جدول جو
جدول جو

معنی غارثور - جستجوی لغت در جدول جو

غارثور
(رِ ثَ)
جایی در کوه ثور که در مکه واقع است و رسول اکرم صلی الله علیه و آله هنگامی که دشمنان قصد کشتن آن حضرت داشتند بدان پناه برد. رجوع به صاحب الغار و کلمه غار (ذیل: صاحب الغار) شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یارور
تصویر یارور
(پسرانه)
یاریگر، یاور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غارغار
تصویر غارغار
قارقار، بانگ کلاغ، صدای کلاغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارآور
تصویر بارآور
هر درختی که میوه بدهد، درخت میوه دار، در بانکداری سرمایه ای که سود بدهد، پردوکتیف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غارتگر
تصویر غارتگر
کسی که مال مردم را غارت کند، غارت کننده، تاراج کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارآور
تصویر کارآور
کاردان، کارفرما
فرهنگ فارسی عمید
تاریک، (از ولف)، سخت تاریک، (شرفنامۀ منیری) :
به منذر چنین گفت بهرام گور
که اکنون که شد روز ما تارتور
ازین تخمه گر نام شاهنشهی
گسسته شود بگسلد فرهی،
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2099)،
رجوع به ’تار و تور’ شود، تارتار باشد، (شرفنامۀ منیری)، پاره پاره، ذره ذره، ریزه ریزه، رجوع به تارو تور شود
لغت نامه دهخدا
اسم ترکی فودنج است، (فهرست مخزن الادویه)، یارپوز، رجوع به فودنج و پونه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نام ناحیه ای در هند، چنانکه در کتاب ’سنکهت براهمهر’ آمده است. (ماللهند ص 149)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی از دهستان جلالوند است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 130 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
به لغت یونانی و بعضی گویند به سریانی رازیانۀ بستانی باشد و آنرا ’بادیان’ هم می گویند، (برهان) (آنندراج)، معرب از لاتینی ’ماری تی موم’ و قسمی رازیانۀ آبی است و آن را کاکله نیز گویند، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
سخن نقل کرده شده و روایت شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). منقول. روایت شدۀ خلف از سلف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همه اخبار در بزرگی او
به بر عقل نص و مأثور است.
مسعودسعد.
او در اطفای آن جمره و تسکین فتنه آثار مأثور و مساعی مشکور نمود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 437).
- حدیث مأثور، سخنی که خلف از سلف روایت کرده اند و در قول علی (ع) : لست بمأثور فی دینی، یعنی نیستم از کسانی که نقل کرده شود از ایشان شر در دین. مأبور به جای مأثور نیز آمده. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مأبور شود.
- دعای مأثور، دعایی که از زمانهای دیرین از شخصی به شخصی دیگر رسیده باشد. (فرهنگ فارسی معین).
- ، بعیر مأثور، شتری که رندیده شده باشد باطن سپل او. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
، شمشیر گوهردار. (دهار).
- سیف مأثور، تیغی که بر متن آن نشان باشد یا تیغی که متن آن از آهن نرم و دم آن از آهن سخت باشد. یا تیغی است از عمل جن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
، اثرپذیره شده. در لغت عرب بدین معانی نیامده مگر فارسیان می آرند صحیح به جای آن متأثر است، جزا داده شده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
غارتوغ یا غارتوپ نام شهرو بازارگاهی است در قسمت غربی کشور تبت، در ایالت غنازی خور سوم، در وادیی از جبال هیمالیا، به ارتفاع 4590 گزی، در 31 درجه و 44 دقیقه و 4 ثانیۀ عرض شمالی و 78 درجه و 3 دقیقه و 18 ثانیۀ طول شرقی واقع گشته است. موسم افتتاح سالیانۀ این بازار ماه اوت و ایلول است که کاروانهای بزرگ تجارت، از چین و ترکستان و افغانستان و ایران و هندوستان به این سرزمین فرود آیند و به واسطۀ ضیق مکان خیمه و خرگاههای فراوان گرداگرد ابنیه برپا میشود و منظرۀ شهری بسیار بزرگ متشکل از خیام در نظر جلوه میکند. در فصل زمستان بسبب ارتفاع بسیار قابل سکونت نیست و سکنۀ اصلی آن هم مجبور به فرود آمدن میباشند. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
حکایت صوت کلاغ،
- غارغار کردن کسی را، به جماعت او را نکوهش کردن (و غالباً به ناحق)
لغت نامه دهخدا
(زِ خوا / خا)
کاردان:
بشد دایه و خواند کارآوران
مهندس تنی چند زیرک سران.
(یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
یکی از شعب رود خانه کرخه است. (جغرافیای غرب ایران ص 41)
لغت نامه دهخدا
(خُوَرْ / خُرْ)
طفلی را گویند که اندک خورد و فربه نشود و بنالد. (آنندراج) (فرهنگ شعوری). رجوع به زاخوست، زاخوستی و زاخوست شدن شود
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان چهارفریضۀ بخش مرکزی شهرستان بندر انزلی در دوهزاروپانصدگزی باختر بندر انزلی، کنار شوسۀ انزلی به آستارا. جلگه ای، معتدل، مرطوب، مالاریائی، دارای 600 تن سکنه شیعه، زبان مادری گیلکی. آب آن از چاه. محصول آنجامختصر صیفی است. شغل مردان صید ماهی و صنایع دستی زنان حصیربافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(سِلَ دَ / دِ)
برور. میوه آور و میوه دار و مثمر. (ناظم الاطباء). باثمر: درختی بارآور. الحبله، درختان بارآور:
بره هست چندان که آید بکار
درختان بارآور سایه دار.
فردوسی.
سپهبدنژادی و گندآوری
رزی دید در راه بارآوری.
فردوسی.
دوصد میل ره بیشه باشد فزون
درختان بارآور گونه گون.
اسدی (گرشاسب نامه).
ز ناگه بر مرغزاری رسید
درختان بارآور و سبز دید.
اسدی (گرشاسب نامه).
هوای خوش و بیشه های فراخ
درختان بارآور سبزشاخ.
نظامی.
و درخت آن بقوت تر و بانشاطتر و بارآورتر. (فلاحت نامه).
لغت نامه دهخدا
(خُرْ)
دهی از دهستان قوره تو بخش مرکزی شهرستان قصرشیرین در 15هزارگزی شمال خاوری قصرشیرین. و کنار رودخانه قوره تو و مرز ایران. تپه ماهور. گرمسیر و دارای 50 تن سکنه است. آب آن از رودخانه قوره تو. محصولات آنجا غلات، دیم. لبنیات. راه مالرو دارد و در تابستان اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
ده کوچکی است از دهستان پشت آربابا بخش بانۀ شهرستان سقز که در 12هزارگزی جنوب بانه و 2هزارگزی کوخه مامو واقعست و35 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
لاتینی تازی گشته کاکله رازیانه آبی از گیاهان قسمی رازیانه که آن را رازیانه آبی و کاکله گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارآور
تصویر کارآور
کاردان
فرهنگ لغت هوشیار
اپارک تاراجگر این است کزو رخنه به کاشانه من شد تاراجگر خانه ویرانه من شد (وحشی) کسیکه مال مردم را به تاراج برد غارت کننده، راهزن دزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غارغار
تصویر غارغار
حکایت صوت کلاغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارآور
تصویر بارآور
مثمر، میوه آور، با ثمر
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی آبچرا:) غذاوخوراک اندک باشد که پیش از طعام هابخورند (پیشیاره پیشخوارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دارخور
تصویر دارخور
درختی که آنرا پیوند نکرده باشند، شاخه نو نشانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غارتگر
تصویر غارتگر
((~. گَ))
کسی که مال مردم را به تاراج برد، راهزن، دزد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارآور
تصویر بارآور
حامل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بارور
تصویر بارور
حاصلخیز
فرهنگ واژه فارسی سره
بارور، ثمردار، مثمر، میوه دار، میوه دهنده، آبستن، باردار، حامله
متضاد: بی بر، سترون، عقیم، مفید، سودبخش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چپاولگر، چپوچی، دزد، راهزن، سارق، طرار، عیار، یغماگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
غده، کسی که پیوسته غرولند کند
فرهنگ گویش مازندرانی
بی ادبی، غرور، خودپسندی، تکبّر
دیکشنری عربی به فارسی