غلتیدن، برای مثال روز و شب در نعمتش غالیدن است / پس ز کفران هر نفس نالیدن است (مولوی - لغت نامه - غالیدن)، از یک پهلو به پهلوی دیگر گردانیدن، غلتانیدن، برای مثال آهو مر جفت را بغالد بر خوید / عاشق معشوق را به باغ بغالید (عماره - شاعران بی دیوان - ۳۵۶)، مالیدن
غلتیدن، برای مِثال روز و شب در نعمتش غالیدن است / پس ز کفران هر نفس نالیدن است (مولوی - لغت نامه - غالیدن)، از یک پهلو به پهلوی دیگر گردانیدن، غلتانیدن، برای مِثال آهو مر جفت را بغالد بر خوید / عاشق معشوق را به باغ بغالید (عماره - شاعران بی دیوان - ۳۵۶)، مالیدن
مؤنث واژۀ غالی، گران قیمت، گران بها ماده ای بسیار خوشبو، مرکب از مشک، عنبر، بان و حصی لبان (حسن لبه) که زنان برای معطر کردن زلف به کار می بردند و برای تقویت دماغ، قلب، تسکین صداع و لقوه نیز مفید بوده کنایه از گیسوی سیاه و خوش بو، غلات
مؤنثِ واژۀ غالی، گران قیمت، گران بها ماده ای بسیار خوشبو، مرکب از مشک، عنبر، بان و حصی لبان (حسن لبه) که زنان برای معطر کردن زلف به کار می بردند و برای تقویت دماغ، قلب، تسکین صداع و لقوه نیز مفید بوده کنایه از گیسوی سیاه و خوش بو، غُلات
نالان. مریض. - نالیده گشتن، مریض شدن. بیمار شدن: پس هادی شماخ طبیب را آنجایگاه فرستاد و مدتی ببود و مردم را معالجت کردی تا با ادریس گستاخ گشت و یک باری ادریس نالیده گشت و شماخ او را زهر داد. (مجمل التواریخ)
نالان. مریض. - نالیده گشتن، مریض شدن. بیمار شدن: پس هادی شماخ طبیب را آنجایگاه فرستاد و مدتی ببود و مردم را معالجت کردی تا با ادریس گستاخ گشت و یک باری ادریس نالیده گشت و شماخ او را زهر داد. (مجمل التواریخ)
غلطیدن. (برهان) ، غلطانیدن. (برهان). غلتانیدن. گردانیدن به پهلو. از پهلو به پهلو غلطانیدن. صاحب برهان ذیل ’غالد’ آرد: ماضی غلطانیدن باشد عموماً و کسی که بر سبیل عشرت همچون عاشق و معشوق خود را از این طرف به آن طرف و از آن طرف به این طرف غلطاند خصوصاً - انتهی. مالیدن و غلطانیدن. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). و صاحب انجمن آرا ذیل غالد آرد: یعنی غلطاند بر سبیل عیش و شادی چون عاشق و معشوق: کسی که در دل او جای کرد خصمی تو بجای خانه و کاشانه چرخ دادش غال. این معنی غار و شکاف حیوانات است. همچو آهو که جفت را غالد من ترا روز و شب همی غالم. لطیفی. و از این مأخوذ است کنغال که در اصل کنگ غال بوده یعنی غلطانندۀ امرد که کنگ گویند عبارت از غلام باره است یعنی امرددوست - انتهی. آهو مر جفت را بغالد در خوید عاشق معشوق را بباغ بغالید. عمارۀ مروزی. روز و شب در نعمتش غالیدن است پس ز کفران هر نفس نالیدن است. مولوی. ، کام کودک غالیدن. تحنیک. (زوزنی). و رجوع به غالیدن و شرح احوال رودکی تألیف نفیسی ج 3 ص 1191 و شعوری ج 2 ص 183 شود
غلطیدن. (برهان) ، غلطانیدن. (برهان). غلتانیدن. گردانیدن به پهلو. از پهلو به پهلو غلطانیدن. صاحب برهان ذیل ’غالد’ آرد: ماضی غلطانیدن باشد عموماً و کسی که بر سبیل عشرت همچون عاشق و معشوق خود را از این طرف به آن طرف و از آن طرف به این طرف غلطاند خصوصاً - انتهی. مالیدن و غلطانیدن. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). و صاحب انجمن آرا ذیل غالد آرد: یعنی غلطاند بر سبیل عیش و شادی چون عاشق و معشوق: کسی که در دل او جای کرد خصمی تو بجای خانه و کاشانه چرخ دادش غال. این معنی غار و شکاف حیوانات است. همچو آهو که جفت را غالد من ترا روز و شب همی غالم. لطیفی. و از این مأخوذ است کنغال که در اصل کِنگ غال بوده یعنی غلطانندۀ امرد که کِنگ گویند عبارت از غلام باره است یعنی امرددوست - انتهی. آهو مر جفت را بغالد در خوید عاشق معشوق را بباغ بغالید. عمارۀ مروزی. روز و شب در نعمتش غالیدن است پس ز کفران هر نفس نالیدن است. مولوی. ، کام کودک غالیدن. تحنیک. (زوزنی). و رجوع به غالیدن و شرح احوال رودکی تألیف نفیسی ج 3 ص 1191 و شعوری ج 2 ص 183 شود
درهم شده و آمیخته. (برهان) (از غیاث) آشفته و ژولیده. (برهان). شوریده. مشوش: ازین خفرقی موی کالیده ای بدی سرکه بر روی مالیده ای. سعدی. ، گریخته. (از برهان). فرار کرده، موهای ژولیده و استیغ شده از ترس و هراس. (ناظم الاطباء) ، موی مادرزاد. (برهان) (ناظم الاطباء) ، چیزی که گرد و خاک بر آن نشسته باشد. (برهان) : در خواب اشخاص نورانی را دیده بود، روی خراشیده، مویها پریشان، کالیده و جامه سیاه. (جهانگشای جوینی). الاشعث، کالیده شده موی یعنی بی روغن شده و پراکنده شده. (مجمل اللغه)
درهم شده و آمیخته. (برهان) (از غیاث) آشفته و ژولیده. (برهان). شوریده. مشوش: ازین خفرقی موی کالیده ای بدی سرکه بر روی مالیده ای. سعدی. ، گریخته. (از برهان). فرار کرده، موهای ژولیده و استیغ شده از ترس و هراس. (ناظم الاطباء) ، موی مادرزاد. (برهان) (ناظم الاطباء) ، چیزی که گرد و خاک بر آن نشسته باشد. (برهان) : در خواب اشخاص نورانی را دیده بود، روی خراشیده، مویها پریشان، کالیده و جامه سیاه. (جهانگشای جوینی). الاشعث، کالیده شده موی یعنی بی روغن شده و پراکنده شده. (مجمل اللغه)
نموکرده. بلندشده. (ناظم الاطباء). گوالیده. یافع. هرچیز که ببالا بلند باشد. باسق، درخت یا مردی باشد که ببالا بلند باشد. (اوبهی). آدمی و درخت و جز آن را گویند که تنومند و بلند ودراز شده باشد. (از برهان قاطع) (از آنندراج). بالابلند. نمویافته. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 193) : عمرو از دور پدید آمد با آن مویها، و برهنه بود، بترسیدند، چون به نزدیک ایشان رسید سلام کرد، جواب دادند و گفتند طعام خور، از آن ناخن درازگشته و مویهای بالیدۀ او کراهت داشتند. (از ترجمه طبری بلعمی). ستوده شد طمع تا شد به جودش طمع بالیده و نالیده مالا. عنصری. بنۀ شاسپرم تا نکنی لختی کم ندهد رونق و بالیده و بالا نشود. منوچهری. چون محمد بن سائب بالیده و بزرگ شد از شجاعان و مردان روزگار خود بود. (تاریخ قم ص 258). و جوانی قوی و مردانه و بالیده شد. (تاریخ قم ص 290). چون ابوعبداﷲ بالیده شدبه قم رئیس و متصرف املاک و اموال که پدر او و محمد بن موسی به دست آورده بود گشت. (تاریخ قم ص 219). و ابوالفضل بالیده و بزرگ شد. (تاریخ قم ص 226). رخسار و قدت بر گل و سروش عارست بالیده نهالیست که ماهش یارست. (از فرهنگ شعوری). - تمام بالیده، بکمال نموکرده. بطور کامل رشدکرده: هیکل، گیاه دراز تمام بالیده. (منتهی الارب). - نوبالیده، که نورسته باشد. تازه رسته. تازه برآمده: دستم مگیر ای باغبان تا پای قمری بشکنم کآزرده می دارد همی آن سرو نوبالیده را. یغما.
نموکرده. بلندشده. (ناظم الاطباء). گوالیده. یافع. هرچیز که ببالا بلند باشد. باسق، درخت یا مردی باشد که ببالا بلند باشد. (اوبهی). آدمی و درخت و جز آن را گویند که تنومند و بلند ودراز شده باشد. (از برهان قاطع) (از آنندراج). بالابلند. نمویافته. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 193) : عمرو از دور پدید آمد با آن مویها، و برهنه بود، بترسیدند، چون به نزدیک ایشان رسید سلام کرد، جواب دادند و گفتند طعام خور، از آن ناخن درازگشته و مویهای بالیدۀ او کراهت داشتند. (از ترجمه طبری بلعمی). ستوده شد طمع تا شد به جودش طمع بالیده و نالیده مالا. عنصری. بنۀ شاسپرم تا نکنی لختی کم ندهد رونق و بالیده و بالا نشود. منوچهری. چون محمد بن سائب بالیده و بزرگ شد از شجاعان و مردان روزگار خود بود. (تاریخ قم ص 258). و جوانی قوی و مردانه و بالیده شد. (تاریخ قم ص 290). چون ابوعبداﷲ بالیده شدبه قم رئیس و متصرف املاک و اموال که پدر او و محمد بن موسی به دست آورده بود گشت. (تاریخ قم ص 219). و ابوالفضل بالیده و بزرگ شد. (تاریخ قم ص 226). رخسار و قدت بر گل و سروش عارست بالیده نهالیست که ماهش یارست. (از فرهنگ شعوری). - تمام بالیده، بکمال نموکرده. بطور کامل رشدکرده: هیکل، گیاه دراز تمام بالیده. (منتهی الارب). - نوبالیده، که نورسته باشد. تازه رسته. تازه برآمده: دستم مگیر ای باغبان تا پای قمری بشکنم کآزرده می دارد همی آن سرو نوبالیده را. یغما.
دست کشیده لمس کرده مس کرده، بهم فشار داده، مشت و مال داده، چیزی روی جسمی کشیده، گوشمالی داده، تصادف کرده (دو اتومبیل با هم)، از بین رفته کان لم یکن محسوب شده، مستعمل: تو چشم مرا نیز بمالیده ازاری روشن کن ازیرا که من ایزار ندارم. (سنائی مصف. 713) -9 بالازده باز مالیده، انگشتو
دست کشیده لمس کرده مس کرده، بهم فشار داده، مشت و مال داده، چیزی روی جسمی کشیده، گوشمالی داده، تصادف کرده (دو اتومبیل با هم)، از بین رفته کان لم یکن محسوب شده، مستعمل: تو چشم مرا نیز بمالیده ازاری روشن کن ازیرا که من ایزار ندارم. (سنائی مصف. 713) -9 بالازده باز مالیده، انگشتو