جدول جو
جدول جو

معنی عیشکاه - جستجوی لغت در جدول جو

عیشکاه(بَ گُسْتْ کَ / کِ)
عیش کاهنده. کم کننده عیش:
من و عشق تو شاخ و برگ یک لختیم در معنی
بلی خویشی بود با غم فزایان عیشکاهان را.
طالب آملی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ویشکا
تصویر ویشکا
(دخترانه)
نام روستایی در نزدیکی رشت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عمرکاه
تصویر عمرکاه
کاهندۀ عمر، آنچه عمر را می کاهد و تلف می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیشکار
تصویر پیشکار
کسی که در خدمت شخص بزرگ و محترمی کارهای او را اداره کند، ناظر و مباشر مخصوص، پیشیار، در کشاورزی چاهی که از آنجا شروع به لای روبی می کنند، چاه های آخر قنات، رئیس دارایی استان، کسی که زیردست شاطر کار می کند و نان را از تنور درمی آورد
فرهنگ فارسی عمید
محلی که روز عید در آنجا نماز عید می خوانند یا مراسم عید را برگزار می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیشکاره
تصویر پیشکاره
مباشر، خدمتگزار، ماما، قابله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیشگاه
تصویر پیشگاه
پیش تخت پادشاه، جلو ایوان، آستانه، درگاه، برای مثال فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید / شرمنده رهرویی که عمل بر مجاز کرد (حافظ - ۲۷۴)
فرهنگ فارسی عمید
(پیشکار)
شاگرد و مزدور. (برهان)، خادم. خادمه. سرپائی. پیشخدمت. خدمتکار. پرستنده. فرمانی. فرمانبرداری. مطیع. بزرگترین چاکر و نوکر هر مرد بزرگ و صاحب دستگاه که نیابت کارهای او کند. مقابل پیشگاه:
نه ماه سیامی نه ماه فلک [سپهر]
که اینت غلامست و آن پیشکار.
رودکی.
بخت و دولت چو پیشکار تواند
نصرت و فتح پیشیار تو باد.
رودکی.
بسر برنهاده یکی پیشکار
که بودی خورش نزد او استوار.
فردوسی.
همه گرزدارانش زرین کمر
همه پیشکارانش با زیب و فر.
فردوسی.
بیامد رسن بستد از پیشکار
شد آن دلو دشوار بر شهریار.
فردوسی.
من از بیم آن نامور شهریار
چنین آبکش گشتم و پیشکار.
فردوسی.
اگر شهریاری و گر پیشکار
تو اندر گذاری [تو ناپایداری] و او پایدار.
فردوسی.
چنویی بدست یکی پیشکار
تبه شد تو تیمار بیشی مدار.
فردوسی.
به پیش براهام شد پیشکار
بگفت آنچه بشنید از آن نامدار.
فردوسی.
چنین داد پاسخ ورا پیشکار
که مهمان ابا گرزۀ گاوسار...
فردوسی.
کجا پیشکار شبانان ماست
بر آوردۀ دشتبانان ماست.
فردوسی.
چنین داد پاسخ ورا [ضحاک را] پیشکار
که ایدون گمانم من ای شهریار...
فردوسی.
چنین دادپاسخ ورا پیشکار
که هست این یکی نامۀ شهریار.
فردوسی.
نمک خورده هر گوشت چون چل هزار
ز هر سو به دریا کشد پیشکار.
فردوسی.
بشد نیز بدمهر دو پیشکار
کشیدند بر خون، تن شهریار.
فردوسی.
ورا گفت گشتاسب کای شهریار
منم بر درت چون یکی پیشکار.
فردوسی.
بفرمود رستم که تا پیشکار
یکی جامه آرد برش پر نگار.
فردوسی.
مبادا که از کارداران من
گر از لشکرو پیشکاران من...
فردوسی.
چو بشنید پویان بشد پیشکار
بنزد براهام شد کاین سوار.
فردوسی.
به پیش براهام شدپیشکار
بگفت آنچه بشنید از آن نامدار.
فردوسی.
چهارم چنین گفت با پیشکار
که پیغام بگذار و پاسخ بیار.
فردوسی.
مرا با پری راست کردی بخوبی
پری مر مرا پیشکارست و چاکر.
فرخی.
میان بسته بر گونۀ پیشکاری.
فرخی.
این جهان از دست آن شاهان برون کردی که بود
هر یکی را چون فریدون ملک صد پیشکار.
فرخی.
همیشه چنین بخت یار تو باد
جهان پیش کار تو چون پیشکار.
فرخی.
مریخ روز معرکه شاهاغلام تست
چونانکه زهره روز میزد تو پیشکار.
فرخی.
تو آن پادشاهی که بر درگه تو
ملوک جهان پیشکارند و چاکر.
فرخی.
ایزداو را یار و دولت پیشکار
او بکام دل مکین اندر مکان.
فرخی.
سرایی بد سعادت پیشکارش
زمانه چاکر و دولت کدیور.
لبیبی.
رایت منصور او را فتح باشد پیشرو
طالع مسعود او را بخت باشد پیشکار.
منوچهری.
بخوبی بتان پیشکار منند
بمردی سواران شکار منند.
اسدی.
گرفته خورشها همه کوه و دشت
کشان پیشکار آب و دستار و تشت.
اسدی.
سراپرده و خیمه و پیشکار
عماری و پیل و کت شاهوار.
اسدی.
عالمش زیر رکاب است و فلک زیر نگین
آفتابش زیر دست است و زمانه پیشکار.
قطران.
بر جهان پیشکاران فخر دارد جاودان
آنکه روز بار تو یک روز دربانی کند.
قطران.
ز جهل تو اکنون همی جان دانا
کند پیشکار ترا پیشکاری.
ناصرخسرو.
به دانه تخمها در پیشکارانند مردم را
که هر یک زآن یکی کار و یکی پیشه دگر دارد.
ناصرخسرو.
ور اندر یافتن مر پیشکاران را چو درماند
بر آن کو برتر است از عقل خیره وهم بگمارد.
ناصرخسرو.
جهان پیشکاری ست از [زی] مرد دانا
که بر سر یکی نامبردار دارد.
ناصرخسرو.
کار خداوندگار خود نکند
بلکه همی کار پیشکار کند.
ناصرخسرو.
خورشید پیشکار و قمر ساقی
لاله سماک و نرگس پروینم.
ناصرخسرو.
چاکر قبچاق شد شریف و ز دل
حرۀ او پیشکار خاتون شد.
ناصرخسرو.
وآن بندها که که بست فلاطون به پیش من
مومی است سست پیش کهین پیشکار من.
ناصرخسرو.
چو گشت آشفته گردد پیشگاهی
رهی و بنده پیش پیشکاری.
ناصرخسرو.
من خانه ندیده ام جز این هرگز
گردنده و پیشکار و فرمانی.
ناصرخسرو.
شتربان و فراش با دیگ پر
نبودند جز پیشکار علی.
ناصرخسرو.
و گر آرزو تست کازادگان
ترا پیشکاران شوند و خدم
بداد و دهش جوی حشمت که مرد
بدین دو تواند شدن محتشم.
ناصرخسرو.
بنده ای را سند بخشی پیشکاری را طراز
کهتری را بر زمین خاوران مهتر کنی.
ناصرخسرو.
بدانش مر این پیشکار تنت را
رها کن ازین پیشکاری و خواری.
ناصرخسرو.
و مردم را بر چهار گروه کرد: گروهی لشکریان و گروهی عالمان و دانایان و گروهی پیشکاران و گروهی را گفت بدکان و بازار باشید و کار کنید. (قصص الانبیاء ص 36).
خطا هرگز نیفتد حزم او را
که او را سعد گردون پیشکار است.
مسعودسعد.
وصف او را چو وهم و خاطر من
بی عدد پیشکار و مزدورست.
مسعودسعد.
دولت کاردان کارگزار
در همه کار پیشکار تو باد.
مسعودسعد.
سعد ملک آن محترم سعدی که سعدین فلک
پیشکارانند و او بر پیشکاران پیشگاه.
سوزنی.
از بوسه گاه خوبان شکر شکار باشی
تا پیشگاه باشی و اقبال پیشکار.
سوزنی.
پیشکار ضمیر و رای تواند
جرم مهر مضیئی و ماه منیر.
سوزنی.
بحل و عقد جهان را زمانه ای ست دگر
که پیشکار قضا و مدبرست قدر.
انوری.
پیشکار حرص را بر من نبینی دسترس
تا شهنشاه قناعت شد مرا فرمانروا.
خاقانی.
پیشگاه حضرتش را پیشکار
از بنات النعش و جوزا دیده ام.
خاقانی.
از هنر و بذل مال و ز کرم و حسن رای
زیبد اگر چون حسن صد بودت پیشکار.
خاقانی.
شاه علاءالدول داور اعظم که هست
هم ازلش پیشرو هم ابدش پیشکار.
خاقانی.
در صفۀ تو دختر قیصر بساط بوس
در پیشگاه تو زن فغفور پیشکار.
خاقانی.
پیشکارانش خراج از هندوچین آورده اند
چاوشانش دست بر چیپال و خان افشانده اند.
خاقانی.
بادش سعادت دستیار، ارواح قدسی دوستار
اجرام علوی پیشکار، ایزد نگهبان باد هم.
خاقانی.
سر برآورد کرد روشن رای
کرد خالی ز پیشکاران جای.
نظامی.
و از مهارت محترفه و فراهت پیشکاران و حذاقت استادان اصفهان... (ترجمه محاسن اصفهان ص 78).
ای مهر تو رهنمای امید
وی کین تو پیشکار حرمان.
عمادی.
وفا پایمرد و سخا دستیار
ظرافت ندیم و ادب پیشکار.
ظهوری.
دوستداران دوستکامند و حریفان با ادب
پیشکاران نیکنام و صف نشینان نیکخواه.
حافظ.
صف نشینان نیکخواه و پیشکاران با ادب
دوستداران صاحب اسرار و حریفان دوستکام.
حافظ.
- پیشکار کشتی، ظاهراً سر و رئیس ملاحان: بعد سه روز آه باد بنشست پیشکار کشتی نگاه کرد و فریاد برآورد و زاری کرد که ای مسلمانان شهادت بیارید که کار ما به آخر رسید... ما گفتیم آخرچه افتاده است. (مجمل التواریخ و القصص).
، مدیر و مستشار. وزیر عاقل. نائب. معاون. حاکم و مانند او. قائم مقام (در تداول دورۀ قاجاریه). وکیل. نگهبان گنج و تخت و سرا و آب و ضیاع. آنکه کارهای صاحب متمشی گرداند. مباشر. ممد و معاون و مدد کار. (برهان) :
ای آفتاب صد هزار آفتاب
ای پیشکار صد هزار انجمن.
فرخی.
و کارها فرو بماند تا جوانی را که معتمد بود پیشکار امیر کرد بخلافت خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). ما کدخدایان پیشکار محتشمان باشیم. برما فریضه است که صلاح نگاه داشتیمی. (تاریخ بیهقی ص 354 ایضاً). ارتکین را حاجب خود خواست و پسندید تا پیشکار او باشد و اگر ناشایسته است دور کرده آید. (تاریخ بیهقی ص 636 ایضاً). سرهنگ بوعلی کوتوال را خلعت داد و مثال داد تاپیشکار فرزند و کارهای غزنین باشد. (تاریخ بیهقی ص 512 ایضاً).
چون ننازم بهر داماد و وصی و اولاد او
گر بنازی تو به تازه پیشکاران ناصبی.
ناصرخسرو.
هست بدو گشتم و زبان و سخن
هر دو بدین گشت پیشکار مرا.
ناصرخسرو.
نامشان زی تو ستاره است ولیکن سوی من
پیشکاران و رقیبان قضا و قدرند.
ناصرخسرو.
و در آن روزگاران امراء، پیشکاران خلیفه را خواندندی. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 171).
عمر ابد را شده مدت او پیشکار
سرّ ازل را شده خامۀ او ترجمان.
خاقانی.
و در آن وقت وزیر و پیشکارو دستور و کارگزار سالار بوژگان بود. (راوندی، راحهالصدور ص 104). و رئیس الرؤسا که پیشکار بود و شخصی بکمال فضل و نبل آراسته، بزاری زار بکشتند. (راوندی، راحهالصدور ص 108)، نایب الحکومۀ شهر با حضور حاکم در آنجا، در اصطلاح امروز رئیس مالیۀ شهری درجۀ اول با نواحی اطراف آن و نیز رئیس دارائی مرکز استان، در اصطلاح مقنیان و کاریزکنان، قسمت پیشین کار قنات هنگام تنقیه ولای روبی، پیشیار. پیشاب. قاروره. دلیل. (شرف نامۀ منیری). تفسره
لغت نامه دهخدا
(بَ زْ / زِ)
هر چیز که عمر را تلف کند. متلف. (ناظم الاطباء) :
از پی شهوتی چه کاهی عمر
عمرکاه تو هر زمانی چرخ.
خاقانی.
بیداد ترا که عمرکاهست
زیبایی چهره عذرخواهست.
خاقانی.
کلک تو خوش نویسد در شأن یار و اغیار
تعویذ جان فزایی افسون عمرکاهی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(عَ عِ / عَ وَ)
دهی است از دهستان سیس، بخش شبستر، شهرستان تبریز. واقع در 12هزارگزی جنوب خاوری شبستر، و 4هزارگزی راه شوسۀ صوفیان به سلماس، و 2هزارگزی خط آهن جلفا. ناحیه ای است جلگه و دارای آب و هوای معتدل و 1910 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات و حبوب است. اهالی به زراعت و گله داری اشتغال دارند. و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
نمازگاه عید، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، محلی در بیرون شهر که در آنجا نماز عید فطرگذارند، (یادداشت مرحوم دهخدا)، عیدگه:
دو گیتی عیدگاه آفتابش
شهید غمزۀ حاضرجوابش،
حکیم زلالی (از آنندراج)،
، محلی دربیرون هر شهر (از شهرهای اسلامی) که در آنجا شتر نحرکنند و قربان کنند به روز گوسفندکشان، (از یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
محله ای است قدیمی در مشهد که آن را سرشور هم نامند
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ)
موضعی از حدودقزوین. (تاریخ غازان خان ص 159). و این موضع ظاهراً همان فشکل درۀ امروزی است. رجوع بحواشی محمد قزوینی بر ج 3 تاریخ جهانگشای جوینی در مورد همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ مَ)
واحد عیشوم. یکی عیشوم. رجوع به عیشوم شود
لغت نامه دهخدا
(عَ / عِ)
وسیلۀ عیش. وسیلۀ عشرت و خرمی. جایگاه عیش. عیش خانه. عشرت کده:
گفتم این باغ را که جان من است
چون فروشم که عیشدان من است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان حومه بخش مشیز شهرستان سیرجان با 310 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
دهی واقع در دوفرسنگی میانۀ جنوب و مشرق گله دار
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
رئیس و مهتر باشد. (اوبهی) ، بمعنی پیشکار است که مزدور و خدمتگزار باشد:
ای که مه با کمال خوبی خویش
پیش روی تو پیشکاره بود.
عمادی شهریاری.
، ماماچه و قابله. حاضنه. (منتهی الارب) ، فرش اطاق مهمانخانه
لغت نامه دهخدا
از دیه های رستاق خوی به قم. (تاریخ قم ص 118، 141)
لغت نامه دهخدا
نام سابق شهرستانی از استان پنجم کشور که امروز به ایلام شهرت دارد، رجوع به فرهنگ جغرافیائی ایران استان پنجم شهرستان ایلام شود، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
نام کوهی به دوهزار مازندران، (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو بخش انگلیسی ص 153)
لغت نامه دهخدا
صدر. (دهار) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). صدر مجلس. (غیاث). صدر بیت. (زمخشری). بالای مجلس. مقدم البیت، مقابل درگاه. مقابل آستان. مقابل پایگاه. سدّه. (نصاب). پیشگه. رجوع به پیشگه شود:
بارگاه تو کارگاه وجود
پایگاه تو پیشگاه صدور.
مسعودسعد.
پیشگاه مراد چون طلبم
که بمن آستانه می نرسد.
خاقانی.
مور در پایگاه جمشید است
قصه از پیشگاه میگوید.
خاقانی.
چون پیشگاه پدید آمد درگاه و راه را چه قیمت. (تذکرهالاولیاء). پیشگاه فاضلتر از درگاه. (کشف المحجوب). و رجوع به کتاب امثال و حکم ذیل ’پیشگاه فاضلتر از درگاه’ و نیز ذیل ’اگر خاک هم بر سر میکنی...’ شود، دررالبیت، پیشگاه خانه. فناء، پیشگاه فراخ سرای. (منتهی الارب) ، محضر سلطان یا بزرگی. حضور شاه. پیشگه. بارگاه. محضر صاحب صدری. مقام اول. مقام منیع بزرگان و شاهان:
چگونه کشم سر ز فرمان شاه
چگونه گذارم چنین پیشگاه.
فردوسی.
بخندید رستم، بدو گفت شاه
ز بهر خورش داد این پیشگاه.
فردوسی.
چو موبد بپرداخت از سوک شاه
نهاد آن کیی نامه بر پیشگاه.
فردوسی.
زمین را ببوسید در پیشگاه
ز دیدار او شادشد پادشاه.
فردوسی.
چو چشم سپهبد برآمد بشاه
زمین را ببوسید بر پیشگاه.
فردوسی.
و دیگر که چون اندر ایران سپاه
نباشد همی شاه در پیشگاه.
فردوسی.
به هر شهر کاندر شدندی به راه
شدی انجمن مرد بر پیشگاه.
فردوسی.
چه مایه سر تاجداران ز گاه
ربودی و برکندی از پیشگاه.
فردوسی.
مبادا جهان بی سر و تاج شاه
تو بادی همیشه بدان پیشگاه.
فردوسی.
بیاراید آن نامور پیشگاه
بسر بر نهد خسروانی کلاه.
فردوسی.
یکی آرزو دارد اکنون رهی
بدین نامور پیشگاه مهی.
فردوسی.
چو گیو اندر آمد بنزدیک شاه
زمین را ببوسید بر پیشگاه.
فردوسی.
بروز نخستین یکی بزمگاه
بسازد شما را دهد پیشگاه.
فردوسی.
چو گفتار بهرام بشنید شاه
بخندید و رخشنده شد پیشگاه.
فردوسی.
تهمتن بیک ماه نزدیک شاه
همی بود با جام در پیشگاه.
فردوسی.
مرا در شبستان فرستاد شاه
برفتم در آن نامورپیشگاه.
فردوسی.
ز گفتار او رخ برافروخت شاه
بخندید و رخشنده شد پیشگاه.
فردوسی.
یکی جشن کردند کز چرخ ماه
ستاره ببارید بر پیشگاه.
فردوسی.
برابر ندیدیم هرگز دو شاه
دو دستور بدخواه در پیشگاه.
فردوسی.
سپارم ترا گنج و تخت و کلاه
نشانمت با تاج در پیشگاه.
فردوسی.
از آن گفتم ای ناسزاوار شاه
که هرگز مبادی تو در پیشگاه.
فردوسی.
چو آن بدجهش رفت نزدیک شاه
ورا دید با بنده در پیشگاه.
فردوسی.
یکی خوان زرین بفرمود شاه
که بنهاد گنجور در پیشگاه.
فردوسی.
چو آمد برون آن بداندیش شاه
نیارست شد نیز در پیشگاه.
فردوسی.
چنین گفت جادو که من بیگناه
چه گویم بدین نامورپیشگاه.
فردوسی.
ز من پاک تن دختر من بخواه
بدارش بآرام در پیشگاه.
فردوسی.
نشسته بآرام در پیشگاه
چو سرو بلند از برش گرد ماه.
فردوسی.
دگر آنکه دختر بمن داد شاه
بمردی گرفتم من این پیشگاه.
فردوسی.
وزین کار کاندیشه کردست شاه
بر آشوبد آن نامور پیشگاه.
فردوسی.
چو انبوه گشتند بر پیشگاه
چنان گفت شاه جهان با سپاه.
فردوسی.
ابا باژ یکساله از پیشگاه
فرستاد یکسر بنزدیک شاه
فردوسی.
بفرمود تا اسپ نخجیرگاه
بسی بگذرانند بر پیشگاه.
فردوسی.
به روز جوانی ز کاوس شاه
چنان سر بپیچید در پیشگاه.
فردوسی.
سپینود را جفت بهرامشاه
سپردم بدین نامور پیشگاه.
فردوسی.
چو آمد برون این بد اندیش شاه
نیارست شد نیز در پیشگاه.
فردوسی.
ای پیشگاه بار خدایان روزگار
ای بر بهشت جسته شرف پیشگاه تو
فرخی.
ای نمودار معجزات مسیح
ای سزاوار پیشگاه قباد.
فرخی.
گفت آنکه پیش عرضه گهش ایستاده اوست
گفتا به پیشگاه بود جای پیشگاه.
فرخی.
حاسدم گوید چرا در پیشگاه مهتران
ما ذلیلیم و حقیر و تو امینی و مکین.
منوچهری.
ز گوهر یکی تخت در پیشگاه
بتی بر وی از زرّ و پیکر چو ماه.
اسدی.
من گرچه تو شاه پیشگاهی
با قول چو درّ شاهوارم.
ناصرخسرو.
در پیشگاه عقل جهانی فراخ وپهن
چون چشم سوزنی کن و بندیش گاهگاه.
سوزنی.
پیشگاه حضرتش را پیشکار
از بنات النعش و جوزا دیده ام.
سوزنی.
در صفۀ مقام تو دختر قیصر بساط بوس
در پیشگاه تو زن فغفور پیشکار.
خاقانی.
علم روی ترا براه آرد
با چراغت به پیشگاه آرد.
اوحدی.
اول ز پیشگاه عدم عقل زاد و بس
آری که از یکی یکی آید به ابتدا.
خاقانی.
هر کجا در پیشگاه شرع دانش پیشه ای ست
پیشگاه منصب و صدر حسیبش یافتم.
خاقانی.
پیشگاه ستم عالم را
داور پیش نشین بایستی.
خاقانی.
بنه در پیشگاه و شقه در بند
پس آنگه شاه را گو کای خداوند.
نظامی.
جناح آنچنان بست در پیشگاه
که پوشیده شد روی خورشید و ماه.
نظامی.
هزارش زن بکر در پیشگاه
بخدمت کمر بسته در بارگاه.
نظامی.
دگر تاجداران بفرمان شاه
بزانو نشستند در پیشگاه.
نظامی.
پیشگاه دوست را شائی چو بر درگاه عشق
عافیت را سرنگونسار اندر آویزی بدار.
سنائی.
سران جهان دید در پیشگاه
سرافکنده در سایۀ یک کلاه.
نظامی.
با چنین جاه و جلال از پیشگاه سلطنت
آگهی و خدمت دلهای آگه میکنی.
حافظ.
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید
شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد.
حافظ.
التصدیر، در پیشگاه نشانیدن. (منتهی الارب). در پیشگاه نشستن. (مجمل اللغه). تصدر، در پیشگاه نشستن. (تاج المصادر) (مجمل اللغه) ، پادشاه. پادشاه صاحب تخت و مسند. (برهان). قبله. (مهذب الاسماء). صاحب صدر:
به یزدان گرفتند هر دو پناه
همان دلشده ماه و هم پیشگاه.
فردوسی.
چون آن نامه برخواند پیروز شاه
برآشفت از آن نامور پیشگاه.
فردوسی.
از آن پس بدخمه سپردند شاه
تو گفتی نبد نامور پیشگاه.
فردوسی.
بگفت این و آمد بنزدیک شاه
بدو گفت کای نامور پیشگاه.
فردوسی.
سرانجام لشکر نماند نه شاه
بیاید نوآیین یکی پیشگاه.
فردوسی.
ستاره شمر چون برآشفت شاه
بدو گفت کای نامور پیشگاه.
فردوسی.
بخندید و بهرام را گفت شاه
که ای باگهر پرهنر پیشگاه.
فردوسی.
به منذر یکی نامه بنوشت شاه
چنان چون بود درخور پیشگاه.
فردوسی.
چنان کرد خاقان که شاهان کنند
جهان دیده و پیشگاهان کنند.
فردوسی.
کسی کو بود در جهان پیشگاه
برو بگذرد سال و خورشید و ماه.
فردوسی.
سخنهای آن نامور پیشگاه
چو بشنید بهمن بیامد براه.
فردوسی.
بقیصر یکی نامه بنوشت شاه
چنان چون بود درخور پیشگاه.
فردوسی.
پس آنگه چنین گفت رستم بشاه
که ای با گهر نامور پیشگاه.
فردوسی.
یکی حقه بد نزد گنجور شاه
سزد گر که خواهد کنون پیشگاه.
فردوسی.
برین کوهسارم دو دیده براه
بدان تا چه فرمایدم پیشگاه.
فردوسی.
چهارم که از کهتر پرگناه
بخوشد سر نامور پیشگاه.
فردوسی.
چو برخاست بابک ز ایوان شاه
بیامد بر نامور پیشگاه.
فردوسی.
ندانم که گرسیوز نیکخواه
چه گفته ست از من بدان پیشگاه.
فردوسی.
بشد طوس و گودرز بر پیشگاه
سخن بر گشادند بر پیشگاه.
فردوسی.
ز خویشان او کس نیازرد شاه
چنان چون بوددرخور پیشگاه.
فردوسی.
پس آگاه شد شنگل از کار شاه
ز دختر که بد شاه را پیشگاه.
فردوسی.
گفت آنکه پیش عرضگهش ایستاده اوست
گفتم به پیشگاه بود جای پیشگاه.
فرخی.
کنون نیز هرجا که شاهی بود
و گر دانشی پیشگاهی بود.
اسدی.
از چو تو محتشم فروزد ملک
وز چو توپیشگاه نازد گاه.
مسعودسعد.
، صدر. رئیس. قبله. سدّه:
ای پیشگاه بار خدایان روزگار
ای بر بهشت جسته شرف پیشگاه تو.
فرخی.
کجا شاهان جهان را پیشگاهند
نترسند و بگویند آنچه خواهند.
فخرالدین اسعد (ویس ورامین).
یک چند پیشگاه همی دیدی
در مجلس ملوک و سلاطینم.
ناصرخسرو.
ای پناه مهتران ای پیشگاه خسروان
چون تو هرگز نیست دیده تاج و گاه خسروان.
قطران.
ناکسان پیشگاه و کامروا
فاضلان دور مانده، وین عجبست.
علی بن اسد امیر بدخشان.
سعد ملک آن محترم صدری که سعدین فلک پیشکارانند و او بر پیشکاران پیشگاه.
سوزنی.
از بوسه گاه خوبان شکرشکار باش
تا پیشگاه باشی و اقبال پیشکار.
سوزنی.
، تخت. مسند. دست:
چنین گفت پیر خراسان که شاه
چو بنشست بر نامور پیشگاه
فردوسی.
جهاندار فرزند را پیش خواند
بدان نامور پیشگاهش نشاند.
فردوسی.
چو باز آمد از راه بهرامشاه
به آرام بنشست بر پیشگاه.
فردوسی.
چنین داد پاسخ مراو را سپاه
که چون کس نماند از در پیشگاه.
فردوسی.
چو از روم خسرو همی با سپاه
بیاید نشیند بدین پیشگاه.
فردوسی.
چو شد زنگۀ شاوران نزد شاه
سپهدار برخاست از پیشگاه.
فردوسی.
دو دیگر که چون اندر ایران سپاه
نباشد همان شاه در پیشگاه.
فردوسی.
کند آفرین بر جهاندار شاه
که بی او مبیناد کس پیشگاه.
فردوسی.
بدین زودی اندر جهاندار شاه
بیاید نشیند ابر پیشگاه.
فردوسی.
نه من بآرزو جستم این پیشگاه
نبود اندرین کارکسرا گناه.
فردوسی.
بیزدان سپاس و بیزدان پناه
که ننشست یک شاه بر پیشگاه...
فردوسی.
چو از کار گردان بپرداخت شاه
به آرام بنشست در پیشگاه.
فردوسی.
بکاخ اندر آمد سرافراز شاه
نشست اندر آن نامور پیشگاه.
فردوسی.
تو پیمان یزدان نداری نگاه
همی نام راجویی این پیشگاه.
فردوسی.
بیارمش از آن بند و تاریک چاه
نشانمش بر نامور پیشگاه.
فردوسی.
تا او به پیشگاه وزارت فرو نشست
برخاست از میان جهان فتنه انجمن.
فرخی.
، کرسی وصندلی که در پیش تخت [سلطان یا امیریXXX نهند. (آنندراج) :
دبیر جهاندیده را پیش خواند
بر آن پیشگاه بزرگی نشاند.
فردوسی.
به تنگی دل اندر، قلون را بخواند
بدان نامور پیشگاهش نشاند.
فردوسی.
نهادند زرین یکی پیشگاه
نشست از برش پهلوان سپاه.
فردوسی.
خرامان بیامد بنزدیک شاه
نهادند زرین یکی پیشگاه.
فردوسی.
چو با این هنرها شود نزد شاه
نباشد نشستش مگر پیشگاه.
فردوسی.
، جلوخان:
ایوانش نه، پیشگاه ایوانش
سرمایۀ عزّ و اصل جاه است.
مسعودسعد.
، ایوان: امیر بر تخت نشست در صفۀ بزرگ و پیشگاه. (تاریخ بیهقی ص 517).
پیشگاه دوست را شایی که بر درگاه عشق
عافیت را سرنگونسار اندر آویزی بدار.
سنایی.
، صحن سرای و خان. (غیاث) :
بندو زندان بر دل خوش مشرب من نیست بار
کز دل واکرده دارم پیشگاهی در قفس.
صائب.
، محراب مسجد. (برهان) :
در پیشگاه مسجد و در کنج صومعه
یک پیرکار دیده و یک مردکار کو؟
عطار.
، فرشی که پیش خانه درافکنند. (صحاح الفرس). زیلوچه. (شرفنامه). فرشی که در پیش افکنند. فرشی که در پیش ایوان و صدر مجلس اندازند. (برهان). مسند و فرش که در صدر مجلس اندازند. طنفسه که پیش خانه باز افکنند از فرش. (لغت نامۀ اسدی) :
همه کبر و لافی بدست تهی
به نان کسان زنده ای سال و ماه
بدیدم من آن خانه محتشم
نه نخ دیدم آنجا و نه پیشگاه
یکی زیغ دیدم فکنده درو
نمد پارۀ ترکمانی سیاه.
معروفی.
گفتندمجالس باشد (یعنی زخرف) و نشستگاهها از نهالیها و متکاها و پیشگاهها. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 5 ص 219).
- پیشگاه نشور، قیامت. (برهان) :
ببین که تا چه نشیب و فراز در کارست
ز آستان عدم تا به پیشگاه نشور.
ظهیر (از شرفنامه)
لغت نامه دهخدا
(عَ / عِ)
تفرج گاه و محل عیش و عشرت و تفرج وگشت. (ناظم الاطباء). عیشستان. عشرت کده:
درون تیره دلان عیشگاه سلطانست
چرا که دزد شب تار میشود محظوظ.
نعمت اﷲخان عالی (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
کار بی مزد، کار بی اجر و پاداش، (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عیدگاه
تصویر عیدگاه
روز جشن و سرور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمرکاه
تصویر عمرکاه
تلف کننده عمر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیشکار
تصویر پیشکار
خادم، خدمتگزار، فرمانبردار
فرهنگ لغت هوشیار
خدمتگزار خدمتکار خادم پیشکار: ای که مه با کمال خوبی خویش پیش روی تو پیشکاره بود. (عمادی شهریاری)، رئیس مهتر، فرش اطاق مهمانخانه، قابله ماما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیشگاه
تصویر پیشگاه
صدر مجلس، بالای مجلس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشکاه
تصویر مشکاه
مشکات درفارسی: چراغدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیشکار
تصویر پیشکار
نوکر، پیشخدمت، کارپرداز و مباشر افراد بزرگ و محتشم، شاگرد نانوا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیشگاه
تصویر پیشگاه
نزدیک تخت پادشاه، بالای مجلس، پادشاه، افراد محتشم، تخت، مسند، جلو ایوان، فرشی که پیش در بگسترانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیشکار
تصویر پیشکار
خادم، خدمت کار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیشگاه
تصویر پیشگاه
حضور، صحنه، خدمت، ساحت، محضر
فرهنگ واژه فارسی سره
آستانه، آستان، تخت، حضور، درگاه، ساحت، صدر، مسند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پاکار، پیشخدمت، خادم، خدمتکار، خدمتگزار، دستیار، عامل، قایم مقام، کارپرداز، کارگزار، مباشر، مددکار، مشاور، معاون، نایب، وشکرده، وکیل
فرهنگ واژه مترادف متضاد