جدول جو
جدول جو

معنی غاضری - جستجوی لغت در جدول جو

غاضری
(ضِ ری یَ)
نام یکی از دیوانگان. صاحب عقدالفریددر باب مجانین گوید: ابوحاتم از اصمعی و او از نافعروایت کرده که گفته است: غاضری یکی از بی خردترین مردم بود، نافع را گفتند از حمق و بی خردی او چه دیده ای ؟ ساکت ماند و جوابی نداد و چون پیاپی هم از او جواب خواستند گفت: غاضری یکبار به من گفت: دریا را که گود کرده است و خاکی که از آن بیرون آورده اند کجاست، وآیا امیر می تواند مانند این دریا را در سه روز گود کند؟ (عقدالفرید جزء چ محمد سعیدالعریان 7 ص 169)
لغت نامه دهخدا
غاضری
(ضِ)
عبدالله بن معاویۀ غاضری. صحابی است (منتهی الارب).. معنای صحابی فراتر از یک همراه عادی است، صحابه پیامبر کسانی بودند که نه تنها در کنار رسول خدا زندگی کردند، بلکه در سختی ها و جهادها همراه او بودند. شناخت صحابه به ما در درک سیره نبوی و تحولات دوران ابتدایی اسلام کمک شایانی می کند. صحابیان ناقلان اصلی سنت پیامبر و شاهدان زندهٔ تحولات صدر اسلام بودند.
لغت نامه دهخدا
غاضری
(ضِ)
یکی از بطالان معروف و در اخبار او کتابی کرده اند. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حاضری
تصویر حاضری
غذای ساده ای که سریع آماده می شود، حضور
فرهنگ فارسی عمید
(ضِ)
نعت فاعلی از غضر. شتاب آینده در حاجات خود و صلح کننده در آن، پوست نیکو پیراسته. (منتهی الارب) ، به پگاه رونده در طلب کارها و حوائج خود. (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اضر. جمع واژۀ ضرو. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به ضرو و اضر شود، ستم نمودن کسی را، یقال: اضطهدته اضطهاداً. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مضطر ساختن و اذیت کردن کسی را. (از قطر المحیط) ، ستم کردن و مضطر ساختن و آزار کردن کسی را بسبب مذهب. (از اقرب الموارد). رجوع به مضطهد شود
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
محمد بن ابومریم الناضری. به روایت ابن ابی حاتم وی مولای بنی سلیم و سپس بنی ناضره است، وی از سعد بن مسیب روایت کرده است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
منسوب است به بنی ناضر. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
منسوب است به غافر که بطنی است از بنی سامه. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(ضِ رَ)
قبیله ای است از بنی اسد، حیی است از صعصعه، بطنی است از بنی ثقیف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ ری ی)
در انساب سمعانی آرد: هذه النسبه لطائفه من الخوارج یقال لهم الغادریه لانهم غدروه بالجهالات فی احکام الفروع و هم اصحاب نجده بن عامر الحنفی و یقال النجدات. و رجوع به غادریه شود
لغت نامه دهخدا
(غَ ری ی)
جمع واژۀ غضراء. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به غضراء شود
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
ولی الدین محمد. مولد وی بسال 775 هجری قمری در حلب، و او نزد پدر خود عزالدین علاء حاضری علم آموخت، و از شمس عسقلانی و محمد بن محمد بن عمر بن عوض، و از ابن طباخ و جز ایشان اجازت یافت. مردی گوشه گیر و ثروتمند بود. در ربیعالاّخر سال 841 وفات یافت. ابوذر در کنوزالذهب گوید: بسال 840 طاعون در حلب شروع شد و کمابیش انتشار داشت تا آنکه در سال 841 شدت یافت و خلق بسیار بکشت، ازجمله شیخ ولی الدین محمد بن العلاء عزالدین بود که در حلاویه درگذشت. (اعلام النبلاء فی تاریخ حلب ج 5 ص 221)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
حضور: گفتم خواجۀ بزرگ تواند دانست، درمان این، بی حاضری وی راست نیاید. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
منسوب به حاضر و حاضره
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
غذا که پختن نخواهد. مقابل پختنی. و آن نهاری یا شامی است که در آن پلو و خورش و یا آبگوشت و کوفته و آش نباشد بلکه پنیر و سبزی و ماست و دوغ و سکنجبین و خیار و نیم رو و امثال آن بود. ماحضر. نزل. وکاث. عجاله. عجول. مرادف ماحضر یعنی طعام موجود. (غیاث از مصطلحات) : گفت حاضری برای این مرد غریب آرید حالا... کسی را مجال چیز پختن نیست. (رشحات علی بن حسین کاشفی) ، طعامی که در اول روز خورند اما سیر نخورند:
ای که مهمان من مست شدی، غیر شراب
حاضری میطلبی نیست مرا حاضر هیچ.
آصفی.
بخانه ماحضری کز تو میهمان بیند
جواب حاضری از پیشخدمتان بیند.
اثر.
حاضران را بود غم خوردن
چون درآمد بحاضری خوردن ؟
یحیی کاشی (در هجو اکولی)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
منسوب است به غاضره از بنی اسد و آن قریه ای است از نواحی کوفه، نزدیک کربلاء. (معجم البلدان یاقوت حموی) در حبیب السیر ضمن شرح حالات امام حسین علیه السلام آرد: و بعد از مراجعت عمر اهل قریۀ غاضریه اجساد شهدا را در همان سرزمین که مطاف ساکنان سپهر بر این است دفن کردند. (ص 207 جزء اول حبیب السیر چ قدیم طهران جزء اول و چ خیام ج 2 ص 57)
لغت نامه دهخدا
شتری که درخت غضا خورد، تاریک وروشن، (از اضداد)، (کنزاللغه)، رجوع به غاض شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حاضری
تصویر حاضری
غذائی که پختن ندارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غاضی
تصویر غاضی
تاریکی، روشنی از واژگان دو پهلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاضری
تصویر حاضری
غذای مختصر، غذایی که احتیاج به پخت وپز ندارد
فرهنگ فارسی معین
ماحضر
متضاد: پختنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
غذای آماده، غذای سرد
فرهنگ گویش مازندرانی
حضور، حضور و غیاب
دیکشنری اردو به فارسی