جدول جو
جدول جو

معنی غدقه - جستجوی لغت در جدول جو

غدقه(غَ دِ قَ)
تأنیث غدق. شیرین و گوارا. (معجم البلدان). رجوع به غدق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غرقه
تصویر غرقه
غرق شده و فرورفته در آب، غریق، برای مثال غرقه ای دید جان او شده گم / سر چون خم نهاده بر سر خم (نظامی۴ - ۶۵۲)
غرقه شدن: فرو رفتن در آب و غرق شدن
غرقه کردن: فرو بردن در آب و غرق کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صدقه
تصویر صدقه
آنچه در راه خدا به بینوایان می دهند به جهت ثواب، چیزی که کسی برای سلامت خود و دفع بلا به مردم فقیر و مستحق می دهد، صدقۀ سر، صدقه سری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حدقه
تصویر حدقه
سیاهی چشم، مردمک چشم، حفره ای که چشم در آن جا دارد، کاسۀ چشم
فرهنگ فارسی عمید
(حَ قَ)
کاسۀ چشم. (آنندراج). رجوع به حدقه شود
لغت نامه دهخدا
(غُ رَ)
آنچه پس گذارند آن را. ج، غدرات. (منتهی الارب). ج، غدرات، غدرات. (اقرب الموارد). غدره. غداره. رجوع به غدرات و غدرات و غداره و غدره شود
لغت نامه دهخدا
(غِ رَ)
غدره. (منتهی الارب). غداره. غدره. ج، غدرات. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(غَ فَ)
دستمالی که زنان وهابی به سر بندند. (دزی ج 2 ص 202). ظاهراًهمان مصحف قطیفه است که به معنای خاص به کار رفته
لغت نامه دهخدا
(غُ نَ)
سستی و نرمی و فروهشتگی. (منتهی الارب) (آنندراج). النعمهواللین. (اقرب الموارد). غدن. رجوع به غدن شود
لغت نامه دهخدا
(غَ قَ)
جایی است در پشت حرهالنار که متعلق به بنی ثعلبه بن سعد بن ذبیان است. کثیّر گوید:
فلما بلغن المنتضی بین غیقه
و یلیل مالت فاحز ألت صدورها.
(از معجم البلدان).
، بقولی غیقه میان مکه و مدینه در بلاد غفار است، بقولی دیگر، زمین پهناور و پست در ساحل بحرالجار است و وادیهایی دارد، ابن السکیت گوید: غیقه، حسی (آب فراهم شده در زیر ریگ) هایی است در ساحل دریا بالای عذیبه. در جای دیگر گوید: غیقه آب کوچکی دارد که در آن درخت خرماست و بسوی کوه جهینهالاشعر امتداد دارد. (از معجم البلدان)
شکم وادیی است متعلق به بنی ثعلبه. کثیّر گوید:
عفت غیقه من اهلها فجنوبها
فروضه حسمی قاعها فکثیبها
منازل من اسماء لم یعف رسمها
ریاح الثریا خلفه فضریبها.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَ رِ قَ)
زمین نیک سیراب. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غَ قَ)
دهی است از دهستان کنار رود خانه شهرستان گلپایگان که در 19هزارگزی شمال گلپایگان و یکهزارگزی شمال شوسۀ گلپایگان به خمین قرار دارد. محلی جلگه و معتدل و سکنۀ آن 275 تن است و شیعه اند و به لهجۀ لری فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات است و محصول آنجا غلات، لبنیات، تریاک و پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(غَ قَ / قِ)
غریق. ترکیبی است از غرق + ه (نسبت). (از غیاث اللغات). در آب شده. (آنندراج). در آب فرورفته. در آب مرده. آنکه آب از سر وی بگذرد. غارق. مغروق. غرق شده. رجوع به غرق شود:
چون نمد همچو دیبه شد چه علاج
چاره چه غرقه را برود برک.
خسروی (از لغت فرس ذیل برک).
برون کرد ببر بیان از برش
به خوی اندرون غرقه بد مغفرش.
فردوسی.
کمانی به بازو و نیزه به دست
به آهن درون غرقه چون پیل مست.
فردوسی.
تو در دریای هجرم غرقه بودی
ز موج غم بسی رنج آزمودی.
(ویس و رامین).
دلت با یار دیگر زآن بپیوست
کجا غرقه به هر چیزی زند دست.
(ویس و رامین).
بتان را به خاک اندر افکنده تن
به خون غرقه پیش بت اندر شمن.
اسدی (گرشاسب نامه).
غرقه اند اهل خراسان و نه آگاهند
سر به زانو من برمانده چنین زآنم.
ناصرخسرو.
نجم دین ای من و هزار چو من
غرقۀ بحر بر و منت تو.
سوزنی.
بیمارم و چون گل که نهی در دم کوره
گه در عرقم غرقه و گه در تبم از تاب.
خاقانی.
تن غرقۀ خون رفتم و دل تشنۀ امید
کز آب وفا قطره به جوی تو ندیدم.
خاقانی.
غرقۀ عشق و تشنۀ وصلیم
کآرزومند زلف و خان توایم.
خاقانی.
تابوت اوست غرقۀزیور عروس وار
هر هفت کرده هشت بهشت است بنگرید.
خاقانی.
نیست یکدم که بنده خاقانی
غرقۀ فیض مکرمات تو نیست.
خاقانی.
به آب اندر شدن غرقه چو ماهی
از آن به کز وزغ زنهار خواهی.
نظامی.
غرقه ای دید جان او شده گم
بر چون خم نهاده بر سر خم.
نظامی.
کرد نظامی ز پی زیورش
غرقۀ گوهر ز قدم تا سرش.
نظامی.
گیرم که حال غرقه ندانند دوستان
آخر درین سفینه نبینند تر سخن.
سعدی (طیبات).
نادان همه جا با همه خلق آمیزد
چون غرقه به هرچه دید دست آویزد.
سعدی (صاحبیه).
ای مدعی که میگذری بر کنار آب
ما را که غرقه ایم ندانی چه حالت است.
سعدی (غزلیات).
هوشیار حضور و مست غرور
بحر توحید و غرقۀگنهیم.
حافظ.
دلی کو عاشق رویت نگردد
همیشه غرقه در خون جگر باد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(غُ قَ)
یک شربت از شیر و مانند آن. ج، غرق. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ قَ)
سیاهی چشم. (دستور اللغه) (دهار). سواد عین. سیاهۀ چشم. (ربنجنی). حندر: از سر ضجرت و ملالت انگشت فروکرد و حدقۀ خویش بیرون کرد و جان در سر کارنهاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 هجری قمری ص 291). ج، حدق، حداق، احداق. (منتهی الارب)، چشمخانه. کاسۀ چشم. (بحر الجواهر). حلقۀ چشم. در آنندراج این معنی را با تلفظ (ح ق ) بنقل از بعضی محققین آورده است: اهل دیگر شهرها و موضعهای محفوظه مانند حدقۀ چشم شتر فرودآمده بودند. (تاریخ قم ص 301). جلسی ّ، گرداگرد حدقۀ چشم. (منتهی الارب). و صاحب غیاث گوید: حدقه، بفتحات،سیاهی چشم، از قاموس و منتخب و کنز و صراح و بحر الجواهر. و بعض محققین چنین نوشته اند که حدقه، بفتحات سیاهی چشم و حدقه بالفتح به معنی کاسۀ چشم آمده است، اول مأخوذاز حدق بفتحتین که بادنجان باشد، بمناسبت سیاهی لون. و به معنی دوم مأخوذ از حدق بالفتح که مصدر است به معنی گرد چیزی فروگرفتن. چون کاسۀ چشم جوهر چشم را گرد فروگرفته است لهذا کاسۀ چشم را حدقه گفتند.
- حدقۀ صغیره، به به. ببک. نی نی. مردم. مردمک
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ)
پیکان تیربزرگ. غداره. قداره. کتاره. کثاله:
درۀ من شده ست از نعمت
چون زنخدان خصم پر غدره.
(احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی ص 1205)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غلقه
تصویر غلقه
پا زهر از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غداه
تصویر غداه
پگاه
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه بدرویش دهند در راه خدایتعالی، آنچه در راه خدا به بینوایان بدهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدقه
تصویر عدقه
کجک سه شاخه
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته غاز سیا غاز غاغه: بنگرید به غاغه پودینه پودنه، زراوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غدوه
تصویر غدوه
پگاه، میان طلوع فجر و طلوع شمس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غدنه
تصویر غدنه
سستی، فرو هشتگی
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی مغولی ارواکی در برهان این واژه برابر است با: شتاب و تا سه نهی منع
فرهنگ لغت هوشیار
پیکان پهن بزرگ و شکاری و آن را به شکل بیل سازند، حربه ای شبیه شمشیر که پهن و سنگین است، پیکان نیزه، دبه برنجین
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده فرو شده فرو رفته غوته تکابیده در آب فرو رفته مغروق. توضیح به معنی غریق در عربی نیامده ولی در فارسی مستعمل است: و این غرقه شدن کشتی ها و خراب شده شهرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدقه
تصویر حدقه
کاسه چشم، سیاهی چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غفقه
تصویر غفقه
یکبار خفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیدقه
تصویر غیدقه
خدو ناکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ودقه
تصویر ودقه
جوش چشم
فرهنگ لغت هوشیار
مدقه در فارسی دسته هاون، مادگی گیاه، کدنک کوتنگ چوبی که بدان گازران جامه را کوبند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرقه
تصویر غرقه
((غَ قِ))
در آب فرو رفته، غرق شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غدره
تصویر غدره
((غَ رِ))
مأخوذ از «کتاره» هندی، سلاحی شبیه به شمشیر اما پهن و راست، پیکان پهن، پیکان نیزه، غداره، غدرک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صدقه
تصویر صدقه
((صَ دَ قِ))
آن چه از مال که برای رضای خدا به بینوایان دهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حدقه
تصویر حدقه
((حَ دَ قِ))
مردمک چشم، جمع حدقات، احداق، در فارسی، کاسه چشم
فرهنگ فارسی معین