگاه خورش دستگاه خورد
فرهنگ لغت هوشیار
استنشاق هوا، گردش تفرج (توام با استفاده از هوای آزاد) : گفتم: بیا بسوی شمیران روان شویم تامن دو اخوری کنم و تو هواخوری. (افرعا. جما)
فرهنگ لغت هوشیار
عمل گیاه خوردن گیاه خوری. گیاه خور. گیاه خوار، علف زار مرتع چراگاه
فرهنگ لغت هوشیار
خورش خور خورنده غذا، خورنده هر نوع خوراک جز شیر: این بچه هنوز غذا خور نشده است
فرهنگ لغت هوشیار
ناهار خوری خوردنگاه عمل غذا خوردن طعام خوردن، یا اطاق (سالن) غذا خوری. اطاقی (سالنی) که در آن غذا صرف کنند. یا قاشق غذا خوری. قاشقی که بدان طعام خورند. یا میز غذا خوری. میزی که روی آن غذا چینند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هواخوری
تصویر هواخوری
((~. خُ))
تفریح، گردش، استراحت
فرهنگ فارسی معین
پیک نیک، تفرج، تفریح، گردش، گشت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
یکباره، ناگهانی بی خبر
فرهنگ گویش مازندرانی