گوشت برجسته که بر زیر زنخ و زیر گلوی مردم فربه پدید آید. گوشت پارۀ فروهشته زیر حنک مردم. (منتهی الارب). آن پوست که آویخته بود زیر گلو. (دهار). گوشت آویخته زیر ذقن و آن مردم پرگوشت را از لوازم خوب صورتی است. (غیاث). گوشت آویخته زیر زنخ که آن را طوق گلو گویند. (آنندراج) : خم اندر خم و مار بر مار برد بر آن غبغبش تار برتار برد. فردوسی. تنش بد همه ناز بر ناز بر برو غبغبش ماز بر ماز بر. فردوسی (از نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). می ستان از کف بتان چگل لاله رخسار و یاسمین غبغب. فرخی. ای ماهروی سلسله زلفین ای نوش لعل سیمین غبغب. مسعودسعد. چو کمان ابرو و زیرش ز سنانها غمزه چو مهش چهره و زیرش چو هلالی غبغب. سنایی. آب گره بسته ببین غبغبش گوی از آن چاه برون آمده ست. اثیرالدین اخسیکتی (از آنندراج). بر مرکب خوبی فکنی طوق ز غبغب دستارچه زآن زلف پریشان که تو داری. خاقانی. غبغب چو طوق آویخته فرمان ز مشک انگیخته صد شحنه راخون ریخته با طوق و فرمان تا کجا. خاقانی. جان خاک نعل مرکبت در آب طوق غبغبت در آتش موی لبت باد مسیحا داشته. خاقانی. از مقنعه ماه غبغب تو صد ماه تصنعم نموده. خاقانی. ای تذروان من آن طوق ز غبغب ببرید تاج لعل از سر و پیرایه ز بر بگشایید. خاقانی. تو را طوق سیمین درافکند غبغب مرا نیز از آن زلف طوقی برافکن. خاقانی. موکل کرده بر هر غمزه غنجی زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی. نظامی. دهان جز من از جام لبت دور سر خرمن ز طوق غبغبت دور. نظامی. آفتابی هلال غبغب او رطبی ناگزیده کس لب او. نظامی. یکی از طوق خود مه را شکسته یکی مه را ز غبغب طوق بسته. نظامی. غبغب سیمین که کمر بست از آب قوس قزح شد ز تف آفتاب. نظامی. زآن زنخ گرد چون نارنج خوش غبغب سیمین چو ترنجی بکش. نظامی. بنوش جام صبوحی به نالۀ دف و چنگ ببوس غبغب ساقی به نغمۀ نی و عود. حافظ. کشتۀ چاه زنخدان توام کز هر طرف صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است. حافظ. اگر به آب معلق بسنجم آن غبغب چو روشن است که روغن به آب می سنجم. کمال خجندی (از آنندراج). گفتم شب گفت طرۀ چون شب من گفتم مه گفت غرۀ غبغب من گفتم تلخ است گفت شیرین سخن است گفتم شکر است گفت خال لب من. امیرخسرو. هلال غبغب جانان لطافتی دارد که از اشارۀ انگشت آب می گردد. صائب. هالۀ غبغب که پهلو میزند با ماه عید موج دورافتاده ای از چشمۀ حیوان اوست. صائب. از نگاه گرم خون می جوشد از لعل لبش ازاشارت آب می گردد هلال غبغبش. صائب. سیب غبغب اگر به دست افتد بهتر از صد انار یاسین است (کذا). صائب. زردرویی می کشد مهر ترنج از غبغبت بوسه در پروازمی آید ز تحریک لبت. صائب. بگشای زلف ورنگ خطا و ختن بریز بنما سهیل غبغب و خون یمن بریز. محسن تأثیر (از آنندراج). صوفی به هوای نرگس جادویی همواره به خاک عجز دارد رویی بهر دل من ترنج غبغب کافی است صفرای مرا می شکند لیمویی. صوفی شیرازی (از آنندراج). مؤلف آنندراج گوید: غبب مخفف آن است و آن مردم پرگوشت را از لوازم خوب صورتی است: از پی آفت هر چیز پدید است سبب سبب آفت من فرقت آن سیم غبب. رودکی. چتر زر شاه چین گشت گرفتار هند خیمۀ گلریز زو زنگی سیمین غبب. بدر چاچی. و بر این قیاس، خورشیدغبغب، سمن غبب، سیمین غبغب، سیم غبب و آب گره بسته، آب معلق، روغن، ترنج، لیمون، سیب، خورشید، هلال، غره، هاله و طوق از تشبیهات اوست. - انتهی. (آنندراج). رجوع به غبب شود. نعفه. (منتهی الارب) ، کنیزک فربه. (دهار) ، طوق زیر گلوی گاو و خروس. (منتهی الارب)
گوشت برجسته که بر زیر زنخ و زیر گلوی مردم فربه پدید آید. گوشت پارۀ فروهشته زیر حنک مردم. (منتهی الارب). آن پوست که آویخته بود زیر گلو. (دهار). گوشت آویخته زیر ذقن و آن مردم پرگوشت را از لوازم خوب صورتی است. (غیاث). گوشت آویخته زیر زنخ که آن را طوق گلو گویند. (آنندراج) : خم اندر خم و مار بر مار برد بر آن غبغبش تار برتار برد. فردوسی. تنش بد همه ناز بر ناز بر برو غبغبش ماز بر ماز بر. فردوسی (از نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). می ستان از کف بتان چگل لاله رخسار و یاسمین غبغب. فرخی. ای ماهروی سلسله زلفین ای نوش لعل سیمین غبغب. مسعودسعد. چو کمان ابرو و زیرش ز سنانها غمزه چو مهش چهره و زیرش چو هلالی غبغب. سنایی. آب گره بسته ببین غبغبش گوی از آن چاه برون آمده ست. اثیرالدین اخسیکتی (از آنندراج). بر مرکب خوبی فکنی طوق ز غبغب دستارچه زآن زلف پریشان که تو داری. خاقانی. غبغب چو طوق آویخته فرمان ز مشک انگیخته صد شحنه راخون ریخته با طوق و فرمان تا کجا. خاقانی. جان خاک نعل مرکبت در آب طوق غبغبت در آتش موی لبت باد مسیحا داشته. خاقانی. از مقنعه ماه غبغب تو صد ماه تصنعم نموده. خاقانی. ای تذروان من آن طوق ز غبغب ببرید تاج لعل از سر و پیرایه ز بر بگشایید. خاقانی. تو را طوق سیمین درافکند غبغب مرا نیز از آن زلف طوقی برافکن. خاقانی. موکل کرده بر هر غمزه غنجی زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی. نظامی. دهان جز من از جام لبت دور سر خرمن ز طوق غبغبت دور. نظامی. آفتابی هلال غبغب او رطبی ناگزیده کس لب او. نظامی. یکی از طوق خود مه را شکسته یکی مه را ز غبغب طوق بسته. نظامی. غبغب سیمین که کمر بست از آب قوس قزح شد ز تف آفتاب. نظامی. زآن زنخ گرد چون نارنج خوش غبغب سیمین چو ترنجی بکش. نظامی. بنوش جام صبوحی به نالۀ دف و چنگ ببوس غبغب ساقی به نغمۀ نی و عود. حافظ. کشتۀ چاه زنخدان توام کز هر طرف صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است. حافظ. اگر به آب معلق بسنجم آن غبغب چو روشن است که روغن به آب می سنجم. کمال خجندی (از آنندراج). گفتم شب گفت طرۀ چون شب من گفتم مه گفت غرۀ غبغب من گفتم تلخ است گفت شیرین سخن است گفتم شکر است گفت خال لب من. امیرخسرو. هلال غبغب جانان لطافتی دارد که از اشارۀ انگشت آب می گردد. صائب. هالۀ غبغب که پهلو میزند با ماه عید موج دورافتاده ای از چشمۀ حیوان اوست. صائب. از نگاه گرم خون می جوشد از لعل لبش ازاشارت آب می گردد هلال غبغبش. صائب. سیب غبغب اگر به دست افتد بهتر از صد انار یاسین است (کذا). صائب. زردرویی می کشد مهر ترنج از غبغبت بوسه در پروازمی آید ز تحریک لبت. صائب. بگشای زلف ورنگ خطا و ختن بریز بنما سهیل غبغب و خون یمن بریز. محسن تأثیر (از آنندراج). صوفی به هوای نرگس جادویی همواره به خاک عجز دارد رویی بهر دل من ترنج غبغب کافی است صفرای مرا می شکند لیمویی. صوفی شیرازی (از آنندراج). مؤلف آنندراج گوید: غبب مخفف آن است و آن مردم پرگوشت را از لوازم خوب صورتی است: از پی آفت هر چیز پدید است سبب سبب آفت من فرقت آن سیم غبب. رودکی. چتر زر شاه چین گشت گرفتار هند خیمۀ گلریز زو زنگی سیمین غبب. بدر چاچی. و بر این قیاس، خورشیدغبغب، سمن غبب، سیمین غبغب، سیم غبب و آب گره بسته، آب معلق، روغن، ترنج، لیمون، سیب، خورشید، هلال، غره، هاله و طوق از تشبیهات اوست. - انتهی. (آنندراج). رجوع به غبب شود. نعفه. (منتهی الارب) ، کنیزک فربه. (دهار) ، طوق زیر گلوی گاو و خروس. (منتهی الارب)
نام بتی، کوهچه ای به منی. (منتهی الارب). کوهکی است در منی که محل نحر بوده است. گویند معتب بن قیس خانه ای موسوم به غبغب داشته که نزد مردم مانند خانه کعبه محترم بود و در آن حج می کردند، جایگاهی است در طایف که در آنجا برای لات و عزی شتر نحر می کردند و مخزن هدایایی که به این دو بت تقدیم می شده در این محل بوده است. (از معجم البلدان). و قیل هو صنم کان مستقبل الرکن الاسود و له غبغبان اسودان من حجاره تذبح بینهما الذبائح و الغبغب. حجر بین یدی الصنم کان لمناف مستقبل رکن الحجر الاسود مثل الحجر الذی ینصب عند المیل منه الی المدینه ثلاثه فراسخ. قال ابوالمنذر: و کان للعزی منحر ینحرون فیه هدایاهم یقال له الغبغب فله یقول الهذلی یهجو رجلاً تزوّج امراءه جمیله یقال لها اسماء: لقد نکحت اسماء لحی بقیره من الادم اهداها امرؤ من بنی غنم رأی قذعاً فی عینها اذ یسوقها الی غبغب العزی فوضع بالقسم. و کانوا یقسمون لحوم هدایاهم فیمن حضرها و کان عندها فلغبغب یقول نهیکه الفزاری لعامربن الطفیل: یا عام لو قدرت علیک رماحنا و الراقصات الی منی بالغبغب للمست بالرصعاء طعنه فاتک حران او لثویت غیر محسب. و له یقول قیس بن منقذبن عبید ضاطربن حبشیه ابن سلول الخزاعی ولدته امراءه من بنی حداد من کنانه و ناس یجعلونها من حداد محارب و هو قیس بن الحدادیه الخزاعی: تکساً ببیت اﷲ اول خلقه والا فانصاب یسرن بغبغب. (معجم البلدان). رجوع به بت شود
نام بتی، کوهچه ای به منی. (منتهی الارب). کوهکی است در منی که محل نحر بوده است. گویند معتب بن قیس خانه ای موسوم به غبغب داشته که نزد مردم مانند خانه کعبه محترم بود و در آن حج می کردند، جایگاهی است در طایف که در آنجا برای لات و عزی شتر نحر می کردند و مخزن هدایایی که به این دو بت تقدیم می شده در این محل بوده است. (از معجم البلدان). و قیل هو صنم کان مستقبل الرکن الاسود و له غبغبان اسودان من حجاره تذبح بینهما الذبائح و الغبغب. حجر بین یدی الصنم کان لمناف مستقبل رکن الحجر الاسود مثل الحجر الذی ینصب عند المیل منه الی المدینه ثلاثه فراسخ. قال ابوالمنذر: و کان للعزی منحر ینحرون فیه هدایاهم یقال له الغبغب فله یقول الهذلی یهجو رجلاً تزوَّج امراءه جمیله یقال لها اسماء: لقد نکحت اسماء لحی بقیره من الادْم اهداها امرؤ من بنی غنم رأی قذعاً فی عینها اذ یسوقها الی غبغب العزی فوضع بالقسم. و کانوا یقسمون لحوم هدایاهم فیمن حضرها و کان عندها فلغبغب یقول نهیکه الفزاری لعامربن الطفیل: یا عام لو قدرت علیک رماحنا و الراقصات الی منی بالغبغب للمست بالرصعاء طعنه فاتک حران او لثویت غیر محسب. و له یقول قیس بن منقذبن عبید ضاطربن حبشیه ابن سلول الخزاعی ولدته امراءه من بنی حداد من کنانه و ناس یجعلونها من حداد محارب و هو قیس بن الحدادیه الخزاعی: تکساً ببیت اﷲ اول خلقه والا فانصاب یسرن بغبغب. (معجم البلدان). رجوع به بت شود
گوشت زیر زنخ. غبغب. (برهان). آن پوست که آویخته بود زیر گلو. (دهار). گوشت آویخته زیر ذقن و آن را طوق گلو نیز گویند و آن از لوازم حسن است. (غیاث) (آنندراج). گوشتی که زیر گلوی خروس و گاو فربه آویخته است. طوق زیر گلوی خروس و گاو و مردم. (منتهی الارب). در خراسان از آن خروس را ’لاری’ و از آن مردم را غبغب و دو گلوله مانند دراز زیر گلوی بز را دگلون گویند: میان زنخ در یکی گرد چاه که از چاه یوسف نبد کم به جاه بزیرش درآورده سیمین غبب بلای دل و رنج جان را سبب. شمسی (یوسف و زلیخا). آمیخته مه بر قصب، انگیخته طوق از غبب دستارچه بسته ز شب، بر ماه تابان دیده ام. خاقانی (دیوان ص 465). جان بدستارچه دهم آن را گر غبب طوق در براندازد. خاقانی. انگشت ساقی از غبب غوک نرمتر زلف چو مار در می عیدی شناورش. خاقانی. ساقی تذرورنگ به طوق غبب چو کبک طوقی دگر ز عنبر سارا برافکند. خاقانی. بر غبب و دم خره، خیز و رکاب باده ده چون دمش از مطوقی چون غببش ز احمری. خاقانی. دستارچه بین ز برگ شمشاد طوق غبب سمنبران را. خاقانی. پروزسبزه دمید بر نمط آبگیر زلف بنفشه خمید بر غبب جویبار. خاقانی قاقم. (بحر الجواهر)
گوشت زیر زنخ. غبغب. (برهان). آن پوست که آویخته بود زیر گلو. (دهار). گوشت آویخته زیر ذقن و آن را طوق گلو نیز گویند و آن از لوازم حسن است. (غیاث) (آنندراج). گوشتی که زیر گلوی خروس و گاو فربه آویخته است. طوق زیر گلوی خروس و گاو و مردم. (منتهی الارب). در خراسان از آن خروس را ’لاری’ و از آن مردم را غبغب و دو گلوله مانند دراز زیر گلوی بُز را دِگلون گویند: میان زنخ در یکی گرد چاه که از چاه یوسف نبد کم به جاه بزیرش درآورده سیمین غبب بلای دل و رنج جان را سبب. شمسی (یوسف و زلیخا). آمیخته مه بر قصب، انگیخته طوق از غبب دستارچه بسته ز شب، بر ماه تابان دیده ام. خاقانی (دیوان ص 465). جان بدستارچه دهم آن را گر غبب طوق در براندازد. خاقانی. انگشت ساقی از غبب غوک نرمتر زلف چو مار در می عیدی شناورش. خاقانی. ساقی تذرورنگ به طوق غبب چو کبک طوقی دگر ز عنبر سارا برافکند. خاقانی. بر غبب و دُم ِ خُرُه، خیز و رکاب باده ده چون دمش از مطوقی چون غببش ز احمری. خاقانی. دستارچه بین ز برگ شمشاد طوق غبب سمنبران را. خاقانی. پروزسبزه دمید بر نمط آبگیر زلف بنفشه خمید بر غبب جویبار. خاقانی قاقم. (بحر الجواهر)
روز میان بر آب آمدن شتران. (منتهی الارب). یک روز آب خوردن و یک روز تشنه ماندن حیوان. (اقرب الموارد) ، بدبوی شدن گوشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). گنده شدن گوشت. (زوزنی). گندا شدن گوشت. (تاج المصادر بیهقی) ، گندیدن خوراک و خرما و به قولی بیات شدن آنها، خواه فاسد شوند یا نه. (اقرب الموارد) ، شب گذاشتن نزدیک کسی: و منه المثل روید الشعر یغب ّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، ای دعه حتی تأتی علیه ایام، و این مثل در تأنی و ترک عجله به کار میرود. (اقرب الموارد) ، به آخر رسیدن کارها. (منتهی الارب) ، آنکه یک روز تب آید و یک روزنه. (اقرب الموارد) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی)
روز میان بر آب آمدن شتران. (منتهی الارب). یک روز آب خوردن و یک روز تشنه ماندن حیوان. (اقرب الموارد) ، بدبوی شدن گوشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). گنده شدن گوشت. (زوزنی). گندا شدن گوشت. (تاج المصادر بیهقی) ، گندیدن خوراک و خرما و به قولی بیات شدن آنها، خواه فاسد شوند یا نه. (اقرب الموارد) ، شب گذاشتن نزدیک کسی: و منه المثل رُوَیْدَ الشِعرَ یَغب َّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، ای دعه حتی تأتی علیه ایام، و این مثل در تأنی و ترک عجله به کار میرود. (اقرب الموارد) ، به آخر رسیدن کارها. (منتهی الارب) ، آنکه یک روز تب آید و یک روزنه. (اقرب الموارد) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی)