جدول جو
جدول جو

معنی غدامسی - جستجوی لغت در جدول جو

غدامسی
(غَ مِ)
غذامسی. منسوب به غدامس، پوستی بسیار نرم و شفاف مانند خز است و از بهترین پوستها به شمار میرود و آن را در شهر غدامس تهیه می کنند. (از معجم البلدان ذیل غدامس). پوست بسیار عالی که سکنۀ بربر شهر غدامس واقع در ایالت تریپولی میساختند و از غایت نرمی شبیه ابریشم بود، ولی بعد آن را بر نوعی چرم طلائی که به عنوان روپوش به کار میرفت اطلاق کردند. (دزی ج 2 ص 201). رجوع به غذامسیه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غلامی
تصویر غلامی
حالت و وضع غلام بودن، کنایه از فرمانبرداری، غلام بودن، بندگی، بردگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آدامس
تصویر آدامس
ماده ای جویدنی مانند سقز، که از نوعی صمغ و همچنین شکر، اسانس و سایر افزودنی ها تهیه می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غداری
تصویر غداری
غدار بودن، بی وفایی، حیله گری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سداسی
تصویر سداسی
شش تایی، آنچه از شش جزء ترکیب شود، کلمۀ شش حرفی
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
طایفه ای از طوایف بلوچستان مرکزی یا ناحیۀ بمپور دارای 200 خانوار. (جغرافیایی سیاسی کیهان ص 99)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
منسوب به دامن. مخفف دامانی. (انجمن آرا) ، جزئی از قماش که برای دامان بکار برند. پاره ای از قماش که خیاط برای دامن تقدیر کند، جامه که پوشند خادمات بر روی دیگر جامه ها و آن از کمر تا شتالنگ را پوشد، چادر. چادر باریک یک عرض بی درز. (غیاث) ، سرانداز. مقنعه. سرانداز زنان را گویند. (برهان) (شعوری ص 432 ج 1) :
خود این شه را حق آن شاه افکنی داد
که بر سرهای شاهان دامنی داد.
امیرخسرو.
هدایت گوید: شعر مذکور در فوق یحتمل اصطلاح هند باشد
لغت نامه دهخدا
ویلیام ناکس دارسی تبعۀ انگلستان در سال 1848 میلادی به جهان آمد، در 17سالگی با خانوادۀ خود به استرالیا مهاجرت کرد، پدرش وکیل دعاوی بود و به این ترتیب فرزند خود را نیز به آموزش علم حقوق ترغیب کرد، دیری نگذشت که ویلیام نیز پیشۀ پدر را پیش گرفت و سالیانی وکیل دادگستری بود، روزی شخصی بنام ’ساندی مورگان’ یک قطعه سنگ کوارتز به او نشان داد و او را به استخراج معادن، بخصوص معدن طلا تشویق کرد، بزودی با استخراج معادن طلای آن سامان، دارسی دولتمند شد و به لندن بازگشت، یک مرد ارمنی بنام ’کتابچی خان’ که روزی رئیس گمرکات ایران بود و از وجود نفت و منابع دیگر در خاک ایران آگاهی داشت فرزندان خود را برای تحصیل به اروپا فرستاده و بوسیلۀ آنها ’سرهانری ولف’ را وادار کرده بود که با دارسی وارد مذاکره شود و به دارسی اطمینان بدهد که در خاک ایران به نفت خواهد رسید، تاریخ این داستان مقارن آغاز پادشاهی مظفرالدین شاه است، در زمان او چون خودش مرد توانایی نبود نفوذ دولت های روس و انگلیس در ایران بیشتر شد و هر کدام در گرفتن امتیازات مختلف از دولت ایران بر یکدیگر پیشی جستند سرانجام در 28 ماه مه 1901 بموجب امتیازی، استخراج معادن نفت سراسر ایران بجز استانهای شمالی (آذربایجان - گیلان - مازندران - گرگان و خراسان) به دارسی داده شد، دارسی از نقاطی که آتشکده های ایران باستان درآن بود شروع بکاوش کرد و از فارس تا کوهپایه های آرارات همه جا را کند و کاوید و سرانجام ناامید شد، بویژه بانکهای انگلیسی هم دیگر به او اعتباری نمیدادند و مردم انگلستان این مرد سخت کوش را دیوانه میشمردند، او بار دیگر قرارداد تازه ای با دولت ایران بست که بموجب آن از 1901 تا 66 سال بعد اختیار هرگونه کاوش وخاک برداری به او داده شد، سرانجام بقول خودش ایران ’وطن ثانی’ او گردید، چرچیل نخست وزیر سابق انگلستان موجباتی پیش آورد که بتواند این امتیاز را در اختیار دولت انگلیس قرار دهد و در ماه مه 1914 که اندک اندک جنگ جهانی درمیگرفت، لایحۀ خرید سهام شرکت نفت انگلیس و ایران را از مجلس گذراند و به این ترتیب قرارداد ویلیام ناکس دارسی متعلق بدولت انگلیس شد، (از کتاب طلای سیاه یا بلای ایران ابوالفضل لسانی صص 48 - 51)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
یکی از بلاد شمال هند قدیم بر طبق سنگهت. (ماللهند بیرونی ص 156)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
ابراهیم بن محمد بن ابراهیم نیشابوری خدامی، مکنی به ابواسحاق. وی از فقیهان معروف نیشابور و چنانکه ابن ماکولا آورده بسکه خدام نیشابور سکنی داشت. (از انساب سمعانی). این خدامی را برادری بنام ابوبشر بود که در عراق و شام و خراسان از مردمان بسیاری حدیث شنید که از آنجمله اند: احمد بن نصر لباد و ابوبکر بن یاسین و ابویحیی بزاز و موسی بن هارون و جز اینها و از او ابواحمد محمد بن شعیب بن هارون حدیث کرد
لغت نامه دهخدا
(خِ)
نسبت به خاندانهایی است در سرخس بجدی خدام. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ ما)
ابوالقاسم سعدی گوید: موضعی است بحجاز، و قبر زهری عالم فقیه آنجاست و یاقوت گوید من آنرا نشناسم و در کتاب نصر آمده: ادامی از اعراض مدینه است و زهری آنجا نخلی غرس کرد. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(غَ)
غذامس. یاقوت در معجم البلدان آرد: گمان می کنم غدامس لفظ عجمی بربری باشد و آن شهری است که در جنوب غربی ضاربه از بلاد سودان پس از بلاد زافون واقع است در آن پوستهای غذامسی را دباغت کنند که از بهترین پوستهاست و در نرمی و شفافی مانند لباسهای خز است. در وسط آن شهر چشمه ای به نام عین ازلیه قرار دارد که از آثار عجیب معماری رومی است. آب آن چنان تقسیم شده که مردم شهر هریک بهرۀ معینی از آن برگیرد و کسی نتواند از حق خود بیشتر بهره مند شودو برای زراعت نیز از آن استفاده کنند. اهل غدامس بربرند و به نام تناوریه نامیده میشوند. (معجم البلدان). شهری است که از هر طرف صحرا آن را احاطه کرده و از مستعمرات ایتالیا در لیبی است و سکنۀ آن 2000 تن است. (لاروس کوچک). صاحب قاموس اعلام آرد: غدامس قصبه ای است حاکم نشین در منتهی الیه طرابلس غرب واقع است اهالی آن با سودان و طرابلس غرب تجارت رایجی دارند. در واحه ای سرسبز واقع شده واز هر طرف محاط به صحراست. اطراف آن را نخلستانها وباغها فراگرفته، در وسط قصبه آبی به حرارت 30 درجه میجوشد و حوضهائی که بنای آنها بسیار قدیم است از آن پر می شود و به وسیلۀ مجاری به قصبه پخش می گردد و ازفضلۀ آن باغها را آب میدهند. اهالی آن از عرب و بربر تشکیل یافته و بیشتر آنان به زبانهای عربی و بربرو سودان آشنا هستند. مذهب آنان مالکی است و بعضی ازعقاید خوارج عبادیه پیروی می کنند. در تجارت بسیار ماهرند و بین اسکلۀ طرابلس غرب و تمبکتو به طور منظم کاروانها به راه می اندازند به هرحال غدامس مرکز تجارتی است و از نقاط مهم افریقای شمال به شمار میرود. بنای غدامس بسیار قدیم است ولی بناکننده آن معلوم نیست، در تواریخ بسیار قدیم نام غدامس دیده می شود. رومیها این قصبه را به تصرف آورده و در تواریخ خودشان به نام کیداموس ضبط کرده اند. ابوالفدا و ابن خلدون و سایر مورخان و جغرافی دانان اسلام نیز از این قصبه شرحی آورده و گفته اند: این قصبه یکی از منازل مهم حجاج سودان غربی و صحرای کبیر به شمار میرود. (از قاموس الاعلام). دمشقی در نخبهالدهر گوید: غدامس یکی از نواحی سیاه پوستان و زنگیان و از بلاد صحراوی است و فاصله آن از وارقلان چهل منزل است و درختان خرما در آن بسیار روید و اهل آن اباضیه اند و فاصله آن از کوه نفوسه هفت روز در صحراست. (نخبهالدهر ص 239 و فهرست اعلام آن). رجوع به غذامس شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است از دهستان بالا ولایت بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، واقع در 6هزارگزی خاور تربت حیدریه. و 2هزارگزی جنوب شوسۀ عمومی تربت به باخرز. جلگه است و معتدل و دارای 387 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و بنشن. و شغل اهالی آن زراعت و گله داری و کرباس بافی و راه آنجا اتومبیل روست. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ قدموس. (منتهی الارب) (آنندراج). شتران بزرگ. (آنندراج). رجوع به قدموس شود
لغت نامه دهخدا
(غُ مِ سی یَ)
منسوب به غذامس. غدامسی. جلود غذامسیه منسوب است به غذامس یا غذامس که شهری است به مغرب. (منتهی الارب). رجوع به غدامسی شود
لغت نامه دهخدا
(عُمِ لی ی)
به همه معانی رجوع به عدامل شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
پوشیدن. (منتهی الارب). مواراه. (متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سداسی
تصویر سداسی
شش تایی، دستار شش گزی، شلوار شش گزی، واژه شش واتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلامی
تصویر غلامی
بردگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قدامیس
تصویر قدامیس
جمع قدموس، شتران بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
وینجی (گویش گیلکی) نام یک آمریکائی است که بر این فرآورده نهاده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غدافی
تصویر غدافی
پر کلاغی از رنگ ها
فرهنگ لغت هوشیار
سنگی است سبز تیره رنگ که در سواحل دریا ها بهم رسد و خفیف و درشت باشد
فرهنگ لغت هوشیار
جمع قدیم، دیرینگان پیشینیان و پیشروان لشکر، جمع قادمه، پر های دراز پر های بلند بال در تازی نیامده پیشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غداری
تصویر غداری
در تازی نیامده فریبکاری بیوفایی، مکاری حیله گری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دامنی
تصویر دامنی
سر انداز زنان مقنعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غدانی
تصویر غدانی
نو جوان برنای نرم اندام جوان شاداب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غداری
تصویر غداری
((غَ دُ))
بی وفایی، حیله گری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دامنی
تصویر دامنی
((مَ))
سرانداز زنان، مقنعه
فرهنگ فارسی معین
نوعی صمغ برگرفته از نام اولین سازنده آن در ایران (انگلیسی زبانی به نام آدامز) که آن را معطر و خوش طعم می کنند و می جوند، سقز جویدنی، قندران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آدامس
تصویر آدامس
آلوچ، ژاژک، وینجی
فرهنگ واژه فارسی سره
بردگی، برده داری، اطاعت پذیری
دیکشنری اردو به فارسی
خیانت کاری، خیانت
دیکشنری اردو به فارسی
افسردگی، غم و اندوه، تاریکی، غمگینی، تیرگی، عبوسی
دیکشنری اردو به فارسی