مصدر فعل غبی است و این فعل بمعانی مختلف بر حسب تفاوت موارد استعمال می آید: غبی الشی ٔ عنه، گول گردید از آن و نه دریافت. (منتهی الارب). غبی الشی ٔ منه، نهان شد از وی و دانسته نشد. غبی علی الشی ٔ، گولی کرد و غفلت ورزید. (منتهی الارب)
مصدر فعل غبی است و این فعل بمعانی مختلف بر حسب تفاوت موارد استعمال می آید: غبی الشی ٔ عنه، گول گردید از آن و نه دریافت. (منتهی الارب). غبی الشی ٔ منه، نهان شد از وی و دانسته نشد. غبی علی الشی ٔ، گولی کرد و غفلت ورزید. (منتهی الارب)
بمعنی ابداع باشد که نوآوردن و نو ساختن و شعر نو گفتن است. (برهان) ، مردم بر حق را نیز گویند یعنی در فعل حق طرف نقیض را نگیرد و جانب کسی را ملاحظه نکند و روی نبیند و آنچه حق است بعمل آورد. (برهان). سایس و عادل قهار را گویند. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج). این کلمه در اوستائی کواته مرکب از دو جزء: نخستین کوا بمعنی کی (شاه) و جزء دیگر واته بقول بارتولمه بمعنی محبوب است وجمعاً یعنی کی محبوب و سرور گرامی. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین: قباد). بنابراین معانی فوق مجعول است قباد. نوعی ماهی با گوشتی بسیار لذیذ در دریای فارس
بمعنی ابداع باشد که نوآوردن و نو ساختن و شعر نو گفتن است. (برهان) ، مردم بر حق را نیز گویند یعنی در فعل حق طرف نقیض را نگیرد و جانب کسی را ملاحظه نکند و روی نبیند و آنچه حق است بعمل آورد. (برهان). سایس و عادل قهار را گویند. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج). این کلمه در اوستائی کواته مرکب از دو جزء: نخستین کوا بمعنی کی (شاه) و جزء دیگر واته بقول بارتولمه بمعنی محبوب است وجمعاً یعنی کی محبوب و سرور گرامی. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین: قباد). بنابراین معانی فوق مجعول است قُباد. نوعی ماهی با گوشتی بسیار لذیذ در دریای فارس
قباد. ابن فیروز پادشاه ساسانی (پدر انوشیروان) (از سال 488- 531 میلادی). مرحوم فروغی در خلاصۀ شاهنامه آرد: پیروز (پادشاه ساسانی) را دو پسر بود: ’قباد’ و ’بلاش’. در هنگامی که به رزم ترکان میشد قباد را با خود برد و بلاش را جانشین خویش ساخت. دراین رزم پادشاه ترکان ’خشنواز’ پیروز را هلاک ساخت وقباد را اسیر کرد. پس از مرگ پیروز و گرفتاری قباد، بلاش به تخت شاهی مستقر گشت. یکی از بزرگان ایران که از مردم شیراز و نامش ’سوفرای’ بود به کین توزی پیروز به توران زمین لشکر کشید و در ’بیکند’ ترکان را سخت شکست داد. خشنواز آشتی جست و اسیران ایران را که از آن جمله قباد بود با خواستۀ بسیار به سوفرای فرستاد سوفرای بپذیرفت و پیروزمند و شاد به ایران بازگشت. از آن پس در حقیقت کشورداری با سوفرای بود و چندی که برآمد قباد را به جای بلاش به اورنگ شاهی نشاند: چو برتخت بنشست فرخ قباد کلاه بزرگی بسر بر نهاد همه مهتران آفرین خواندند زبرجد به تاجش برافشاندند جوان بود، سالش سه پنج و یکی ز شاهی ورا بهره بد اندکی همی راند کار جهان سوفرای قباد اندر ایران نبد کدخدای همه کار او پهلوان راندی کسی را بر شاه ننشاندی. اندک اندک قباد ازسوفرای بیمناک شد و در هنگامی که او به شیراز بود فرمود وی را گرفتار کنند. سوفرای که بدگمانی شاه دانست خود بندی بر پای نهاد و چون به نزد قباد آمد شاه او را کشت. این رفتار ایرانیان را خشمگین ساخت. قباد را بند بر نهادند و برادرش ’جاماسب’ را به شاهی نشاندند. سوفرای را فرزندی خردمند ’زرمهر’ نام بود ایرانیان قباد را بسته بدو سپردند که به خون خواهی پدر بکشد، ولی زرمهر، شاه را بنواخت و از وی بند برگرفت و چون مدتی برآمد با قباد و تنی چند از خواهان او شباهنگام بگریختند و ’سوی مرز هیتال کردند روی’ چون به اهواز رسیدند در دهکده ای به خانه دهقانی فرود آمدند که نژادش به فریدون می پیوست: یکی دختری داشت دهقان چو ماه ز مشک سیه بر سرش بر کلاه جهانجوی چون روی دختر بدید ز مغز جوان شد خرد ناپدید همانگه بیامد به زرمهر گفت که با تو سخن دارم اندر نهفت برو رازمن پیش دهقان بگوی مگر جفت من گردد این ماهروی بشد تیز و رازش به دهقان بگفت که گر دختر خوب را نیست جفت یکی پاک انبازش آرم به جای که گردی به اهواز بر کدخدای گرانمایه دهقان به زرمهر گفت که این دختر خوب را نیست جفت اگر هست شایسته، فرمان تو راست مر این را بدان ده که او را هواست بیامد خردمند نزد قباد که این ماه بر شاه فرخنده باد قباد آن پریروی را پیش خواند به زانوی کندآورش برنشاند در آن ده به یک هفته از بهر ماه همی بود و هشتم بیامد براه بر شاه هیتالیان شد قباد گذشته سخنها بر او کرد یاد بگفت آنچه کردند ایرانیان بدی را ببستند یک یک میان پذیرفت شمشیرزن سی هزار همه نامداران و گرد و سوار ز هیتالیان سوی اهواز شد سراسر جهان زو پرآواز شد چو نزدیکی خان دهقان رسید همه کوی مردم پراکنده دید همه مژده بردند نزد قباد که فرزند بر شاه فرخنده باد پسر زاد جفت تو در شب یکی که از ماه پیدا نبود اندکی چو بشنید در خانه شد شادکام همانگاه کسریش بنهاد نام عماری بسیجید و آمد به راه نشسته بدو اندرون جفت شاه بیاورد لشکر سوی طیسفون دل از درد ایرانیان پر ز خون. موبدان و بخردان پس از سگالش قباد را دیگر بار به پادشاهی برگزیدند: ورا گشت آن شاهی آراسته جهان گشت پر داد و پرخواسته برین گونه تا گشت کسری بزرگ یکی کودکی شد دلیر و سترگ به فرهنگیان داد فرزند را چنان تازه شاخ برومند را. قباد با روم نیز درآویخت و دو شهر بگرفت، در ایران هم شارسانی چند برآورد که از آن جمله مداین بود. سخنگویی با دانش که مزدک نام داشت آیینی نوین آورد که: زن و خواسته باید اندر میان چو دین بهی را نخواهی زیان بدین دو بود رشک و آزو نیاز که با خشم و کین اندر آید به راز همی دیو پیچد سر بخردان بباید نهاد این دو را در میان. پادشاه آئین مزدک را پذیرفت و او را برکشید، ولی کسری به وی نگروید سرانجام در مجلس پادشاه موبدان و مزدک از هر دو سخن راندند، و چون کژی و بیراهی مزدک آشکار شد، قباد از آن آئین روی بگاشت و به فرمان وی کسری مزدک و مزدکیان را بکشت. قباد پس از چهل سال پادشاهی بمرد و کشور را به کسری سپرد. (نقل از خلاصۀ شاهنامه تألیف فروغی) و رجوع به داستان پادشاهی قباد پیروز در شاهنامۀ فردوسی شود. مؤلف مجمل التواریخ آرد: هنگامی که پدرش فیروز به جنگ هیاطله رفت و به حیلۀ خوشنواز که کنده ای در جلو راه فیروز ساخته بود در آن کنده افتاده و کشته شد قباد و پیروزدخت و موبد موبدان و بسیاری مهتران گرفتار شدند و دیگران باز آمدند...تا قباد را سرافرای شیرازی سپهبد ایران، بازآورد. بعد از آنکه سپاه برد از ایرانیان و خاقان صلح خواست و ناچار بپذیرفت و قباد را، و خواهرش را و موبد موبدان و تن فیروز و اسیران دیگر با جزیتها جمله به ایران باز آورد. (از مجمل التواریخ و القصص چ بهار صص 71-72). و باز مؤلف مجمل التواریخ آرد: پادشاهی قباد فیروز چهل و یک سال بود به دیگر روایت به دو دفعات چهل و سه گویند. سپهبد سرفرارا با چندین نیکویی بجای قباد، از گفتار بدگویان بکشت تا ایرانیان از طیره او را گرفتند و بازداشتند و برادرش جاماسب را بنشاندند و قباد را به پسر سرفرا زرمهر دادند تا به خون پدر قصاص کند: زرمهر با وی درساخت و سوی ملک شکنان و هیاطله بازگشتند به یاوری خواستن، و به زمین اهواز اندرو بعضی [گویند] به اصفهان و این درست است. دختر دهقانی را دوست گرفت و بخواست و با وی بیارامید و دختر از قباد آبستن گشت به کسری نوشیروان، سپس قباد برفت و سپاه آورد، چون آن جایگاه بازرسید، دهقان مژده دادش به فرزند، قباد زرمهر را فرمود که از نژاد دهقان بداند، چون بازجستند از تخمۀ افریدون بود، قباد شاد گشت و فرزند نوشروان نام نهاد و بی حرب کردن پادشاهی به وی بازرسید. پس قحط افتاد و مزدک بن بامدادان موبد موبدان بود، دین مزدک آورد، و قباد را بدان کار به مباح زنان بر یکدیگرو مال و فعلهای زشت و مذموم، اندرآورد، تا کسری نوشیروان [که] با جای مردی رسیده بود دین مزدکی باطل کرد به حجت، و از قباد درخواسته بود که مزدک را با اصحابش به دست او دهد و همه را به باغی به زمین اندر بکشت پایها بر بالا و تا بسینه به زمین در نگنده پس مزدک را بیاویخت و قباد حارث بن عمروبن حجرالکندی [را] پادشاه کرد بر عرب و از عمارت بسیار شهرها کرد، یکی میان حلوان و شهرزول ایران شاد کواذ، خواند و دیگری میان گرگان و خراسان و آن را شهر آباد کواذ خواند، و بر سر حد پارس شهری بنا کرد (به ازایمد کواد) نام کرد و آن است که اکنون ارغان خوانند، معنی چنان است که از ایمد بهتر است برسان جندیشاپور که گفتیم و به جانب مداین هنبوشاپور بنا کرد، بغدادیان جنبسابور خوانند یکی دیگر بلاش حنو و به موصل حابور کواد نام کرد [و] شهری دیگر در سواد ایزد قباد [نام] کرد و به آخر عهد به مداین بمرد. واﷲ اعلم. (مجمل التواریخ و القصص چ بهار صص 73-74). مؤلف احوال و اشعار رودکی آرد: آنچه در تاریخ چین در باب ایران میتوان یافت مناسباتی است که پس از برچیده شدن سلطنت ساسانیان روی داد و تفصیل آن به اجمال بدین قرار است که نخستین بار اسم ایران که چینیان آن را پوسه نامیده اند در سال 519 میلادی در تاریخ چین آمده است و در آن زمان پادشاه ایران غباد یابقول کتب پهلوی ’کواذ’ سفیری به دربار چین فرستاد. و ظاهراً پس از آن هم در 461 و 466 میلادی دو بار سفیراز ایران به چین رفته بود که مصادف با زمان پادشاهی بلاش پدر غباد می شود و پس از آن باز غباد سفیر دیگر به دربار چین فرستاد. سفرای چین نیز به نوبۀ خود به دربار خسرو اول انوشیروان آمدند و وی را ارمغانها آوردند. در سال 567 میلادی که باز در زمان انوشیروان بود سفیر دیگر از سوی ایران به دربار چین رفت و شاید برای آن بوده باشد که از حکومت چین برای دفع ترکان که در آن زمان به سرحدات باختریان تاخت و تاز می کردند یاری بخواهد. در سال 638 م.یزدگرد سوم آخرین پادشاه ساسانی که چینیان نام او را ’یی سه سه’ ضبط کرده اند پس از آن که از تازیان در استخر شکست خورد از ’تائی تسونگ’ امپراطور چین یاوری خواست و در ضمن تمام خزاین و اموال خویش را به چین فرستاد، زیرا که خیال داشت اگر از عهدۀ تازیان برنیاید یکباره بچین پناه برد. این واقعه در زمانی بود که هرقل یا هراکلیوس با ایران جنگ کرده و ایران را از پا درآورده بود و تازیان ناتوانی هر دو رقیب را مغتنم شمرده از یک سوی از سال 633 تا 638 میلادی سوریه (شام) را گرفته بودند و بسوی مصر می تاختند (که از 639 تا 641 میلادی فتح آن کشید). عبداﷲبن مقفع آورده است که در میان ذخایر هفت هزار ظرف طلا بود که به فرمان غباد ساخته بودند و هر یک از آن ظروف دوازده هزار مثقال بود و جز آن مقداری کثیر سکه های سیم از پادشاهان ساسانی و نیز هزار بار شمش طلا بود و مقداری کثیر سکه های زر. (تاریخ زندگی رودکی تألیف نفیسی ج 1 صص 194-195). و رجوع به ص 209 همان کتاب شود. (کریستنسن در تاریخ ایران در زمان ساسانیان، ترجمه چ 2 ص 360 ببعد) آرد: در سالهای نخستین سلطت کواذ، زرمهر (سوخرا) کماکان مرتبت خود را حفظ کرد و حائز مقام نخستین در میان اشراف بود اما کواذ پیوسته در دل داشت، که خود را از تسلط و استیلای این مردجاه طلب و خطرناک نجات دهد. پس رقابتی را که در میان زرمهر و شاهپور مهران افتاده بود مغتنم شمرد، شاپوررا، که در این وقت منصب ایران سپاهبذ داشت (طبری) ودر عین حال سپاهبذ ناحیۀ سواد نیز بود (نهایه) ، در نهان با خود یار کرد، و زرمهر را بهلاکت رسانید. این واقعه در سرتاسر کشور شهرت عظیم یافت و مبداء ضرب المثلی شد به این عبارت: ’باد سوخرا از وزیدن فروماند و بادی از جانب مهران وزیدن گرفت’ یا بنا برروایت نهایه: ’آتش سوخرا فرو مرد و باد شاهپور وزید’ باوجود این در تاریخ ذکری از این شاهپور مهران نیست، گویا پس از رقیب خود دیری نزیسته است قتل زرمهر دشمنان خطرناک برای کواذ تهیه کرد، ولی آنچه اسباب اشتعال غضب بزرگان شد، روابطی بود که کواذ با فرقۀ ضالۀ مزدکیه داشت و اسباب بدعتهای انقلابی گردید. پروکوپیوس گوید کواذ در پادشاهی راه خشونت سپرد و در کشور بدعتهایی آورد. آگائیاس گوید این شهریار میخواست تأسیسات اجتماعی را واژگون کند و در معاش مردمان انقلابی پدید آورد و رسوم و آداب باستانی را برهم زند. اما این دو مورخ بیزانسی و همچنین استیلیتس دروغی، که در این باب چیز نوشته اند، فقط یکی از بدعتهای کواذ را ذکر نموده اند و آن راجع به اشتراک زنان است و در این خصوص هم ساکت هستند، که آیا این امر جزء احکام دین جدیدی است یا نه. از میان این سه کتاب، که ذکر شد فقط تألیفی، که منسوب به استیلیتس است، نام فرقۀ ضالۀ زردشتگان آمده است. درباره این فرقه و اصول عقاید آنان باید از کتب عرب و ایران مطالبی بدست آورد. در این جا نکته ای که بدواً باید در نظر گرفت، نام آن فرقه است که در کتاب منسوب به استیلیتس ذکر شده است. در آثار مؤلفان عرب و ایرانی جز اسم مزدکیان مذکور نیست و مسلماً در خوذای نامگ هم آن فرقه را به این عنوان نام برده اند. معذلک در بسیاری از منابع ایرانی و عرب (طبری و یعقوبی و نهایه) ذکری از زردشت نامی رفته است که پسر خورگان واز مردم پسا (فسای فارس) بود و او را مؤسس فرقه شناخته اند. صاحب نهایه زردشت را یکی از نجبای پارسی میشمارد که حامی مزدک بوده است. از این گذشته اکثر منابع عرب و ایرانی، اگر چه نام زردشت نبرده اند، ولی شهر پسا را که زادبوم او بوده محل تولد مزدک شمرده اند. پس میتوان گفت که نام این زردشت حتی در خوذای نامگ هم مسطور بوده است. باری ملالاس روایت میکند که در عهد دیوکلسین شخصی از مانویه در روم ظهور کرد، بوندس نام، که عقاید جدید داشت و با کیش رسمی مانوی، راه خلاف میسپرد. از گفتار اوست که گوید: خدای خیر با خدای شر نبرد کرد و او را مغلوب نمود، اینجاست که پرستش غالب واجب است. این بوندس به ایران سفر کرد و به دعوت پرداخت. ایرانیان کیش او را ’تون داریس ثنون’، یعنی دین خدای خیر گفته اند که در زبان پهلوی آئین دریست دینان میشود و ملالاس کواذ را در جای دیگر به یونانی چنین خوانده است. ’کواذس هودراس ثنوس’ که صورت صحیح آن ’هودریس ثنوس’ میشود. این لقب که حاکی از پیروی کواذ از مذهب مزدکی است، در کتب عرب و ایرانی، که مأخذ آنها خوذای نامگ بوده به اشکال مغلوط ضبط شده است. بنابراین دین مزدک همان آیین درست دین است، که بوندس انتشار داد. اگر این شخص مانوی، یعنی بوندس، پس از شروع بدعوت جدید در روم، به ایران رهسپار شد، تا عقاید خود را تبلیغ کند، میتوان حدسی قریب بیقین زد که اصل او ایرانی بوده است. کلمه بوندس شباهتی به اعلام ایرانی ندارد، ولی میتوان آن را لقب این شخص دانست. نه تنها کتب اسلامی، که مأخوذ از خوذای نامگ هستند، بلکه الفهرست هم که منبع دیگر داشته، مؤسس فرقۀ مزدکیه را شخصی دانسته اند مقدم بر مزدک، و در خوذای نامگ اسم او را زردشت قید کرده اند و از این جا نام فرقۀ زردشتگان پیدا شده است، که در کتاب منسوب باستیلیتس معاصر مزدک، نیز همین اسم برای فرقۀ مزبور ذکر گردیده است. بنابراین بطور تحقیق میتوان گفت که ’بوندس’ و زردشت اسم یک شخص بوده است. و زردشت نام اصلی آورندۀ این دین است و این شخص با پیامبر مزدیسنان همنام بوده است. پس نتیجه این میشود که فرقۀ مورد بحث ما یکی از شعب مانویه بود که قریب دو قرن قبل از مزدک، در کشور روم تأسیس یافته و مؤسس آن یکنفر ایرانی زردشت نام پسر خورگان از مردم پسا بوده است. بنابراین مؤلفان بیزانسی و سریانی که در شرح کفرو زندقۀ عهد کواذ قلمفرسائی کرده اند کاملاً حق دارند که اتباع مزدک را مانوی خوانده اند. از اشارات مندرج در کتب عربی چنین مستفاد میشود که زردشت پیشوایی بوده که دعوات او فقط جنبۀ نظری داشته است، اما مزدک که مرد عمل بوده و بقول طبری ’در نزد طبقۀ عامه خلیفۀ زردشت بشمار می آمده است’، رفته رفته نام مؤسس اصلی را تحت الشعاع قرار داد و در همان عهد خود فرقه را به اسم مزدکیه مشهور نمود. از این رو در ادواربعد مردمان پنداشته اند که بانی حقیقی فرقه نیز مزدک نام داشته و از اینجا گمان کرده اند که مزدک دو تن بوده، یکی مزدک قدیم دیگر مزدک جدید (الفهرست). پس روایت طبری و یعقوبی و صاحب نهایه، که گویند زردشت همعصر مزدک بوده صحیح نیست. اما راجع بشخص مزدک، اطلاعات ما بسیار قلیل است. چنانکه دیدیم قول بعضی از مورخان که مولد او را پسا دانسته اند مقرون به صحت نیست، پسا مولد زردشت بوده است، نه مزدک بنابر قول طبری مزدک در مدریا Madaria (?) تولد یافته است شاید مقصود شهر ماداریا Madarya باشد، که در ساحل شرقی دجله (مکان فعلی کوت العماره) واقع بوده است حتی در قرن نهم میلادی هم اشراف و نجبای ایرانی در این شهر مسکن داشته اند. اسم مزدک و اسم پدرش بامداذ هر دو ایرانی است. بنابر روایت دینوری مزدک از مردم استخر بود و مؤلف تبصره العوام مسقط الرأس او را تبریز دانسته است. ولی میتوان گفت که مورخان بجای شهر تولدگاه مزدک، که نام مجهول و نامأنوسی داشته، استخر یا تبریز را حدساً نوشته اند و این کار نظایر دارد. مطابق این مقدمات، درست دین که شریعت بوندس زردشت و مزدک باشد در واقع اصلاحی در کیش مانی محسوب میشده است و مثل کیش مانی، این آئین هم آغازکلام را بحث در باب روابط اصلین قدیمین، یعنی نور و ظلمت، قرار میداد. تفاوت آن با عقاید مانی در این بود که میگفت حرکات ظلمت ارادی و از روی علم قبلی نبوده بلکه علی العمیا و برحسب صدفه و اتفاق جنبشی داشته است برخلاف اصل نور، که حرکاتش ارادی است. بنابراین اختلاط و آمیزش تیرگی و روشنائی که عالم محسوس مادی از آن پیدا شده، برخلاف تعالیم مانی نتیجۀ نقشه و طرح مقدمی نبوده و برحسب تصادف وجود یافته است. پس در آیین مزدک برتری نور خیلی پیش از کیش مانی مؤکد بوده و این موافق روایت ملالاس است که گوید اعتقاد بوندس بر این بود که خدای خیر (نور) بر خدای شر (ظلمت) چیره شد و از اینرو باید غالب را ستود. اما این استیلا تام نیست، چه عالم مادی که مخلوطی از دو اصل قدیم است، باقی است و مقصد نهائی تکامل این عالم، نجات ذرات نور است که در ذرات ظلمت آمیخته است. این قسمت از عقاید مزدکیان تابع قول مانی است. مانی میگفت نور را پنج عنصر است: اثیر، نسیم، روشنایی، آب، آتش. اما مزدک فقط سه عنصر را تصدیق داشت آب و آتش و خاک. اگر چه شهرستانی دراین قسمت ساکت است، ولی میتوان بقرینه گفت چنانکه در عقاید مانی ظلمت هم پنج عنصر داشت، مزدکیان نیز به سه عنصر ظلمانی معتقد بوده اند که مدبر شر از آن سه عنصر بیرون آمده است، چنانکه مدبر خیر از عناصر نورانی خارج شده بود. مراد از مدبر خیر خدای نور است که در اصطلاح کیش مانی او را پادشاه نور میخوانده اند. مزدک خدای خود را چنین تصور میکرد که بر تختی در عالم بالا نشسته است، چنان که خسرو در این عالم می نشیند و در حضورش چهار ’قوه’ تمیزو فهم و سرور هستند چنانکه در نزد خسرو چهار شخص، یعنی موبذان موبذ و هیربذان هیربذ و سپاهبز و رامشگر حضور دارند. این چهار قوه، امور عالم را بواسطۀ هفت وزیر خویش میگردانند که عبارتند از سالار و پیشکار و بارور؟ و پروان و کاردان و دستور و کوذگ (غلام و خادم) و این هفت تن در [دایره] دوازده تن روحانیین دور میزنند از این قرار: خواننده، دهنده، کشنده، زننده، کننده، آینده، شونده، یابنده. در هر انسانی این چهار قوه مجتمع است و آن هفت و دوازده در عالم سفلی مسلط هستند. شهرستانی بیانات خود را در باب مبداء آفرینش به شرحی در خصوص خواص اسم اعظم و حروف آن اسم به پایان میرساند. اما در باب علم معاد و احوال قیامت در نظر مزدکیان، شهرستانی بتفصیل قائل نشده است. مثلاً گوید بنابر رأی مزدکیه خلاص نور از ظلمت بر حسب اتفاق و بدون قصد و اختیارصورت خواهد گرفت، چنانکه امتزاج آنها نخست بر حسب اتفاق و بدون اختیار، واقع شده است و این بسیار موجز و مختصر است. در هر حال، راه نجات این است که انسان طریق زهد و ترک بپوید. در منابع موجوده بیشتر مطالب راجع به همین جنبۀ زهد وترک مزدکیه است. نزد این طایفه چنانکه نزد مانویه، اصل آن است که انسان علاقۀ خود را از مادیات کم کند و از آنچه این علاقه را مستحکم تر میسازد اجتناب ورزد، از این رو خوردن گوشت حیوانات نزد مزدکیه ممنوع بود و در بارۀ غذا همواره تابع قواعد معینی بودند و ریاضتهایی میکشیدند. منع خوردن گوشت حیوانی سبب دیگر هم داشت، برای خوردن حیوان کشتن حیوان لازم بود و ریختن خون نتیجه اش منع ارواح از حصول نجات میشد شهرستانی روایت میکند که مزدک ’امر به قتل نفوس میداد تا آنان را از اختلاط با ظلمت نجات ببخشد’ ممکن است مراد از این قتل کشتن خواهش ها و شهوت ها باشد که سد راه نجاتند. مزدک مردمان را از مخالفت و کین و قتال بازمیداشت. به عقیدۀ او چون علت اصلی کینه و ناسازگاری نابرابری مردمان است، پس باید ناچار عدم مساوات را از میان برداشت تا کینه و نفاق نیز از جهان رخت بربندد. در جامعۀ مانوی ’برگزیدگان’ بایستی در تجرد بمانند و بیش از غذای یک روز و جامۀ یک سال چیزی نداشته باشند. از آنجا که نزد مزدکیه نیز همین میل به زهد و ترک موجود بوده میتوان حدس زد که طبقۀ عالیۀ مزدکیان هم قواعدی شبیه برگزیدگان مانوی داشته اند، ولی پیشوایان مزدکیه دریافتند که مردمان عادی نمیتوانند از میل و رغبت به لذات و تمتعات مادی از قبیل داشتن ثروت و تملک زنان و یا دست یافتن به زن مخصوصی که موردعلاقه است، رهایی یابند مگر اینکه بتوانند این امیال خود را باآزادی و بلامانع اقناع کنند. پس این قبیل افکار را مبنای عقاید و نظریات اجتماعی خود قرار دادند و گفتند که خداوند کلیۀ وسایل معیشت را در روی زمین در دسترس مردمان قرار داده است، تا افراد بشر آن رابتساوی بین خود قسمت کنند بقسمی که کسی بیش از دیگرهمنوعان خود چیزی نداشته باشد. نابرابری و عدم مساوات در دنیا به جبر و قهر از آن بوجود آمده است که هرکس میخواسته تمایلات و رغبتهای خود را از کیسۀ برادر خود اقناع کند، اما در حقیقت هیچکس حق داشتن خواسته و مال و زن بیش از سایر همنوعان خود ندارد. پس باید از توانگران گرفت و به تهی دستان داد، تا بدین وسیله مساوات دو باره در این جهان برقرار شود. زن و خواسته باید مانند آب و آتش ومراتع در دسترس همگان بالاشتراک قرار گیرد این عمل خیری است که خداوند فرموده و نزد او اجر و پاداش عظیم دارد و گذشته از تمام اینها دستگیری مردمان از یکدیگر عملی است قابل توصیه وباعث خشنودی خداوند پس به آسانی میتوان فهمید که چرا دشمنان این فرقه کمونیستهای مزدکی را عموماً متهم به اباحه و ترویج فحشا و منکر کردند در صورتی که این کارها خلاف اصل زهد و ترک است که پایه و اساس عقاید مزدکیان را تشکیل میداد. خلاصه در اثر افکار و اندیشه های اخلاقی و نوعدوستی زردشت و مزدک به این نتیجه رسیدند که به تبلیغ یک انقلاب اجتماعی بپردازند. زردشت و مزدک هر دو تأکید میکرده اند که انسان مکلف به عمل خیر است و در اصل شریعت آنان نه تنها قتل بلکه اضرار به غیر هم ممنوع بود. درمهمان نوازی میگفتند که هیچ چیز را نباید از مهمان دریغ داشت از هر طایفه و هر ملتی میخواهد باشد حتی نسبت به دشمنان هم بایستی به مهربانی و عطوفت رفتار کرد. در باب رابطه یافتن مزدک با کواذ سند موثقی در دست نداریم. بنا به روایت فردوسی و ثعالبی در قحطسالی مزدک نزد کواذ رفت و با سخنان مکرآمیز و فریبنده قباد را بر آن داشت که اعلام کند که هر که نان از مردم گرسنه بدارد، سزایش مرگ باشد و سپس مردم بینوا و تهی دست را به غارت انبارها تحریک کرد و موجب تجری خلایق شد این روایت بیشک در جزئیات افسانه است ولی بعید نیست که در آن حقیقتی تاریخی نهفته باشد اوتوکیوس هم قضیۀ قحطسال را نقل کرده است. فقر و بیچارگی که در اثر این بلیه بوجود آمد، تقسیم غیرعادلانۀ ثروت را در جامعه ایرانی که در آن کلیۀ مقامات مؤثر و مقتدر در دست طبقۀ ممتاز بود، آشکار کرد و ممکن است این وضع به مردم ستم کشیده جرأت بیشتری داده و در عین حال شاه را به اصلاحات جسورانه برانگیخته باشد به هر حال کواذ پیرو طریقۀ مزدک شد و طبق آن عمل کرد. بغیر از استیلیتس کاذب، کلّیۀ مؤلفین هم عصر کواذ و نیز منابع بعدی در این نکته هم داستانند که وی قوانینی در باب اشتراک زنان وضع کرد. اما استیلیتس کاذب گوید که او فرقۀ زردشتگان را دوباره برقرار کرد و این فرقه هواخواه آن بود که کلیۀ زنان باید در دسترش همگان بالاشتراک قرار گیرند و این قول با اقوال دیگران کمی فرق دارد. اما معلوم نیست قوانین جدید کواذ راجع به نکاح چگونه بوده است. هیچیک از منابع مدعی نیستند که کواذ ازدواج را منسوخ کرده باشد و از این گذشته چنین تصمیمی در عمل غیر قابل اجرا میباشد، شاید او با وضع قوانین جدید یک نوع ازدواج آزادتری برقرار کرده باشد. چنین عملی کاملاً ساده و عبارت از توسعه و تأویل بعضی فصول فقه ساسانی در باب مناکحات و رفع بعض قیودات آن میباشد. چنانکه دیدیم طبق مقررات آن عصر مرد میتوانست زن یا یکی اززنان و حتی زن ممتاز خود را به مرد دیگری که بدون تقصیر محتاج شده باشد، بسپارد تا این مرد از خدمات زن استفاده ببرد. از طرف دیگر این نکته بسیار شایان توجه است که در هیچ یک از منابع عصر کواذ ذکری از قوانین او در باب اشتراک اموال به میان نیامده است. فقط در خوذای نامگ از چنین اقدامات سخن رفته است و ممکن است تا اندازه ای حقیقت داشته باشد، ولی این بدعتها اینقدر مهم نبوده که نظر ناظرین بیزانسی و سریانی را جلب کند شاید هم این اقدامات عبارت بوده است از وضع مالیاتهای فوق العاده بر اغنیا و توانگران برای بهبود وضع فقرا و تهیدستان و یا اعمالی نظیر این. شخص از خود میپرسد که چگونه پادشاه ایران پیرو این فرقۀ اباحی (کمونیست) شده است، بعضی گفته اند که کواذ از روی اعتقاد تام پیروی مزدک را اختیار کرد و برخی گفته اندکه گرویدن کواذ به این آیین از راه ترس بوده و از روی تزویر این کیش گرفته است. نلدکه مخصوصاً توجه به این نکته را جلب کرده است که کواذ پادشاهی نیرومند و با اراده بود و دوبار درمشکلترین احوال تاج و تخت از دست رفتۀ خود را نگاهداشته و بارها کشور روم را از ضرب شمشیر خود بلرزه افکنده است و نلدکه از این مقدمه چنین نتیجه میگیرد که گرویدن او به مذهب مزدکیان فقط برای درهم شکستن قدرت اشراف بوده است. با وجود این از روی هیچ یک از منابع عصر یا تقریباً هم عصر کواذ نمی توان استنباط کرد که این پادشاه مردی مزور و دورو و دارای خصلت ماکیاولی بوده باشد، نه پروکوپیوس، که ستایشگر کواذ است نه آگاتیاس، که او را دوست ندارد و نه ستیلیتس کاذب، که دشمن اوست هیچ یک اشاره به تزویر و غداری او نکرده اند. از این گذشته در منابع موجوده بسی نکات هست که حاکی از ایمان راسخ و خلوص اعتقاد کواذ به مزدکیه است. حمزۀ اصفهانی گوید: ’چون کواذ متوجه حیات عقبی بود، دولتش ویران شد’ بنابر گفتۀ طبری کواذ پیش از آنکه فریفتۀ مزدک شود یکی از بهترین شهریاران بود. از روی روایتی که فردوسی و ثعالبی راجع به مذاکرۀ کواذ و مزدک نقل کرده اند، با اینکه افسانه آمیز است، معلوم می شود اصلاحاتی که این پادشاه به اشارۀ مزدک برای رفع قحط و غلا کرد، همه برای صلاح رعیت و از روی محبت و غمخواری نسبت به رعایای ناتوان بوده است و نیز اصلاحی که کواذ راجع به خراج در نظر گرفت و عاقبت جانشین او موفق به اجرای آن شد همچنین مبتنی بر عدل و احسان و رحم و شفقت بوده. در اخبار عرب قدیم، که البته از مخالفین کواذ است آمده است که این پادشاه چون از زندیقان بود همواره اظهار ملایمت میکرد و از ریختن خون بیم داشت و از این رونسبت به دشمنان خود رأفت بسیار بخرج میداد’. معذلک نباید این اجتناب از خونریزی را امری قطعی و دائمی دانست. پادشاهی که قسمت بیشتر ایام سلطنت خود را در جنگ گذرانیده و برای در هم شکستن کبر و غرور و نافرمانی طبقۀ اشراف کوششها نموده، مسلماً چندان در این نکته حساس نبوده است. کواذ در جنگهایی که با روم کرد، تابع این نصیحت مجرب بود که گفته اند حمله بهترین دفاع است. (تو پیروزی ار پیشدستی کنی). اما نباید حق را کتمان کرد که در میان حوادث صعب آن دوره و شدت عمل غیر قابل اجتناب مرسوم آن ایام، کواذ آثار نیکویی از انسانیت و عدل خویش بیادگار گذاشته است. در کتاب منسوب به استیلیتس شرح دهشتناکی از قتل مردم شهر آمیدا که بدست کواذ مفتوح گردید، نوشته شده است. اما درموقع خواندن این کتاب باید دو چیز را در نظر گرفت: یکی مقتضیات ایام جنگ، دیگر تعصب نویسندگان مسیحی که پیوسته میخواسته اند به هر بهانه، دشمنان خویش را مورد تهمت قرار دهند. بنابر روایت پروکوپیوس، ایرانیان چون وارد شهر آمیدا شدند کشتاری بزرگ کردند، کشیشی سالخورد پیش کواذ آمده گفت: شایستۀ شاهنشاهی بزرگ نیست که اسیران را بدست هلاک بسپارد. کواذ که هنوز خشمن-اک ب-ود، پاس-خ داد: ’چرا خیره سری را بجایی رسانیدید که با من نبرد آزمودید؟’. آن پیر گفت: ’خداوند چنان خواست که آمیدا بدست تو افتد و این فتح نتیجۀ تدبیر ما نبود، بلکه آن را نتیجۀ دلیری تو باید شمرد’. پس شاه فرمان داد تا از کشتار دست بدارند اما همه اموال را برگیرند و اهالی را به اسارت بیاورند تا از میان آنان هر کس نجیب تر و اصیل تر است، او را به غلامی خویش برگزیند. چون کواذ با سپاه اسیران جنگ به ایران بازگشت ’جوانمردی و رأفتی که شایستۀ شاهان است’ ابراز کرد و دیری نگذشت که همه اسرا را اجازت فرمود تا به اوطان خویش بازگردند. کواذ سردار خود گلون را با فوجی در آمیدا گذاشت نه این سردار نه خود شاهنشاه در آن شهر به تخریب خانه ای فرمان ندادند و حتی در خارج شهر هم جایی را ویران نکردند. ظاهر چنین است که کواذ نسبت به برادر مخلوع خود ژاماسپ هم با نهایت رأفت رفتار کرده است و این روش او کاملاً خلاف اسلاف اوست. روی هم رفته میتوان گفت که البته این پادشاه کاملاً پیرو حکمت عملی مزدکیان نبوده است، چنانکه قسطنطین بزرگ هم کاملاً تابع اخلاقیات دین مسیح نشد، لکن از رفتار کواذ نمایان است که تا حدی اخلاق و انسان دوستی مزدکیه در او مؤثر گردیده است.از این گذشته می توانیم حدس بزنیم که فرمان های اجتماعی کواذ که در نخستین دورۀ پادشاهی خود صادر کرد، در اوضاع خاندان های نجبا چندان تأثیر محسوسی نداشته است، چه اگر در نتیجۀ این فرمان ها در امور اجتماعی آن دوره اختلالی حاصل شده بود چون ژاماسپ بعد از خلع کواذ به تخت نشست از آنجا که پادشاهی ملایم و ضعیف بود البته دوچار مشکلاتی میشد و آثار آن مشکلات در منابعتاریخی ما به نظر میرسید، اما نه مؤلفان آن عصر، نه مورخان عرب و ایرانی، کلمه ای راجع به اغتشاش و آشوب های اجتماعی آن دوره ننوشته اند و هیچ اثری معلوم نیست که دولت برای دفع شورشی و خاموشی کردن آتش انقلابی محتاج به اقدامی شده باشد. هرج و مرجی که از زمان شکست فاحش پیروز و دورۀ سلطنت ولاش، که پادشاهی ضعیف بود شروع شد، در سالهای نخستین عهد کواذ هم دوام داشت. این که در کتاب منسوب به استیلیتس آمده است که: کواذ (زندیق) ارامنه را مورد تضییق و فشار بسیار قرار داد، تا مجبور به ستایش آتش شوند، به نظر صحیح نمی آید. لکن چون صلحی که گشنسب داذ، با ارمنیان کرد برای خاموش کردن منازعات دینی و سیاسی کافی نبود مجدداً جنگ درگرفت و سپاه کواذبدست ارامنه مغلوب گردید. کادیشان و تموریان که از عشایر کوهستانی ایران بودند شورش کردند و قبایل ایران در خاک ایران ترکتاز نمودند. مقصود از این اعراب قبایلی است که امیر حیره، که اتباع وفادار شاهنشاه بود، نتوانست دفع کند. کواذ از امپراطور روم آناستاسیوس حقوق خود را مطالبه کرد مبنی بر اینکه دولت روم باید قسمتی از مخارج دفاع معابر کوههای قفقاز را در مقابل وحشیان به دولت ایران بپردازد، و این مسئله ازقدیم یکی از موارد اختلاف دو دولت ایران و روم بود. و امپراطور هم شرط قبول این تقاضا را تسلیم شهر مستحکم نصیبین به دولت روم قرار داد، ولی این شرط را کواذ نمیتوانست بپذیرد. گفتگوی دولتین در این مرحله بوده که کواذ به علت شورش مردم پایتخت از سلطنت خلع گردید. این شورش را روحانیون کینه ور کردند، زیرا که با هر چیزی که بوی عقاید مانویه میداد مخالف بودند. جماعتی از اشراف هواخواه زرمهر، با آنان یاری کردند. دشمن هولناک کواذ، گشنسب داذبود، که لقب نخویر و منصب کنارنگ داشت و سابقاً در موقع گفتگو با ارامنه مشاور و معتمد زرمهر بود. روایت کتاب منتسب به استیلیتس، که گوید کواذ از توطئۀ بزرگان آگاهی داشت و به خاک هونها (یعنی هفتالیان) گریخت، صحیح نیست. باقی منابع متفقند که کواذ خلع و حبس شد. نویسندگان رومی در این باب گفته اند که گرفتاری کواذ نتیجۀ ناخشنودی عمومی ملت بوده، که از بدعت های او به تنگ آمده بودند (پروکوپیوس) و عاقبت ’همه قیام کردند’ (آگائیاس) ، ولی این شورش ملی را باید موافق اقتضای کشور ایران تعبیر کرد: یعنی چنانکه رسم آن زمان بود نخست اشراف و روحانیون آتش را برافروختند و تودۀ ملت چندان دخالتی در آن نکردند مگر به این اندازه که هر کس رعیت بزرگی یا موبدی بود بفرمان خداوندگار خود قیام کرد، زیرا که رعایا از لحاظ مادی محتاج امرا و مالکین و از حیث دیانت تابع و مطیع موبدان محسوب میشدند. از این گذشته توطئۀ خلع کواذ، شامل همه بزرگان نبود. کواذ لااقل در میان اعیان هواخواهی باوفا و نیرومند مثل سیاوش داشت که در آن تاریخ ظاهراً در عنفوان شباب بوده است. شورشیان ژاماسپ برادر کواذ را بر تخت نشاندند و اعیانی که عضو شورای پادشاهی بودند، در تحت ریاست پادشاه جدید مجتمع شده راجع به سرنوشت کواذ رای زدند. نخویر گشنسب داذ کنارنگ که حکمران نظامی مرزهفتالیان بود، چنین رای داد که کار عاقلانه این است که شاه مخلوع را به هلاکت رسانیم. اما اکثر حضار این پیشنهاد را رد کرده، طرز ملایم تری را راجح شمردند و به حبس کواذ متفق شدند. پروکوپیوس گوید کواذ را در زندان انوشبرد (دژ فراموشی) نهادند و هیچ دلیلی برای رد این روایت نداریم، زیرا که میدانیم این قلعه محبس دولتی بود که متهمین سیاسی را که از حیث نژاد و مقام خطرناک شمرده میشدند در آن نگاه میداشتند. کواذ دیر زمانی در زندان نماند.سیاوش او را به نحوی از انحاء نجات داد و با او در فرار همراهی کرد. گریختن کواذ به زودی موضوع افسانه ها و قصه ها شد. باری کواذ نجات یافت و خود را به دربار خاقان هفتالیان رساند که او را چون دوستی قدیم پذیرفت و دختری را که از صبیۀ فیروز ساسانی داشت و خواهرزادۀ کواذ بود، به عقد او درآورد و لشکری به او داد و پیمان گرفت که اگرصاحب تاج و تخت شود، خراجی بدهد. در 498 یا 499 میلادی کواذ تقریباً بی جنگ دوباره به سلطنت رسید. در هیچ یک از منابع ما ذکری از اوضاع زمان ژاماسپ نیست. شورش ارامنه و طغیان های دیگر که قبل از ژاماسپ شروع شد، در عهد او دوام داشت و سرکوبی شورشیان پس از خلع ژاماسپ واقع گردید ژاماسپ، که به عدل و رأفت مشهور است، نمایشی از فعالیت و نیروی خویش نداد و چون حامیان غیور برای خود ندید، بهتر دانست که استعفا دهد و تاج و تخت را به برادر واگذارد. مندرجات تواریخ راجع به سرانجام ژاماسپ فوق العاده متفاوت و مختلف است. فقط یکی از مورخان گوید که: کواذ ژاماسپ را هلاک کرد. پروکوپیوس مدعی است که او را کور کرده اند و نام او را ولاش مینویسد. در این جا ژاماسپ را با ولاش، که قبل ازکواذ صاحب تاج و تخت بود و او را نابینا کردند، اشتباه نموده است. بنابر روایت اتوکیوس و طبری و ژاماسپ نفی بلد شد. دینوری، ثعالبی و فردوسی گویند که کواذژاماسپ را بخشیده از کیفر دادن او صرف نظر کرد. آگائیاس هم که از منابع درجۀ اول این عهد محسوب است همین روایت را دارد. به عقیدۀ من از همین اختلاف اقوال مورخان این نکته استنباط میشود، که کواذ علی رغم طریقه عادی دربار ساسانی، که مدعیان سلطنت را میکشتند یا کور میکردند رفتار نموده و از گناه برادر درگذشته است. بنابراین، روایت آگائیاس را باید یک حقیقت تاریخی شمرد و کواذ در مقابل برادر مغلوب خود نمایشی از رأفت و انسانیت داده که چندان عادی نبوده است. اما اینکه بعض مورخان عرب گفته اند که: کواذ رسماً عهد کرد که مزدکیان را حمایت نکند بهیچ وجه قابل قبول نیست ولی احتمال میرود که با خود مقرر داشته باشد که در آینده در کار مزدکیان شرطاحتیاط را مرعی دارد. اما بزرگانی که در خلع کواذ همدست شده بودند، بنا بروایت منسوب به استیلیتس که مبالغه آمیز است، بفرمان کواذ همگی عرضۀ هلاک شدند ولی مسلم است که این پادشاه هرگز نمیتوانسته است، به این سهولت و اختیار یک طبقۀ نیرومندی چون اشراف ایران را از میان بردارد. روایت دینوری و ثعالبی و فردوسی، که گویند کواذ گناه آنان را بچشم اغماض نگریسته از سر خطای آنان درگذشت، محققاً اقرب به صحت است. البته این پادشاه جز رجالی را که خصومت آنها مظنۀ خطری بوده به سیاست نرسانده است. کنارنگ گشنسپ داذ که در انجمن مشورت رای به قتل کواذ داده بود، به کیفر رسید و کشته شد و مقام کنارنگی او به آذر گنداذ، که از خاندان او بود داده شد. و سیاوش به پاداش خدماتی که کرده بود، بمقام نظامی ’ارتیشتاران سالار’ یعنی فرماندۀ کل نیرو و وزیر جنگ نایل آمد. آنگاه کواذ به استوار کردن قدرت شاهنشاهی پرداخت. کادیشیان و تموریان را منقاد کرد و قبایل عرب را از تاخت و تاز بازداشت و عرب حیره بفرماندهی نعمان ثانی در جنگی که با بیزانس شروع شد، مساعدتهای مؤثر به سپاه ایران کردند. ارمنیان سر به اطاعت فرود آوردند و کواذ آنان را آزادی دینی عطا فرمود، بشرط آنکه در جلوگیری رومیان با سپاه ایران یار باشند و این شرط را با کمال اکراه پذیرفتند. چنین پیداست که کواذ اقداماتی برای ضعیف نمودن قدرت اشراف بزرگ کرده است. بنابر قول اشتاین کواذ در ردیف بزرگ فرمدار شخصی را بعنوان استبذ قرار داد، که رئیس تشریفات بود و نیز این پادشاه بود که چهار پاذگوسپان در کشور معین کرد. کواذ برای اینکه خراج موعود را به خاقان هفتالیان بپردازد، از قیصر روم مبلغی وام خواست و قیصر به امید اینکه عدم پرداخت خراج موجب سردی محبت خاقان هفتالیان و شاهنشاه ایران خواهد شد، خواهش کواذ را رد کرد. پس کواذ در سال 502 میلادی لشکر به روم کشید و برخلاف انتظار سیاسیون بیزانس در میان سپاه ایران افواجی از هفتالیان نیز دیده شدند. واقعۀ مهم این لشکرکشی فتح آمد بود، که بدست کواذ افتاد. اما هجوم قبایل هون، که از دروازه های خزر (معبر داریال) پیش آمدند.شاهنشاه را مصمم کرد که صلحی به مدت هفت سال با قیصر منعقد کند (505 یا 506 میلادی) آنگاه به دفع مهاجمین پرداخت و آنان را مغلوب کرده باز پس راند، ولی ده سال بعد قوم دیگر هون موسوم به سابیر به ارمنستان و آسیای صغیر تاختند. کواذ شهری از قفقاز را که پرتو نام داشت مبدل به حصنی حصین کرده پیروزکواذ نام داد و به این وسیله در برابر مهاجمین وحشی دژ سرحد محکمی برآورد. این دوره از سلطنت کواذ قرین آرامش و صفا بودو البته در این زمان شاهنشاه ایران به آبادی و عمران کشور، چنانکه در خواذی نامگ مسطور شده، دست زده است، قناتها و جداولها و پلها ساخت و شهرها پی افکند ازقبیل ایران آسان کرد کواذ در خوزستان و رام کواذ در سرحد فارس و خوزستان و کواذ خوره در ایالت پارس. در حدود 519 میلادی سخن جانشین پادشاه به میان آمد. از آنجا که کواذ بنیان سلطنت وشالدۀ دولت خود را محکم کرده بود، مانعی ندید که طرز قدیم ساسانیان را احیا کند، یعنی شخصاً جانشین خود را برگزیند. و در این کار کامیاب شد. کواذ سه پسر داشت که قابل پادشاهی بودند. کاوس ارشد بود. بعد از اضمحلال خاندان گشنسب داذ، که از آخر عهد اشکانیان بر ولایت پذشخوارگر ’ناحیۀ کوهستانی پذشخوار’ (طبرستان) تسلط داشتند کواذ حکمرانی این ولایت را به کاوس داد. و بطوری که مارکوارت گفته است آن شخصی که تئوفانس ذکر کرده و او را پسر کواذ و موسوم به پذشخوارشاه میداند، همین کاوس است. بنابر قول تئوفانس این کاوس پسر کواذ از مزاوجت این پادشاه با دختر خود موسوم به سامبیکه بوجود آمده بود، و مارکوارت ضعف این روایت را ثابت کرده، چنین گوید: چون خسرو سومین فرزند کواذ، بنابر روایات مورخان ایرانی و عرب، در زمانی بوجود آمد که کواذ در حال فرار بود و هنوز به درگاه خاقان هفتالیان نرسیده بود کاوس ممکن نیست از بطن خواهر زادۀ کواذ دختر خاقان باشد پس باید تولد کاوس را قبل از فرار کواذ دانست، و ظاهراً از بطن زنی بوده که در گریزاندن کواذ از زندان بذل جهد نمود و هم خواهر و هم عیال کواذ بود. حجت دیگر هم در تأیید قول مارکوارت میتوان اقامه کرد.بنابر روایت تئوفانس، کاوس به مذهب مانویه (یعنی مزدکیه) گرویده و با آن اعتقاد پرورش یافته بود، پس نمیتوان احتمال داد که کواذ بعد از تجدید سلطنت برخلاف انتظار طبقۀ قاهرۀ روحانیون تربیت فرزند ارشد خود را به این فرقه سازان محول داشته باشد. بنابراین بایدگفت که تربیت کاوس در نزد مزدکیان پیش از خلع پدرش واقع گردیده است. فرزند دوم کواذ، ژم از یک چشم نابینا بود و این نقص جسمانی معمولاً موجب حرمان از سلطنت میشد. ولی این رسم حتمی الاجرا نبود و امکان داشت که گاهی چنین اشخاص هم به پادشاهی برسند، پس کواذ چون میخواست خسرو را جانشین خود کند، بیمناک شد که مبادا پس از مرگ او ژم به دعوی سلطنت برخیزد زیرا گروهی عظیم بسبب مردانگی ژم هواخواه او بشمار می
قباد. ابن فیروز پادشاه ساسانی (پدر انوشیروان) (از سال 488- 531 میلادی). مرحوم فروغی در خلاصۀ شاهنامه آرد: پیروز (پادشاه ساسانی) را دو پسر بود: ’قباد’ و ’بلاش’. در هنگامی که به رزم ترکان میشد قباد را با خود برد و بلاش را جانشین خویش ساخت. دراین رزم پادشاه ترکان ’خشنواز’ پیروز را هلاک ساخت وقباد را اسیر کرد. پس از مرگ پیروز و گرفتاری قباد، بلاش به تخت شاهی مستقر گشت. یکی از بزرگان ایران که از مردم شیراز و نامش ’سوفرای’ بود به کین توزی پیروز به توران زمین لشکر کشید و در ’بیکند’ ترکان را سخت شکست داد. خشنواز آشتی جست و اسیران ایران را که از آن جمله قباد بود با خواستۀ بسیار به سوفرای فرستاد سوفرای بپذیرفت و پیروزمند و شاد به ایران بازگشت. از آن پس در حقیقت کشورداری با سوفرای بود و چندی که برآمد قباد را به جای بلاش به اورنگ شاهی نشاند: چو برتخت بنشست فرخ قباد کلاه بزرگی بسر بر نهاد همه مهتران آفرین خواندند زبرجد به تاجش برافشاندند جوان بود، سالش سه پنج و یکی ز شاهی ورا بهره بُد اندکی همی راند کار جهان سوفرای قباد اندر ایران نبد کدخدای همه کار او پهلوان راندی کسی را برِ شاه ننشاندی. اندک اندک قباد ازسوفرای بیمناک شد و در هنگامی که او به شیراز بود فرمود وی را گرفتار کنند. سوفرای که بدگمانی شاه دانست خود بندی بر پای نهاد و چون به نزد قباد آمد شاه او را کشت. این رفتار ایرانیان را خشمگین ساخت. قباد را بند بر نهادند و برادرش ’جاماسب’ را به شاهی نشاندند. سوفرای را فرزندی خردمند ’زرمهر’ نام بود ایرانیان قباد را بسته بدو سپردند که به خون خواهی پدر بکشد، ولی زرمهر، شاه را بنواخت و از وی بند برگرفت و چون مدتی برآمد با قباد و تنی چند از خواهان او شباهنگام بگریختند و ’سوی مرز هیتال کردند روی’ چون به اهواز رسیدند در دهکده ای به خانه دهقانی فرود آمدند که نژادش به فریدون می پیوست: یکی دختری داشت دهقان چو ماه ز مشک سیه بر سرش بر کلاه جهانجوی چون روی دختر بدید ز مغز جوان شد خرد ناپدید همانگه بیامد به زرمهر گفت که با تو سخن دارم اندر نهفت برو رازمن پیش دهقان بگوی مگر جفت من گردد این ماهروی بشد تیز و رازش به دهقان بگفت که گر دختر خوب را نیست جفت یکی پاک انبازش آرم به جای که گردی به اهواز بر کدخدای گرانمایه دهقان به زرمهر گفت که این دختر خوب را نیست جفت اگر هست شایسته، فرمان تو راست مر این را بدان ده که او را هواست بیامد خردمند نزد قباد که این ماه بر شاه فرخنده باد قباد آن پریروی را پیش خواند به زانوی کندآورش برنشاند در آن ده به یک هفته از بهر ماه همی بود و هشتم بیامد براه بر شاه هیتالیان شد قباد گذشته سخنها بر او کرد یاد بگفت آنچه کردند ایرانیان بدی را ببستند یک یک میان پذیرفت شمشیرزن سی هزار همه نامداران و گرد و سوار ز هیتالیان سوی اهواز شد سراسر جهان زو پرآواز شد چو نزدیکی خان دهقان رسید همه کوی مردم پراکنده دید همه مژده بردند نزد قباد که فرزند بر شاه فرخنده باد پسر زاد جفت تو در شب یکی که از ماه پیدا نبود اندکی چو بشنید در خانه شد شادکام همانگاه کسریش بنهاد نام عماری بسیجید و آمد به راه نشسته بدو اندرون جفت شاه بیاورد لشکر سوی طیسفون دل از درد ایرانیان پر ز خون. موبدان و بخردان پس از سگالش قباد را دیگر بار به پادشاهی برگزیدند: ورا گشت آن شاهی آراسته جهان گشت پر داد و پرخواسته برین گونه تا گشت کسری بزرگ یکی کودکی شد دلیر و سترگ به فرهنگیان داد فرزند را چنان تازه شاخ برومند را. قباد با روم نیز درآویخت و دو شهر بگرفت، در ایران هم شارسانی چند برآورد که از آن جمله مداین بود. سخنگویی با دانش که مزدک نام داشت آیینی نوین آورد که: زن و خواسته باید اندر میان چو دین بهی را نخواهی زیان بدین دو بود رشک و آزو نیاز که با خشم و کین اندر آید به راز همی دیو پیچد سر بخردان بباید نهاد این دو را در میان. پادشاه آئین مزدک را پذیرفت و او را برکشید، ولی کسری به وی نگروید سرانجام در مجلس پادشاه موبدان و مزدک از هر دو سخن راندند، و چون کژی و بیراهی مزدک آشکار شد، قباد از آن آئین روی بگاشت و به فرمان وی کسری مزدک و مزدکیان را بکشت. قباد پس از چهل سال پادشاهی بمرد و کشور را به کسری سپرد. (نقل از خلاصۀ شاهنامه تألیف فروغی) و رجوع به داستان پادشاهی قباد پیروز در شاهنامۀ فردوسی شود. مؤلف مجمل التواریخ آرد: هنگامی که پدرش فیروز به جنگ هیاطله رفت و به حیلۀ خوشنواز که کنده ای در جلو راه فیروز ساخته بود در آن کنده افتاده و کشته شد قباد و پیروزدخت و موبد موبدان و بسیاری مهتران گرفتار شدند و دیگران باز آمدند...تا قباد را سرافرای شیرازی سپهبد ایران، بازآورد. بعد از آنکه سپاه برد از ایرانیان و خاقان صلح خواست و ناچار بپذیرفت و قباد را، و خواهرش را و موبد موبدان و تن فیروز و اسیران دیگر با جزیتها جمله به ایران باز آورد. (از مجمل التواریخ و القصص چ بهار صص 71-72). و باز مؤلف مجمل التواریخ آرد: پادشاهی قباد فیروز چهل و یک سال بود به دیگر روایت به دو دفعات چهل و سه گویند. سپهبد سرفرارا با چندین نیکویی بجای قباد، از گفتار بدگویان بکشت تا ایرانیان از طیره او را گرفتند و بازداشتند و برادرش جاماسب را بنشاندند و قباد را به پسر سرفرا زرمهر دادند تا به خون پدر قصاص کند: زرمهر با وی درساخت و سوی ملک شکنان و هیاطله بازگشتند به یاوری خواستن، و به زمین اهواز اندرو بعضی [گویند] به اصفهان و این درست است. دختر دهقانی را دوست گرفت و بخواست و با وی بیارامید و دختر از قباد آبستن گشت به کسری نوشیروان، سپس قباد برفت و سپاه آورد، چون آن جایگاه بازرسید، دهقان مژده دادش به فرزند، قباد زرمهر را فرمود که از نژاد دهقان بداند، چون بازجستند از تخمۀ افریدون بود، قباد شاد گشت و فرزند نوشروان نام نهاد و بی حرب کردن پادشاهی به وی بازرسید. پس قحط افتاد و مزدک بن بامدادان موبد موبدان بود، دین مزدک آورد، و قباد را بدان کار به مباح زنان بر یکدیگرو مال و فعلهای زشت و مذموم، اندرآورد، تا کسری نوشیروان [که] با جای مردی رسیده بود دین مزدکی باطل کرد به حجت، و از قباد درخواسته بود که مزدک را با اصحابش به دست او دهد و همه را به باغی به زمین اندر بکشت پایها بر بالا و تا بسینه به زمین در نگنده پس مزدک را بیاویخت و قباد حارث بن عمروبن حجرالکندی [را] پادشاه کرد بر عرب و از عمارت بسیار شهرها کرد، یکی میان حلوان و شهرزول ایران شاد کواذ، خواند و دیگری میان گرگان و خراسان و آن را شهر آباد کواذ خواند، و بر سر حد پارس شهری بنا کرد (به ازایمد کواد) نام کرد و آن است که اکنون ارغان خوانند، معنی چنان است که از ایمد بهتر است برسان جندیشاپور که گفتیم و به جانب مداین هنبوشاپور بنا کرد، بغدادیان جنبسابور خوانند یکی دیگر بلاش حنو و به موصل حابور کواد نام کرد [و] شهری دیگر در سواد ایزد قباد [نام] کرد و به آخر عهد به مداین بمرد. واﷲ اعلم. (مجمل التواریخ و القصص چ بهار صص 73-74). مؤلف احوال و اشعار رودکی آرد: آنچه در تاریخ چین در باب ایران میتوان یافت مناسباتی است که پس از برچیده شدن سلطنت ساسانیان روی داد و تفصیل آن به اجمال بدین قرار است که نخستین بار اسم ایران که چینیان آن را پوسه نامیده اند در سال 519 میلادی در تاریخ چین آمده است و در آن زمان پادشاه ایران غباد یابقول کتب پهلوی ’کواذ’ سفیری به دربار چین فرستاد. و ظاهراً پس از آن هم در 461 و 466 میلادی دو بار سفیراز ایران به چین رفته بود که مصادف با زمان پادشاهی بلاش پدر غباد می شود و پس از آن باز غباد سفیر دیگر به دربار چین فرستاد. سفرای چین نیز به نوبۀ خود به دربار خسرو اول انوشیروان آمدند و وی را ارمغانها آوردند. در سال 567 میلادی که باز در زمان انوشیروان بود سفیر دیگر از سوی ایران به دربار چین رفت و شاید برای آن بوده باشد که از حکومت چین برای دفع ترکان که در آن زمان به سرحدات باختریان تاخت و تاز می کردند یاری بخواهد. در سال 638 م.یزدگرد سوم آخرین پادشاه ساسانی که چینیان نام او را ’یی سه سه’ ضبط کرده اند پس از آن که از تازیان در استخر شکست خورد از ’تائی تسونگ’ امپراطور چین یاوری خواست و در ضمن تمام خزاین و اموال خویش را به چین فرستاد، زیرا که خیال داشت اگر از عهدۀ تازیان برنیاید یکباره بچین پناه برد. این واقعه در زمانی بود که هرقل یا هراکلیوس با ایران جنگ کرده و ایران را از پا درآورده بود و تازیان ناتوانی هر دو رقیب را مغتنم شمرده از یک سوی از سال 633 تا 638 میلادی سوریه (شام) را گرفته بودند و بسوی مصر می تاختند (که از 639 تا 641 میلادی فتح آن کشید). عبداﷲبن مقفع آورده است که در میان ذخایر هفت هزار ظرف طلا بود که به فرمان غباد ساخته بودند و هر یک از آن ظروف دوازده هزار مثقال بود و جز آن مقداری کثیر سکه های سیم از پادشاهان ساسانی و نیز هزار بار شمش طلا بود و مقداری کثیر سکه های زر. (تاریخ زندگی رودکی تألیف نفیسی ج 1 صص 194-195). و رجوع به ص 209 همان کتاب شود. (کریستنسن در تاریخ ایران در زمان ساسانیان، ترجمه چ 2 ص 360 ببعد) آرد: در سالهای نخستین سلطت کواذ، زرمهر (سوخرا) کماکان مرتبت خود را حفظ کرد و حائز مقام نخستین در میان اشراف بود اما کواذ پیوسته در دل داشت، که خود را از تسلط و استیلای این مردجاه طلب و خطرناک نجات دهد. پس رقابتی را که در میان زرمهر و شاهپور مهران افتاده بود مغتنم شمرد، شاپوررا، که در این وقت منصب ایران سپاهبذ داشت (طبری) ودر عین حال سپاهبذ ناحیۀ سواد نیز بود (نهایه) ، در نهان با خود یار کرد، و زرمهر را بهلاکت رسانید. این واقعه در سرتاسر کشور شهرت عظیم یافت و مبداء ضرب المثلی شد به این عبارت: ’باد سوخرا از وزیدن فروماند و بادی از جانب مهران وزیدن گرفت’ یا بنا برروایت نهایه: ’آتش سوخرا فرو مرد و باد شاهپور وزید’ باوجود این در تاریخ ذکری از این شاهپور مهران نیست، گویا پس از رقیب خود دیری نزیسته است قتل زرمهر دشمنان خطرناک برای کواذ تهیه کرد، ولی آنچه اسباب اشتعال غضب بزرگان شد، روابطی بود که کواذ با فرقۀ ضالۀ مزدکیه داشت و اسباب بدعتهای انقلابی گردید. پروکوپیوس گوید کواذ در پادشاهی راه خشونت سپرد و در کشور بدعتهایی آورد. آگائیاس گوید این شهریار میخواست تأسیسات اجتماعی را واژگون کند و در معاش مردمان انقلابی پدید آورد و رسوم و آداب باستانی را برهم زند. اما این دو مورخ بیزانسی و همچنین استیلیتس دروغی، که در این باب چیز نوشته اند، فقط یکی از بدعتهای کواذ را ذکر نموده اند و آن راجع به اشتراک زنان است و در این خصوص هم ساکت هستند، که آیا این امر جزء احکام دین جدیدی است یا نه. از میان این سه کتاب، که ذکر شد فقط تألیفی، که منسوب به استیلیتس است، نام فرقۀ ضالۀ زردشتگان آمده است. درباره این فرقه و اصول عقاید آنان باید از کتب عرب و ایران مطالبی بدست آورد. در این جا نکته ای که بدواً باید در نظر گرفت، نام آن فرقه است که در کتاب منسوب به استیلیتس ذکر شده است. در آثار مؤلفان عرب و ایرانی جز اسم مزدکیان مذکور نیست و مسلماً در خوذای نامگ هم آن فرقه را به این عنوان نام برده اند. معذلک در بسیاری از منابع ایرانی و عرب (طبری و یعقوبی و نهایه) ذکری از زردشت نامی رفته است که پسر خورگان واز مردم پسا (فسای فارس) بود و او را مؤسس فرقه شناخته اند. صاحب نهایه زردشت را یکی از نجبای پارسی میشمارد که حامی مزدک بوده است. از این گذشته اکثر منابع عرب و ایرانی، اگر چه نام زردشت نبرده اند، ولی شهر پسا را که زادبوم او بوده محل تولد مزدک شمرده اند. پس میتوان گفت که نام این زردشت حتی در خوذای نامگ هم مسطور بوده است. باری ملالاس روایت میکند که در عهد دیوکلسین شخصی از مانویه در روم ظهور کرد، بوندس نام، که عقاید جدید داشت و با کیش رسمی مانوی، راه خلاف میسپرد. از گفتار اوست که گوید: خدای خیر با خدای شر نبرد کرد و او را مغلوب نمود، اینجاست که پرستش غالب واجب است. این بوندس به ایران سفر کرد و به دعوت پرداخت. ایرانیان کیش او را ’تون داریس ثنون’، یعنی دین خدای خیر گفته اند که در زبان پهلوی آئین دریست دینان میشود و ملالاس کواذ را در جای دیگر به یونانی چنین خوانده است. ’کواذس هودراس ثنوس’ که صورت صحیح آن ’هودریس ثنوس’ میشود. این لقب که حاکی از پیروی کواذ از مذهب مزدکی است، در کتب عرب و ایرانی، که مأخذ آنها خوذای نامگ بوده به اشکال مغلوط ضبط شده است. بنابراین دین مزدک همان آیین درست دین است، که بوندس انتشار داد. اگر این شخص مانوی، یعنی بوندس، پس از شروع بدعوت جدید در روم، به ایران رهسپار شد، تا عقاید خود را تبلیغ کند، میتوان حدسی قریب بیقین زد که اصل او ایرانی بوده است. کلمه بوندس شباهتی به اعلام ایرانی ندارد، ولی میتوان آن را لقب این شخص دانست. نه تنها کتب اسلامی، که مأخوذ از خوذای نامگ هستند، بلکه الفهرست هم که منبع دیگر داشته، مؤسس فرقۀ مزدکیه را شخصی دانسته اند مقدم بر مزدک، و در خوذای نامگ اسم او را زردشت قید کرده اند و از این جا نام فرقۀ زردشتگان پیدا شده است، که در کتاب منسوب باستیلیتس معاصر مزدک، نیز همین اسم برای فرقۀ مزبور ذکر گردیده است. بنابراین بطور تحقیق میتوان گفت که ’بوندس’ و زردشت اسم یک شخص بوده است. و زردشت نام اصلی آورندۀ این دین است و این شخص با پیامبر مزدیسنان همنام بوده است. پس نتیجه این میشود که فرقۀ مورد بحث ما یکی از شعب مانویه بود که قریب دو قرن قبل از مزدک، در کشور روم تأسیس یافته و مؤسس آن یکنفر ایرانی زردشت نام پسر خورگان از مردم پسا بوده است. بنابراین مؤلفان بیزانسی و سریانی که در شرح کفرو زندقۀ عهد کواذ قلمفرسائی کرده اند کاملاً حق دارند که اتباع مزدک را مانوی خوانده اند. از اشارات مندرج در کتب عربی چنین مستفاد میشود که زردشت پیشوایی بوده که دعوات او فقط جنبۀ نظری داشته است، اما مزدک که مرد عمل بوده و بقول طبری ’در نزد طبقۀ عامه خلیفۀ زردشت بشمار می آمده است’، رفته رفته نام مؤسس اصلی را تحت الشعاع قرار داد و در همان عهد خود فرقه را به اسم مزدکیه مشهور نمود. از این رو در ادواربعد مردمان پنداشته اند که بانی حقیقی فرقه نیز مزدک نام داشته و از اینجا گمان کرده اند که مزدک دو تن بوده، یکی مزدک قدیم دیگر مزدک جدید (الفهرست). پس روایت طبری و یعقوبی و صاحب نهایه، که گویند زردشت همعصر مزدک بوده صحیح نیست. اما راجع بشخص مزدک، اطلاعات ما بسیار قلیل است. چنانکه دیدیم قول بعضی از مورخان که مولد او را پسا دانسته اند مقرون به صحت نیست، پسا مولد زردشت بوده است، نه مزدک بنابر قول طبری مزدک در مدریا Madaria (?) تولد یافته است شاید مقصود شهر ماداریا Madarya باشد، که در ساحل شرقی دجله (مکان فعلی کوت العماره) واقع بوده است حتی در قرن نهم میلادی هم اشراف و نجبای ایرانی در این شهر مسکن داشته اند. اسم مزدک و اسم پدرش بامداذ هر دو ایرانی است. بنابر روایت دینوری مزدک از مردم استخر بود و مؤلف تبصره العوام مسقط الرأس او را تبریز دانسته است. ولی میتوان گفت که مورخان بجای شهر تولدگاه مزدک، که نام مجهول و نامأنوسی داشته، استخر یا تبریز را حدساً نوشته اند و این کار نظایر دارد. مطابق این مقدمات، درست دین که شریعت بوندس زردشت و مزدک باشد در واقع اصلاحی در کیش مانی محسوب میشده است و مثل کیش مانی، این آئین هم آغازکلام را بحث در باب روابط اصلین قدیمین، یعنی نور و ظلمت، قرار میداد. تفاوت آن با عقاید مانی در این بود که میگفت حرکات ظلمت ارادی و از روی علم قبلی نبوده بلکه علی العمیا و برحسب صدفه و اتفاق جنبشی داشته است برخلاف اصل نور، که حرکاتش ارادی است. بنابراین اختلاط و آمیزش تیرگی و روشنائی که عالم محسوس مادی از آن پیدا شده، برخلاف تعالیم مانی نتیجۀ نقشه و طرح مقدمی نبوده و برحسب تصادف وجود یافته است. پس در آیین مزدک برتری نور خیلی پیش از کیش مانی مؤکد بوده و این موافق روایت ملالاس است که گوید اعتقاد بوندس بر این بود که خدای خیر (نور) بر خدای شر (ظلمت) چیره شد و از اینرو باید غالب را ستود. اما این استیلا تام نیست، چه عالم مادی که مخلوطی از دو اصل قدیم است، باقی است و مقصد نهائی تکامل این عالم، نجات ذرات نور است که در ذرات ظلمت آمیخته است. این قسمت از عقاید مزدکیان تابع قول مانی است. مانی میگفت نور را پنج عنصر است: اثیر، نسیم، روشنایی، آب، آتش. اما مزدک فقط سه عنصر را تصدیق داشت آب و آتش و خاک. اگر چه شهرستانی دراین قسمت ساکت است، ولی میتوان بقرینه گفت چنانکه در عقاید مانی ظلمت هم پنج عنصر داشت، مزدکیان نیز به سه عنصر ظلمانی معتقد بوده اند که مدبر شر از آن سه عنصر بیرون آمده است، چنانکه مدبر خیر از عناصر نورانی خارج شده بود. مراد از مدبر خیر خدای نور است که در اصطلاح کیش مانی او را پادشاه نور میخوانده اند. مزدک خدای خود را چنین تصور میکرد که بر تختی در عالم بالا نشسته است، چنان که خسرو در این عالم می نشیند و در حضورش چهار ’قوه’ تمیزو فهم و سرور هستند چنانکه در نزد خسرو چهار شخص، یعنی موبذان موبذ و هیربذان هیربذ و سپاهبز و رامشگر حضور دارند. این چهار قوه، امور عالم را بواسطۀ هفت وزیر خویش میگردانند که عبارتند از سالار و پیشکار و بارور؟ و پروان و کاردان و دستور و کوذگ (غلام و خادم) و این هفت تن در [دایره] دوازده تن روحانیین دور میزنند از این قرار: خواننده، دهنده، کشنده، زننده، کننده، آینده، شونده، یابنده. در هر انسانی این چهار قوه مجتمع است و آن هفت و دوازده در عالم سفلی مسلط هستند. شهرستانی بیانات خود را در باب مبداء آفرینش به شرحی در خصوص خواص اسم اعظم و حروف آن اسم به پایان میرساند. اما در باب علم معاد و احوال قیامت در نظر مزدکیان، شهرستانی بتفصیل قائل نشده است. مثلاً گوید بنابر رأی مزدکیه خلاص نور از ظلمت بر حسب اتفاق و بدون قصد و اختیارصورت خواهد گرفت، چنانکه امتزاج آنها نخست بر حسب اتفاق و بدون اختیار، واقع شده است و این بسیار موجز و مختصر است. در هر حال، راه نجات این است که انسان طریق زهد و ترک بپوید. در منابع موجوده بیشتر مطالب راجع به همین جنبۀ زهد وترک مزدکیه است. نزد این طایفه چنانکه نزد مانویه، اصل آن است که انسان علاقۀ خود را از مادیات کم کند و از آنچه این علاقه را مستحکم تر میسازد اجتناب ورزد، از این رو خوردن گوشت حیوانات نزد مزدکیه ممنوع بود و در بارۀ غذا همواره تابع قواعد معینی بودند و ریاضتهایی میکشیدند. منع خوردن گوشت حیوانی سبب دیگر هم داشت، برای خوردن حیوان کشتن حیوان لازم بود و ریختن خون نتیجه اش منع ارواح از حصول نجات میشد شهرستانی روایت میکند که مزدک ’امر به قتل نفوس میداد تا آنان را از اختلاط با ظلمت نجات ببخشد’ ممکن است مراد از این قتل کشتن خواهش ها و شهوت ها باشد که سد راه نجاتند. مزدک مردمان را از مخالفت و کین و قتال بازمیداشت. به عقیدۀ او چون علت اصلی کینه و ناسازگاری نابرابری مردمان است، پس باید ناچار عدم مساوات را از میان برداشت تا کینه و نفاق نیز از جهان رخت بربندد. در جامعۀ مانوی ’برگزیدگان’ بایستی در تجرد بمانند و بیش از غذای یک روز و جامۀ یک سال چیزی نداشته باشند. از آنجا که نزد مزدکیه نیز همین میل به زهد و ترک موجود بوده میتوان حدس زد که طبقۀ عالیۀ مزدکیان هم قواعدی شبیه برگزیدگان مانوی داشته اند، ولی پیشوایان مزدکیه دریافتند که مردمان عادی نمیتوانند از میل و رغبت به لذات و تمتعات مادی از قبیل داشتن ثروت و تملک زنان و یا دست یافتن به زن مخصوصی که موردعلاقه است، رهایی یابند مگر اینکه بتوانند این امیال خود را باآزادی و بلامانع اقناع کنند. پس این قبیل افکار را مبنای عقاید و نظریات اجتماعی خود قرار دادند و گفتند که خداوند کلیۀ وسایل معیشت را در روی زمین در دسترس مردمان قرار داده است، تا افراد بشر آن رابتساوی بین خود قسمت کنند بقسمی که کسی بیش از دیگرهمنوعان خود چیزی نداشته باشد. نابرابری و عدم مساوات در دنیا به جبر و قهر از آن بوجود آمده است که هرکس میخواسته تمایلات و رغبتهای خود را از کیسۀ برادر خود اقناع کند، اما در حقیقت هیچکس حق داشتن خواسته و مال و زن بیش از سایر همنوعان خود ندارد. پس باید از توانگران گرفت و به تهی دستان داد، تا بدین وسیله مساوات دو باره در این جهان برقرار شود. زن و خواسته باید مانند آب و آتش ومراتع در دسترس همگان بالاشتراک قرار گیرد این عمل خیری است که خداوند فرموده و نزد او اجر و پاداش عظیم دارد و گذشته از تمام اینها دستگیری مردمان از یکدیگر عملی است قابل توصیه وباعث خشنودی خداوند پس به آسانی میتوان فهمید که چرا دشمنان این فرقه کمونیستهای مزدکی را عموماً متهم به اباحه و ترویج فحشا و منکر کردند در صورتی که این کارها خلاف اصل زهد و ترک است که پایه و اساس عقاید مزدکیان را تشکیل میداد. خلاصه در اثر افکار و اندیشه های اخلاقی و نوعدوستی زردشت و مزدک به این نتیجه رسیدند که به تبلیغ یک انقلاب اجتماعی بپردازند. زردشت و مزدک هر دو تأکید میکرده اند که انسان مکلف به عمل خیر است و در اصل شریعت آنان نه تنها قتل بلکه اضرار به غیر هم ممنوع بود. درمهمان نوازی میگفتند که هیچ چیز را نباید از مهمان دریغ داشت از هر طایفه و هر ملتی میخواهد باشد حتی نسبت به دشمنان هم بایستی به مهربانی و عطوفت رفتار کرد. در باب رابطه یافتن مزدک با کواذ سند موثقی در دست نداریم. بنا به روایت فردوسی و ثعالبی در قحطسالی مزدک نزد کواذ رفت و با سخنان مکرآمیز و فریبنده قباد را بر آن داشت که اعلام کند که هر که نان از مردم گرسنه بدارد، سزایش مرگ باشد و سپس مردم بینوا و تهی دست را به غارت انبارها تحریک کرد و موجب تجری خلایق شد این روایت بیشک در جزئیات افسانه است ولی بعید نیست که در آن حقیقتی تاریخی نهفته باشد اوتوکیوس هم قضیۀ قحطسال را نقل کرده است. فقر و بیچارگی که در اثر این بلیه بوجود آمد، تقسیم غیرعادلانۀ ثروت را در جامعه ایرانی که در آن کلیۀ مقامات مؤثر و مقتدر در دست طبقۀ ممتاز بود، آشکار کرد و ممکن است این وضع به مردم ستم کشیده جرأت بیشتری داده و در عین حال شاه را به اصلاحات جسورانه برانگیخته باشد به هر حال کواذ پیرو طریقۀ مزدک شد و طبق آن عمل کرد. بغیر از استیلیتس کاذب، کلّیۀ مؤلفین هم عصر کواذ و نیز منابع بعدی در این نکته هم داستانند که وی قوانینی در باب اشتراک زنان وضع کرد. اما استیلیتس کاذب گوید که او فرقۀ زردشتگان را دوباره برقرار کرد و این فرقه هواخواه آن بود که کلیۀ زنان باید در دسترش همگان بالاشتراک قرار گیرند و این قول با اقوال دیگران کمی فرق دارد. اما معلوم نیست قوانین جدید کواذ راجع به نکاح چگونه بوده است. هیچیک از منابع مدعی نیستند که کواذ ازدواج را منسوخ کرده باشد و از این گذشته چنین تصمیمی در عمل غیر قابل اجرا میباشد، شاید او با وضع قوانین جدید یک نوع ازدواج آزادتری برقرار کرده باشد. چنین عملی کاملاً ساده و عبارت از توسعه و تأویل بعضی فصول فقه ساسانی در باب مناکحات و رفع بعض قیودات آن میباشد. چنانکه دیدیم طبق مقررات آن عصر مرد میتوانست زن یا یکی اززنان و حتی زن ممتاز خود را به مرد دیگری که بدون تقصیر محتاج شده باشد، بسپارد تا این مرد از خدمات زن استفاده ببرد. از طرف دیگر این نکته بسیار شایان توجه است که در هیچ یک از منابع عصر کواذ ذکری از قوانین او در باب اشتراک اموال به میان نیامده است. فقط در خوذای نامگ از چنین اقدامات سخن رفته است و ممکن است تا اندازه ای حقیقت داشته باشد، ولی این بدعتها اینقدر مهم نبوده که نظر ناظرین بیزانسی و سریانی را جلب کند شاید هم این اقدامات عبارت بوده است از وضع مالیاتهای فوق العاده بر اغنیا و توانگران برای بهبود وضع فقرا و تهیدستان و یا اعمالی نظیر این. شخص از خود میپرسد که چگونه پادشاه ایران پیرو این فرقۀ اباحی (کمونیست) شده است، بعضی گفته اند که کواذ از روی اعتقاد تام پیروی مزدک را اختیار کرد و برخی گفته اندکه گرویدن کواذ به این آیین از راه ترس بوده و از روی تزویر این کیش گرفته است. نلدکه مخصوصاً توجه به این نکته را جلب کرده است که کواذ پادشاهی نیرومند و با اراده بود و دوبار درمشکلترین احوال تاج و تخت از دست رفتۀ خود را نگاهداشته و بارها کشور روم را از ضرب شمشیر خود بلرزه افکنده است و نلدکه از این مقدمه چنین نتیجه میگیرد که گرویدن او به مذهب مزدکیان فقط برای درهم شکستن قدرت اشراف بوده است. با وجود این از روی هیچ یک از منابع عصر یا تقریباً هم عصر کواذ نمی توان استنباط کرد که این پادشاه مردی مزور و دورو و دارای خصلت ماکیاولی بوده باشد، نه پروکوپیوس، که ستایشگر کواذ است نه آگاتیاس، که او را دوست ندارد و نه ستیلیتس کاذب، که دشمن اوست هیچ یک اشاره به تزویر و غداری او نکرده اند. از این گذشته در منابع موجوده بسی نکات هست که حاکی از ایمان راسخ و خلوص اعتقاد کواذ به مزدکیه است. حمزۀ اصفهانی گوید: ’چون کواذ متوجه حیات عقبی بود، دولتش ویران شد’ بنابر گفتۀ طبری کواذ پیش از آنکه فریفتۀ مزدک شود یکی از بهترین شهریاران بود. از روی روایتی که فردوسی و ثعالبی راجع به مذاکرۀ کواذ و مزدک نقل کرده اند، با اینکه افسانه آمیز است، معلوم می شود اصلاحاتی که این پادشاه به اشارۀ مزدک برای رفع قحط و غلا کرد، همه برای صلاح رعیت و از روی محبت و غمخواری نسبت به رعایای ناتوان بوده است و نیز اصلاحی که کواذ راجع به خراج در نظر گرفت و عاقبت جانشین او موفق به اجرای آن شد همچنین مبتنی بر عدل و احسان و رحم و شفقت بوده. در اخبار عرب قدیم، که البته از مخالفین کواذ است آمده است که این پادشاه چون از زندیقان بود همواره اظهار ملایمت میکرد و از ریختن خون بیم داشت و از این رونسبت به دشمنان خود رأفت بسیار بخرج میداد’. معذلک نباید این اجتناب از خونریزی را امری قطعی و دائمی دانست. پادشاهی که قسمت بیشتر ایام سلطنت خود را در جنگ گذرانیده و برای در هم شکستن کبر و غرور و نافرمانی طبقۀ اشراف کوششها نموده، مسلماً چندان در این نکته حساس نبوده است. کواذ در جنگهایی که با روم کرد، تابع این نصیحت مجرب بود که گفته اند حمله بهترین دفاع است. (تو پیروزی ار پیشدستی کنی). اما نباید حق را کتمان کرد که در میان حوادث صعب آن دوره و شدت عمل غیر قابل اجتناب مرسوم آن ایام، کواذ آثار نیکویی از انسانیت و عدل خویش بیادگار گذاشته است. در کتاب منسوب به استیلیتس شرح دهشتناکی از قتل مردم شهر آمیدا که بدست کواذ مفتوح گردید، نوشته شده است. اما درموقع خواندن این کتاب باید دو چیز را در نظر گرفت: یکی مقتضیات ایام جنگ، دیگر تعصب نویسندگان مسیحی که پیوسته میخواسته اند به هر بهانه، دشمنان خویش را مورد تهمت قرار دهند. بنابر روایت پروکوپیوس، ایرانیان چون وارد شهر آمیدا شدند کشتاری بزرگ کردند، کشیشی سالخورد پیش کواذ آمده گفت: شایستۀ شاهنشاهی بزرگ نیست که اسیران را بدست هلاک بسپارد. کواذ که هنوز خشمن-اک ب-ود، پاس-خ داد: ’چرا خیره سری را بجایی رسانیدید که با من نبرد آزمودید؟’. آن پیر گفت: ’خداوند چنان خواست که آمیدا بدست تو افتد و این فتح نتیجۀ تدبیر ما نبود، بلکه آن را نتیجۀ دلیری تو باید شمرد’. پس شاه فرمان داد تا از کشتار دست بدارند اما همه اموال را برگیرند و اهالی را به اسارت بیاورند تا از میان آنان هر کس نجیب تر و اصیل تر است، او را به غلامی خویش برگزیند. چون کواذ با سپاه اسیران جنگ به ایران بازگشت ’جوانمردی و رأفتی که شایستۀ شاهان است’ ابراز کرد و دیری نگذشت که همه اسرا را اجازت فرمود تا به اوطان خویش بازگردند. کواذ سردار خود گلون را با فوجی در آمیدا گذاشت نه این سردار نه خود شاهنشاه در آن شهر به تخریب خانه ای فرمان ندادند و حتی در خارج شهر هم جایی را ویران نکردند. ظاهر چنین است که کواذ نسبت به برادر مخلوع خود ژاماسپ هم با نهایت رأفت رفتار کرده است و این روش او کاملاً خلاف اسلاف اوست. روی هم رفته میتوان گفت که البته این پادشاه کاملاً پیرو حکمت عملی مزدکیان نبوده است، چنانکه قسطنطین بزرگ هم کاملاً تابع اخلاقیات دین مسیح نشد، لکن از رفتار کواذ نمایان است که تا حدی اخلاق و انسان دوستی مزدکیه در او مؤثر گردیده است.از این گذشته می توانیم حدس بزنیم که فرمان های اجتماعی کواذ که در نخستین دورۀ پادشاهی خود صادر کرد، در اوضاع خاندان های نجبا چندان تأثیر محسوسی نداشته است، چه اگر در نتیجۀ این فرمان ها در امور اجتماعی آن دوره اختلالی حاصل شده بود چون ژاماسپ بعد از خلع کواذ به تخت نشست از آنجا که پادشاهی ملایم و ضعیف بود البته دوچار مشکلاتی میشد و آثار آن مشکلات در منابعتاریخی ما به نظر میرسید، اما نه مؤلفان آن عصر، نه مورخان عرب و ایرانی، کلمه ای راجع به اغتشاش و آشوب های اجتماعی آن دوره ننوشته اند و هیچ اثری معلوم نیست که دولت برای دفع شورشی و خاموشی کردن آتش انقلابی محتاج به اقدامی شده باشد. هرج و مرجی که از زمان شکست فاحش پیروز و دورۀ سلطنت ولاش، که پادشاهی ضعیف بود شروع شد، در سالهای نخستین عهد کواذ هم دوام داشت. این که در کتاب منسوب به استیلیتس آمده است که: کواذ (زندیق) ارامنه را مورد تضییق و فشار بسیار قرار داد، تا مجبور به ستایش آتش شوند، به نظر صحیح نمی آید. لکن چون صلحی که گشنسب داذ، با ارمنیان کرد برای خاموش کردن منازعات دینی و سیاسی کافی نبود مجدداً جنگ درگرفت و سپاه کواذبدست ارامنه مغلوب گردید. کادیشان و تموریان که از عشایر کوهستانی ایران بودند شورش کردند و قبایل ایران در خاک ایران ترکتاز نمودند. مقصود از این اعراب قبایلی است که امیر حیره، که اتباع وفادار شاهنشاه بود، نتوانست دفع کند. کواذ از امپراطور روم آناستاسیوس حقوق خود را مطالبه کرد مبنی بر اینکه دولت روم باید قسمتی از مخارج دفاع معابر کوههای قفقاز را در مقابل وحشیان به دولت ایران بپردازد، و این مسئله ازقدیم یکی از موارد اختلاف دو دولت ایران و روم بود. و امپراطور هم شرط قبول این تقاضا را تسلیم شهر مستحکم نصیبین به دولت روم قرار داد، ولی این شرط را کواذ نمیتوانست بپذیرد. گفتگوی دولتین در این مرحله بوده که کواذ به علت شورش مردم پایتخت از سلطنت خلع گردید. این شورش را روحانیون کینه ور کردند، زیرا که با هر چیزی که بوی عقاید مانویه میداد مخالف بودند. جماعتی از اشراف هواخواه زرمهر، با آنان یاری کردند. دشمن هولناک کواذ، گشنسب داذبود، که لقب نخویر و منصب کنارنگ داشت و سابقاً در موقع گفتگو با ارامنه مشاور و معتمد زرمهر بود. روایت کتاب منتسب به استیلیتس، که گوید کواذ از توطئۀ بزرگان آگاهی داشت و به خاک هونها (یعنی هفتالیان) گریخت، صحیح نیست. باقی منابع متفقند که کواذ خلع و حبس شد. نویسندگان رومی در این باب گفته اند که گرفتاری کواذ نتیجۀ ناخشنودی عمومی ملت بوده، که از بدعت های او به تنگ آمده بودند (پروکوپیوس) و عاقبت ’همه قیام کردند’ (آگائیاس) ، ولی این شورش ملی را باید موافق اقتضای کشور ایران تعبیر کرد: یعنی چنانکه رسم آن زمان بود نخست اشراف و روحانیون آتش را برافروختند و تودۀ ملت چندان دخالتی در آن نکردند مگر به این اندازه که هر کس رعیت بزرگی یا موبدی بود بفرمان خداوندگار خود قیام کرد، زیرا که رعایا از لحاظ مادی محتاج امرا و مالکین و از حیث دیانت تابع و مطیع موبدان محسوب میشدند. از این گذشته توطئۀ خلع کواذ، شامل همه بزرگان نبود. کواذ لااقل در میان اعیان هواخواهی باوفا و نیرومند مثل سیاوش داشت که در آن تاریخ ظاهراً در عنفوان شباب بوده است. شورشیان ژاماسپ برادر کواذ را بر تخت نشاندند و اعیانی که عضو شورای پادشاهی بودند، در تحت ریاست پادشاه جدید مجتمع شده راجع به سرنوشت کواذ رای زدند. نخویر گشنسب داذ کنارنگ که حکمران نظامی مرزهفتالیان بود، چنین رای داد که کار عاقلانه این است که شاه مخلوع را به هلاکت رسانیم. اما اکثر حضار این پیشنهاد را رد کرده، طرز ملایم تری را راجح شمردند و به حبس کواذ متفق شدند. پروکوپیوس گوید کواذ را در زندان انوشبرد (دژ فراموشی) نهادند و هیچ دلیلی برای رد این روایت نداریم، زیرا که میدانیم این قلعه محبس دولتی بود که متهمین سیاسی را که از حیث نژاد و مقام خطرناک شمرده میشدند در آن نگاه میداشتند. کواذ دیر زمانی در زندان نماند.سیاوش او را به نحوی از انحاء نجات داد و با او در فرار همراهی کرد. گریختن کواذ به زودی موضوع افسانه ها و قصه ها شد. باری کواذ نجات یافت و خود را به دربار خاقان هفتالیان رساند که او را چون دوستی قدیم پذیرفت و دختری را که از صبیۀ فیروز ساسانی داشت و خواهرزادۀ کواذ بود، به عقد او درآورد و لشکری به او داد و پیمان گرفت که اگرصاحب تاج و تخت شود، خراجی بدهد. در 498 یا 499 میلادی کواذ تقریباً بی جنگ دوباره به سلطنت رسید. در هیچ یک از منابع ما ذکری از اوضاع زمان ژاماسپ نیست. شورش ارامنه و طغیان های دیگر که قبل از ژاماسپ شروع شد، در عهد او دوام داشت و سرکوبی شورشیان پس از خلع ژاماسپ واقع گردید ژاماسپ، که به عدل و رأفت مشهور است، نمایشی از فعالیت و نیروی خویش نداد و چون حامیان غیور برای خود ندید، بهتر دانست که استعفا دهد و تاج و تخت را به برادر واگذارد. مندرجات تواریخ راجع به سرانجام ژاماسپ فوق العاده متفاوت و مختلف است. فقط یکی از مورخان گوید که: کواذ ژاماسپ را هلاک کرد. پروکوپیوس مدعی است که او را کور کرده اند و نام او را ولاش مینویسد. در این جا ژاماسپ را با ولاش، که قبل ازکواذ صاحب تاج و تخت بود و او را نابینا کردند، اشتباه نموده است. بنابر روایت اتوکیوس و طبری و ژاماسپ نفی بلد شد. دینوری، ثعالبی و فردوسی گویند که کواذژاماسپ را بخشیده از کیفر دادن او صرف نظر کرد. آگائیاس هم که از منابع درجۀ اول این عهد محسوب است همین روایت را دارد. به عقیدۀ من از همین اختلاف اقوال مورخان این نکته استنباط میشود، که کواذ علی رغم طریقه عادی دربار ساسانی، که مدعیان سلطنت را میکشتند یا کور میکردند رفتار نموده و از گناه برادر درگذشته است. بنابراین، روایت آگائیاس را باید یک حقیقت تاریخی شمرد و کواذ در مقابل برادر مغلوب خود نمایشی از رأفت و انسانیت داده که چندان عادی نبوده است. اما اینکه بعض مورخان عرب گفته اند که: کواذ رسماً عهد کرد که مزدکیان را حمایت نکند بهیچ وجه قابل قبول نیست ولی احتمال میرود که با خود مقرر داشته باشد که در آینده در کار مزدکیان شرطاحتیاط را مرعی دارد. اما بزرگانی که در خلع کواذ همدست شده بودند، بنا بروایت منسوب به استیلیتس که مبالغه آمیز است، بفرمان کواذ همگی عرضۀ هلاک شدند ولی مسلم است که این پادشاه هرگز نمیتوانسته است، به این سهولت و اختیار یک طبقۀ نیرومندی چون اشراف ایران را از میان بردارد. روایت دینوری و ثعالبی و فردوسی، که گویند کواذ گناه آنان را بچشم اغماض نگریسته از سر خطای آنان درگذشت، محققاً اقرب به صحت است. البته این پادشاه جز رجالی را که خصومت آنها مظنۀ خطری بوده به سیاست نرسانده است. کنارنگ گشنسپ داذ که در انجمن مشورت رای به قتل کواذ داده بود، به کیفر رسید و کشته شد و مقام کنارنگی او به آذر گنداذ، که از خاندان او بود داده شد. و سیاوش به پاداش خدماتی که کرده بود، بمقام نظامی ’ارتیشتاران سالار’ یعنی فرماندۀ کل نیرو و وزیر جنگ نایل آمد. آنگاه کواذ به استوار کردن قدرت شاهنشاهی پرداخت. کادیشیان و تموریان را منقاد کرد و قبایل عرب را از تاخت و تاز بازداشت و عرب حیره بفرماندهی نعمان ثانی در جنگی که با بیزانس شروع شد، مساعدتهای مؤثر به سپاه ایران کردند. ارمنیان سر به اطاعت فرود آوردند و کواذ آنان را آزادی دینی عطا فرمود، بشرط آنکه در جلوگیری رومیان با سپاه ایران یار باشند و این شرط را با کمال اکراه پذیرفتند. چنین پیداست که کواذ اقداماتی برای ضعیف نمودن قدرت اشراف بزرگ کرده است. بنابر قول اشتاین کواذ در ردیف بزرگ فرمدار شخصی را بعنوان استبذ قرار داد، که رئیس تشریفات بود و نیز این پادشاه بود که چهار پاذگوسپان در کشور معین کرد. کواذ برای اینکه خراج موعود را به خاقان هفتالیان بپردازد، از قیصر روم مبلغی وام خواست و قیصر به امید اینکه عدم پرداخت خراج موجب سردی محبت خاقان هفتالیان و شاهنشاه ایران خواهد شد، خواهش کواذ را رد کرد. پس کواذ در سال 502 میلادی لشکر به روم کشید و برخلاف انتظار سیاسیون بیزانس در میان سپاه ایران افواجی از هفتالیان نیز دیده شدند. واقعۀ مهم این لشکرکشی فتح آمد بود، که بدست کواذ افتاد. اما هجوم قبایل هون، که از دروازه های خزر (معبر داریال) پیش آمدند.شاهنشاه را مصمم کرد که صلحی به مدت هفت سال با قیصر منعقد کند (505 یا 506 میلادی) آنگاه به دفع مهاجمین پرداخت و آنان را مغلوب کرده باز پس راند، ولی ده سال بعد قوم دیگر هون موسوم به سابیر به ارمنستان و آسیای صغیر تاختند. کواذ شهری از قفقاز را که پرتو نام داشت مبدل به حصنی حصین کرده پیروزکواذ نام داد و به این وسیله در برابر مهاجمین وحشی دژ سرحد محکمی برآورد. این دوره از سلطنت کواذ قرین آرامش و صفا بودو البته در این زمان شاهنشاه ایران به آبادی و عمران کشور، چنانکه در خواذی نامگ مسطور شده، دست زده است، قناتها و جداولها و پلها ساخت و شهرها پی افکند ازقبیل ایران آسان کرد کواذ در خوزستان و رام کواذ در سرحد فارس و خوزستان و کواذ خوره در ایالت پارس. در حدود 519 میلادی سخن جانشین پادشاه به میان آمد. از آنجا که کواذ بنیان سلطنت وشالدۀ دولت خود را محکم کرده بود، مانعی ندید که طرز قدیم ساسانیان را احیا کند، یعنی شخصاً جانشین خود را برگزیند. و در این کار کامیاب شد. کواذ سه پسر داشت که قابل پادشاهی بودند. کاوس ارشد بود. بعد از اضمحلال خاندان گشنسب داذ، که از آخر عهد اشکانیان بر ولایت پذشخوارگر ’ناحیۀ کوهستانی پذشخوار’ (طبرستان) تسلط داشتند کواذ حکمرانی این ولایت را به کاوس داد. و بطوری که مارکوارت گفته است آن شخصی که تئوفانس ذکر کرده و او را پسر کواذ و موسوم به پذشخوارشاه میداند، همین کاوس است. بنابر قول تئوفانس این کاوس پسر کواذ از مزاوجت این پادشاه با دختر خود موسوم به سامبیکه بوجود آمده بود، و مارکوارت ضعف این روایت را ثابت کرده، چنین گوید: چون خسرو سومین فرزند کواذ، بنابر روایات مورخان ایرانی و عرب، در زمانی بوجود آمد که کواذ در حال فرار بود و هنوز به درگاه خاقان هفتالیان نرسیده بود کاوس ممکن نیست از بطن خواهر زادۀ کواذ دختر خاقان باشد پس باید تولد کاوس را قبل از فرار کواذ دانست، و ظاهراً از بطن زنی بوده که در گریزاندن کواذ از زندان بذل جهد نمود و هم خواهر و هم عیال کواذ بود. حجت دیگر هم در تأیید قول مارکوارت میتوان اقامه کرد.بنابر روایت تئوفانس، کاوس به مذهب مانویه (یعنی مزدکیه) گرویده و با آن اعتقاد پرورش یافته بود، پس نمیتوان احتمال داد که کواذ بعد از تجدید سلطنت برخلاف انتظار طبقۀ قاهرۀ روحانیون تربیت فرزند ارشد خود را به این فرقه سازان محول داشته باشد. بنابراین بایدگفت که تربیت کاوس در نزد مزدکیان پیش از خلع پدرش واقع گردیده است. فرزند دوم کواذ، ژم از یک چشم نابینا بود و این نقص جسمانی معمولاً موجب حرمان از سلطنت میشد. ولی این رسم حتمی الاجرا نبود و امکان داشت که گاهی چنین اشخاص هم به پادشاهی برسند، پس کواذ چون میخواست خسرو را جانشین خود کند، بیمناک شد که مبادا پس از مرگ او ژم به دعوی سلطنت برخیزد زیرا گروهی عظیم بسبب مردانگی ژم هواخواه او بشمار می
گرد. (منتهی الارب). رند. (لغت محلی شوشتر). تم. مؤلف آنندراج آرد: بمعنی گرد، و مهتاب از تشبیهات اوست و بالفظ ریختن و زدن و نشستن و خواستن و گرفتن و افشاندن و رفتن و شستن و زدودن و ستردن و داشتن و برباد دادن و بلند شدن و شکستن مستعمل و پسین استعاره به کنایه است چرا که غبار چیزی نیست که توان آن را شکست: عشق حیرانم غبارم را کجا خواهد شکست یک قلم پروازم و در چنگل بازم هنوز. بیدل. - انتهی. گرد بسیار نرمی که بواسطۀ هوا پراکنده شود. عجاج. (منتهی الارب) (بحر الجواهر). هباء. نقع. قتام. ریغ. عنان. عکوب. عاکوب. طرمیاء. هلال. قسطل. قسطال. قسطلان. طیسل. جول. خباط. خیضعه. خراشاء. موق. هوزن، گرد و غبار. قمع، غبارمانندی که از هوا بالا برآید. بخار، غباری که از خاک نمناک برآید. سفساف، غبار آرد که وقت بیختن بلند شود و از غربال پرد. هنبغه، بسیار گردیدن گرد و غبار. شیطی ّ، غبار بالارفته. غیایه، غبار که آسمان را فرو پوشد و سایه افکند. هبوّ، بلند برآمدن غبار. عصره، عصار، غبار بسیار. قضاع، غبار دقیق. مسطار، غبار بلندرفته. صیق، غبار بالارفته. سرادق، غبار بلندرفته. سافیاء، غبار باد برده. سختیت، غبار بلندرفته. شخیت و شخّیت و شختیت، غبار بالاآمده. هیرعه، غبار معرکه. کوثر، غبار بسیار برهم نشسته. (منتهی الارب) : کرا برکشد گردش روزگار که روزی ز گردش نیابد غبار. فردوسی. از آن رو دگر آینه از غبار برون آمد و شد جهان زرنگار. فردوسی. بر آن امید که بر خاک پات بوسه دهد به سوی چرخ برد باد سال و ماه غبار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278 و چ فیاض ص 277). چون قار سیه نیست دل ما و پر از گرد گرچه دل چون قارتو پر گرد و غبار است. ناصرخسرو. فضل بر دود ندانی که بسی دارد نور اگر چند همی زیر غبار آید. ناصرخسرو. اندر حصار من ز سر گرد روزگار چشم زمانه خیره شد اندر غبار من. ناصرخسرو. چون حمله برم به جمله خصمان گمراه شوند در غبارم. ناصرخسرو. وآتش اندر دل خاک ار نزدی نوروز کی هوا ایدون پر دود و غبارستی. ناصرخسرو. ورنه می لشکر نوروز فراز آید کی هوا یکسره پر گرد و غبارستی. ناصرخسرو. با اهل خرد باش که اصل تن تو گردی و نسیمی و غباری و دمی است. خیام. منت خدای را که زمانه بکام ماست و امروز روز دولت ما را غبار نیست. ؟ اما بعد از تأمل غبار شبهت و حجاب ریبت برخیزد. (کلیله ودمنه). حقیقت غدر از غبار شبهت بیرون آید. (کلیله ودمنه). به جفا میل کند گر بود از نار نبات وز وفا دور شود گر بود از آب غبار. ابوالمعالی رازی. یا غبار صیدگاه شاه کز تعظیم هست زآهوان مشک ده صد تبتش در یک فضا. خاقانی. برداریش ز خاک و رسانیش بر فلک هرکو به دامن تو زند چون غبار دست. خاقانی. در پس زانو چو سگ نشینم کایام بر دل سگجان مرا غبار برافکند. خاقانی. بر سر بازار دهر خاک چه بیزی کآخر از این خاک جز غبار نیابی. خاقانی. بر سر بازار دهر خاک چه بیزی حاصل از این خاک جز غبار چه خیزد. خاقانی. به چشم من نکند هیچکار سرمۀ نور غبار تازه از این رهگذر دریغ مدار. خاقانی. میخواهد آسمان که رسد بر زمین سرش تا برچند به دیده ز دامان تو غبار. خاقانی. که چشم من ز جهان آن زمان بود روشن کزآستانۀ شه بسترم ز چهره غبار. ظهیر فاریابی. درکف این ملک یساری نبود در ره این خاک غباری نبود. نظامی. پس بگوئی خواجه جاروبی بیار تا بجویم زرّ خود را از غبار. مولوی. زمین را از آسمان نثار است و آسمان را از زمین غبار. (گلستان). تو نه رنج آزموده ای نه حصار نه بیابان و گرد و باد و غبار. سعدی (گلستان). اگرچه گرد برانگیختی ز هستی من غباری از من خاکی به دامنت مرساد. حافظ. دگر چنانکه در آن حضرتت نباشد بار برای دیده بیاور غباری از در دوست. حافظ. ریحان تو کجا و خط سبزش او تازه و تو غبار داری. حافظ. سینه صافان را غبار کینه نیست گل نباشد چشمۀ خورشید را. الهی. خیزداز جلوه گهش شب چو غبار مهتاب سوزش چشم چراغم پر پروانه شود. عبداللطیف خان تنها (از آنندراج). هر که غباردوئی زآینۀ جان زدود در دل مرآت وصل صورت حرمان شکست. حسین ثنائی (از آنندراج). راحتی گر هست در آغوش ترک مطلب است این غبار وهم را در دامن صحرا زنید. بیدل. غبارم زحمت آن آستان دارد گرانجانی بگو تا ناله اش بردارد و جائی دگر ریزد. بیدل. به خاکساری من نیست هیچکس در عشق به چشم آینه عکسم غبار میریزد. صائب. ، بیماری در چشم. سفیدی که بر روی چشم پیدا شود: برو چندین چه گردی گرد این ره که چشمت کور گردد از غباری. عطار. از تیره غبار چشمۀ روشن تاریک شود چو چشم نابینا. ؟ - تکانیدن غبار کفش، مؤلف قاموس مقدس در مورد این عادت که از عادات دیرین یهود است، شرحی نوشته است. رجوع بدان کتاب ذیل این لغت شود. ، نام نشانه هایی است که بر اعداد دلالت میکند. (از اقرب الموارد). و رجوع به حروف غبار وص 4 مقدمۀ ابن خلدون شود. و احمد بن عکی... را حاشیه ای بر نزههالنظار فی علم الغبار فی الحساب است. (سلک الدر ج 1 ص 153). - خطغبار یا قلم غبار، یکی از هفت قلم جدید است. خطی با قلمی سخت ریز چنانکه بزحمت توان دید: به مشک سودۀ محلول در عرق ماند که بر حریر نویسد کسی به خط غبار. سعدی. و رجوع به غبارالحلبه شود. ، مجازاً کنایه از ریش و خط: غبار خط بپوشانید خورشید رخش یارب حیات جاودانش ده که حسن جاودان دارد. حافظ. خواهد چنین بلند شدن گر غبار خط آخر میان ما و تودیوار میکشد. صائب. غبار نیست که بر گرد عارض ترش است این گذشته پادشه حسن و گرد لشکرش است این. شاطرعباس
گرد. (منتهی الارب). رَنْد. (لغت محلی شوشتر). تم. مؤلف آنندراج آرد: بمعنی گرد، و مهتاب از تشبیهات اوست و بالفظ ریختن و زدن و نشستن و خواستن و گرفتن و افشاندن و رفتن و شستن و زدودن و ستردن و داشتن و برباد دادن و بلند شدن و شکستن مستعمل و پسین استعاره به کنایه است چرا که غبار چیزی نیست که توان آن را شکست: عشق حیرانم غبارم را کجا خواهد شکست یک قلم پروازم و در چنگل بازم هنوز. بیدل. - انتهی. گرد بسیار نرمی که بواسطۀ هوا پراکنده شود. عَجاج. (منتهی الارب) (بحر الجواهر). هَباء. نقع. قَتام. ریغ. عُنان. عَکوب. عاکوب. طرمیاء. هلال. قَسطَل. قسطال. قسطلان. طیسل. جول. خباط. خیضعه. خراشاء. موق. هَوْزَن، گرد و غبار. قمع، غبارمانندی که از هوا بالا برآید. بخار، غباری که از خاک نمناک برآید. سفساف، غبار آرد که وقت بیختن بلند شود و از غربال پرد. هنبغه، بسیار گردیدن گرد و غبار. شیطی ّ، غبار بالارفته. غَیایه، غبار که آسمان را فرو پوشد و سایه افکند. هبوّ، بلند برآمدن غبار. عصره، عصار، غبار بسیار. قضاع، غبار دقیق. مُسطار، غبار بلندرفته. صیق، غبار بالارفته. سرادِق، غبار بلندرفته. سافیاء، غبار باد برده. سِختیت، غبار بلندرفته. شَخیت و شِخّیت و شِختیت، غبار بالاآمده. هیرعه، غبار معرکه. کوثر، غبار بسیار برهم نشسته. (منتهی الارب) : کرا برکشد گردش روزگار که روزی ز گردش نیابد غبار. فردوسی. از آن رو دگر آینه از غبار برون آمد و شد جهان زرنگار. فردوسی. بر آن امید که بر خاک پات بوسه دهد به سوی چرخ برد باد سال و ماه غبار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278 و چ فیاض ص 277). چون قار سیه نیست دل ما و پر از گرد گرچه دل چون قارتو پر گرد و غبار است. ناصرخسرو. فضل بر دود ندانی که بسی دارد نور اگر چند همی زیر غبار آید. ناصرخسرو. اندر حصار من ز سر گرد روزگار چشم زمانه خیره شد اندر غبار من. ناصرخسرو. چون حمله برم به جمله خصمان گمراه شوند در غبارم. ناصرخسرو. وآتش اندر دل خاک ار نزدی نوروز کی هوا ایدون پر دود و غبارستی. ناصرخسرو. ورنه می لشکر نوروز فراز آید کی هوا یکسره پر گرد و غبارستی. ناصرخسرو. با اهل خرد باش که اصل تن تو گردی و نسیمی و غباری و دمی است. خیام. منت خدای را که زمانه بکام ماست و امروز روز دولت ما را غبار نیست. ؟ اما بعد از تأمل غبار شبهت و حجاب ریبت برخیزد. (کلیله ودمنه). حقیقت غدر از غبار شبهت بیرون آید. (کلیله ودمنه). به جفا میل کند گر بود از نار نبات وز وفا دور شود گر بود از آب غبار. ابوالمعالی رازی. یا غبار صیدگاه شاه کز تعظیم هست زآهوان مشک ده صد تبتش در یک فضا. خاقانی. برداریش ز خاک و رسانیش بر فلک هرکو به دامن تو زند چون غبار دست. خاقانی. در پس زانو چو سگ نشینم کایام بر دل سگجان مرا غبار برافکند. خاقانی. بر سر بازار دهر خاک چه بیزی کآخر از این خاک جز غبار نیابی. خاقانی. بر سر بازار دهر خاک چه بیزی حاصل از این خاک جز غبار چه خیزد. خاقانی. به چشم من نکند هیچکار سرمۀ نور غبار تازه از این رهگذر دریغ مدار. خاقانی. میخواهد آسمان که رسد بر زمین سرش تا برچند به دیده ز دامان تو غبار. خاقانی. که چشم من ز جهان آن زمان بود روشن کزآستانۀ شه بسترم ز چهره غبار. ظهیر فاریابی. درکف این ملک یساری نبود در ره این خاک غباری نبود. نظامی. پس بگوئی خواجه جاروبی بیار تا بجویم زرّ خود را از غبار. مولوی. زمین را از آسمان نثار است و آسمان را از زمین غبار. (گلستان). تو نه رنج آزموده ای نه حصار نه بیابان و گرد و باد و غبار. سعدی (گلستان). اگرچه گرد برانگیختی ز هستی من غباری از من خاکی به دامنت مرساد. حافظ. دگر چنانکه در آن حضرتت نباشد بار برای دیده بیاور غباری از در دوست. حافظ. ریحان تو کجا و خط سبزش او تازه و تو غبار داری. حافظ. سینه صافان را غبار کینه نیست گل نباشد چشمۀ خورشید را. الهی. خیزداز جلوه گهش شب چو غبار مهتاب سوزش چشم چراغم پر پروانه شود. عبداللطیف خان تنها (از آنندراج). هر که غباردوئی زآینۀ جان زدود در دل مرآت وصل صورت حرمان شکست. حسین ثنائی (از آنندراج). راحتی گر هست در آغوش ترک مطلب است این غبار وهم را در دامن صحرا زنید. بیدل. غبارم زحمت آن آستان دارد گرانجانی بگو تا ناله اش بردارد و جائی دگر ریزد. بیدل. به خاکساری من نیست هیچکس در عشق به چشم آینه عکسم غبار میریزد. صائب. ، بیماری در چشم. سفیدی که بر روی چشم پیدا شود: برو چندین چه گردی گرد این ره که چشمت کور گردد از غباری. عطار. از تیره غبار چشمۀ روشن تاریک شود چو چشم نابینا. ؟ - تکانیدن غبار کفش، مؤلف قاموس مقدس در مورد این عادت که از عادات دیرین یهود است، شرحی نوشته است. رجوع بدان کتاب ذیل این لغت شود. ، نام نشانه هایی است که بر اعداد دلالت میکند. (از اقرب الموارد). و رجوع به حروف غبار وص 4 مقدمۀ ابن خلدون شود. و احمد بن عکی... را حاشیه ای بر نزههالنظار فی علم الغبار فی الحساب است. (سلک الدر ج 1 ص 153). - خطغبار یا قلم غبار، یکی از هفت قلم جدید است. خطی با قلمی سخت ریز چنانکه بزحمت توان دید: به مشک سودۀ محلول در عرق ماند که بر حریر نویسد کسی به خط غبار. سعدی. و رجوع به غبارالحلبه شود. ، مجازاً کنایه از ریش و خط: غبار خط بپوشانید خورشید رخش یارب حیات جاودانش ده که حسن جاودان دارد. حافظ. خواهد چنین بلند شدن گر غبار خط آخر میان ما و تودیوار میکشد. صائب. غبار نیست که بر گرد عارض ترش است این گذشته پادشه حسن و گرد لشکرش است این. شاطرعباس
چوب دستی. گواز. جواز. غبازه. (جهانگیری) : آنکه بر فسق ترا رخصت داده ست و جواز سوی من شاید اگر سرش بکوبی به غباز. ناصرخسرو. در دیوان ناصرخسرو چ تهران ’بجواز’ آمده و در حاشیه افزوده اند: در بعض نسخ بجای جواز ’غماز’ آمده که به معنی چوبدستی قلندران است. مؤلف انجمن آرا آرد: غباز و غبار تبدیل تصحیف یکدیگر مینماید
چوب دستی. گواز. جواز. غبازه. (جهانگیری) : آنکه بر فسق ترا رخصت داده ست و جواز سوی من شاید اگر سرش بکوبی به غباز. ناصرخسرو. در دیوان ناصرخسرو چ تهران ’بجواز’ آمده و در حاشیه افزوده اند: در بعض نسخ بجای جواز ’غماز’ آمده که به معنی چوبدستی قلندران است. مؤلف انجمن آرا آرد: غباز و غبار تبدیل تصحیف یکدیگر مینماید
گاوآهن (ازثعالبی) ثعالبی قصۀ ’گنج گاو’ را چنین روایت میکند کشاورزی مزرعۀ خود را بوسیلۀ دو گاو شیار میکرد، ناگاه خیش گاوآهن که به فارسی غباز خوانند، در ظرفی پر از مسکوک زر فروشد. کشاورز به بارگاه پادشاه رفت و واقعه را عرض کرد شاه فرمان داد تا آن کشت زار را کندند و مالی که در آن بودبیرون کشیدند، صد کوزۀ پر سیم و زر و گوهر بدرآمد که مهر اسکندر داشت... (ترجمه تاریخ ایران در زمان ساسانیان کریستنسن چ 2 ص 486). رجوع به غبازه شود
گاوآهن (ازثعالبی) ثعالبی قصۀ ’گنج گاو’ را چنین روایت میکند کشاورزی مزرعۀ خود را بوسیلۀ دو گاو شیار میکرد، ناگاه خیش گاوآهن که به فارسی غباز خوانند، در ظرفی پر از مسکوک زر فروشد. کشاورز به بارگاه پادشاه رفت و واقعه را عرض کرد شاه فرمان داد تا آن کشت زار را کندند و مالی که در آن بودبیرون کشیدند، صد کوزۀ پر سیم و زر و گوهر بدرآمد که مهر اسکندر داشت... (ترجمه تاریخ ایران در زمان ساسانیان کریستنسن چ 2 ص 486). رجوع به غبازه شود